دليل دل توست

سيدمهدي شجاعي

پدر به برادرش عقيل که در علم انساب ورودي به کمال داشت، گفت؛ زني مي خواهد که در رشادت و شهامت و شجاعت نمونه باشد و فرزنداني رشيد و دلاور و سلحشور و بي باک بياورد.

و عقيل، قبيله بني کلاب را معرفي کرد و از اين قبيله، خانواده بني حزام و از اين خانواده، فاطمه رشيده را.

چه کارهاي عجيبي مي کرد اين پدر مظهرالعجايب، خودش عالم بما کان و ما يکون و ما هو کائن بود. خودش در جايگاهي از خلقت نشسته بود که تقدير را با سر انگشتانش با اذن الله رقم مي زد. خودش سرشت و گذشته و آينده همه خلايق را در آينه علم غيب خويش، به وضوح مي ديد اما برادرش را مامور جست وجو در انساب و اقوام و قبايل کرد تا دل عقيل را به انجام اين ماموريت خطير خوش گرداند. به گمانم بزرگ ترين معجزه پدر اين بود که در ميان مردم، پرده بر علم غيب خويش مي کشيد و به رغم داشتن بال هاي کرامت با پاهاي عادت بر زمين راه مي رفت و به رغم علم آفريني اش، به زبان کودکانه مردم اين جهان تکلم مي کرد و به رغم اينکه صاحب مغازه آفرينش بود، درست مثل يک مشتري بي بضاعت، از دکه خلقت خريد مي کرد.

فلسفه انتخاب مادرم و تولد من و برادرانم، پديد آوردن ياوراني براي حسين بود. يعني که من براي حسين و به خاطر حسين آمدم. براي تو که به خاطر حسين آمده يي، اکنون دفاع از حسين و جنگ در راه حسين، مهم ترين مساله است. و دفاع از حسين، توان مي طلبد و جنگ در راه حسين رمق مي خواهد. و آب اکنون براي تو يعني توان براي دفاع از حسين. و آب براي تو يعني مقدمه واجب که به اندازه خود واجب، واجب است. اسب که خنکاي آب، رگ و پي اش را حيات و طراوت بخشيده، در آب پيشتر و پيشتر مي رود تا آنجا که زانوان و ران هاي سوار تماماً در آب قرار مي گيرد و شمشير آبديده اش تا نيمه در آب فرو مي شود.

سوار، دست به قبضه شمشير مي برد و آن را به سمت جلو مي فشارد تا سر غلاف از آب بيرون بيايد و شمشير از تسلط آب محفوظ بماند.

بيست و پنج سال پيش بود يا کمي بيشتر.

علي در مسجد نشسته بود و گرد او ياران و دوستان و اصحاب حلقه زده بودند. در اين حال، پيرمردي بياباني که محاسني سپيد و چهره يي آفتا ب سوخته اما نمکين داشت به مسجد آمد. با لهجه يي شيرين به همه سلام کرد، حلقه جمع را شکافت، بر دست و روي علي بوسه زد و زانو به زانوي او نشست؛ «علي جان خيلي دوستت دارم. دليلش هم اين است که اين شمشير عزيزم را آورده ام به تو هديه کنم.» علي خنديد. مليح و شيرين، آنچنان که دندان هاي سپيدش نمايان شد؛ «دليل دل توست عزيز دلم، اما اين هديه ارجمندت را به نشانه مي پذيرم.» پيرمرد عرب خوشحال شد، دوباره دست و روي علي را بوسيد و رفت. فراوان داشت علي از اين عاشقان بي نام و نشان. شمشير را لحظاتي در دست چرخاند و نگاه داشت. انگار که منتظر خبري بود يا حادثه يي. خبر عباس بود که بلافاصله آمد.

هفت يا هشت ساله اما زيبا، رعنا و بلندبالا. سلام و ادب کرد. اما چشم از شمشير برنداشت. علي فرمود؛ عباس من، دوست داري اين شمشير را به تو هديه کنم؟ عباس خنديد. آرزوي دلش بود که به زبان پدر جاري شده بود. بله، پدر جان، قربان دست و دل تان. علي فرمود؛ بيا جلو نور چشمم. عباس پيش آمد.

علي از جا بلند شد، شمشير را با وسواسي لطف آميز بر کمر او بست. او را در آغوش گرفت، بوسيد و گريه کرد؛ «اين به وديعت براي کربلا...»

فضاي اطراف شريعه ملتهب شده است. صداي پا و شيهه اسب ها و صداي عبور سوارها از لابه لاي نخل ها، نشان از تجهيز و بازسازي سپاه دشمن دارد. بايد جنبيد. بايد هرچه زودتر مشک را از آب پر کرد و از اين محاصره و مهلکه به دربرد.

اما با کدام توان، وقتي که هرم آفتاب، رمق بدن را کشيده است و عطش، عبور خون را در رگ ها دشوار کرده است. اما. اما پدر در واپسين لحظات حيات آنگاه که در بستر شهادت آرميده بود، آخرين وصاياي خويش را به اطرافيان مي فرمود.

ناگهان تو را صدا زد. تو شتابناک پيش رفتي و در کنار بستر او زانو زدي. پدر همچنان که خفته بود، دو دست بر شانه هاي تو گذاشت و فرمود؛ «عباس من، به زودي سبب روشني چشم من در قيامت خواهي شد. در عاشورا وقتي وارد شريعه شدي که آب بنوشي و برادرت حسين، تشنه باشد.»

برشي از رمان منتشرنشده؛ سقاي آب و ادب، عباس