نمی دانم خواب بودم ، یا بیدار که تو را دیدم . یعنی می شود ؟! از زمانی که اعضایم به قالب نشسته اند و روحم در وجودم آرام گرفته است ، همواره به دنبال تو بودم . اما خیلی عجیب بود . عجیب و باور نکردنی که هر چه دست دراز می کردم و هرچه تو را که داشتی به سرعت از کوچه ی خلوت و تاریکی می گذشتی ، نگاه کردم و شاید تو وقتی که لحظه ای کوتاه روی برگرداندی ، مرا به روشنی دیدی و مرا شناختی ، اما نایستادی و من هرچه که خواستم فریاد بزنم و تو را به خود بخوانم ، اما نتوانستم ، انگار که پنجه هایی قدرتمند از سیاهی شب همه وجودم را می فشرد و گلویم رابیشتر که دیگر داشتم خفه می شدم . به خود که آمدم باز تو را دیدم ، نگاهی معنا دار داشتی و قدری از عجله ای که داشتی ، کاسته بودی ، نمی دانم شاید دلت برایم سوخته بود ، و شاید نه - باز هم مثل همیشه می خواستی سایه ای باشی ، بی محابا ، تند ، و گذرا . بیایی و بروی و دستان مرا نگیری و با خودت از این تنهایی - به رویاهایم نکشانی ! آخر حتما" می دانی که از وقتی که خودم را شناختم و فهمیدم که هستم و نفس می کشم ، کسی مرا نشناخت و وجودم را نساخت و به راهم نیاورد و دستی از لطف بر سرم نکشید . دیرگاه بود که من پلک هایم گرم خواب شده بودند ، ناگهان احساس کردم که باز آمدی . بیدار شدم و یک آن تو را دیدم که از کنارم می گذشتی ، خیلی از دست تو ناراحتم ، چرا با من این کار را می کنی ، آخر وقتی که توی چهره ات دقیق شدم ، قهمیدم که تو خود من بودی !! و من باز هم در کنج تنهایی هایم به آسمان بی پایان شب نگریستم و قطره ای اشک از گو نه هایم فرو ریخت !