در کنار سریال پر طرفدار گمشدگان ، سریال های آمریکایی دیگری هم هست که این روزها حسابی معتادشان شده ام. البته خدا را شکر که این سریال ها باعث شده اند دیگر سراغ سریال های اعصاب خرد کن وطنی را نگیرم. جالب اینجاست که دنیای هر کدام آنها ١٨٠ درجه با دیگری فرق دارد. یکی از آنها هم سریال قهرمانان است. در این سریال پر است از آدم هایی که با توانایی های فرا طبیعی که دارند تبدیل به قهرمان یا ضد قهرمان می شوند و باز هم جالب اینجاست که انگار خیلی مرز مشخصی میان قهرمان و ضد قهرمان بودن وجود ندارد. تنها یک انتخاب می تواند مسیر شخصیت اصلی را عوض کند و همین طور نگاه و قضاوت بیننده را نسبت به او. بگذریم.

در این سریال یک دختری هست که ساختار ژنتیکی اش به گونه ایست که نمی میرد. یعنی به سرعت می تواند بدنش خودش را بازسازی کند. این دختر یکی از شخصیت های محوری سریال است و تعمق روی توانایی ها و احساس هایی که نسبت به این توانایی دارد بسیار جالب است. در یکی از قسمت های سریال آدم بد قصه او را به دام می اندازد تا توانایی اش را بدزد.( این آدم بد قصه هم توانایی اش دزدیدن توانایی دیگر قهرمانان است) هرچند کلر نمی میرد اما ضربه ای که می خورد باعث می شود تصمیم بگیرد خود را قوی کند تا به نجات دنیا از دست این آدم بد ها برود. مادرش هم او را در یک اتاق حبس می کند و با تنگنا قرار دادن او از او می خواهد تا برای نجات از خفگی تلاش کند و مرتب از او در شرایط خفگی که قرار دارد می خواهد بگوید برای چه می خواهد قوی شود. کلر مدام می گوید برای نجات دنیا. تا اینکه در انتها بالاخره اعتراف می کند برای انتقام از آن آدم بد قصه است که می خواهد قوی شود. برای آنکه به او دردی را بدهد که روزی توسط او تجربه کرده بود و برای اینکه می خواهد آنقدر از رویارویی با او نترسد و برای اینکه او خیلی خیلی ترسیده. در واقع نیت او از یک هدف خیرخواهانه تبدیل می شود به یک هدف شخصی و فردی. مادرش به او می گوید این خیلی صادقانه تر از عنوان کمک برای نجات دنیاست. چون تا وقتی نتوانی خودت را نجات بدهی نمی توانی دنیا را نجات بدهی . اما برای من همان قسمت اعتراف خیلی جالب بود. قهرمانانی که تحت عنوان نجات دنیا به دنبال انتقام های شخصی و فردی هستند. به دنبال فرار از دردی درونی. و اینکه حتی خود ما چقدر با این جملات کلی و جهان شمول و خیرخواهانه و گاه بی آنکه بدانیم دنبال رسیدن به یک هدف کاملا شخصی هستیم که ریشه در یک درد فردی و تجربه فردی ما دارد. اصلا نمی دانم واقعا کسی هست که واقعا به خاطر دیگران و تنها به خاطر دیگران خودش را به دردسر بیاندازد؟