Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionبشتابید بشتابید !! Emptyبشتابید بشتابید !!

more_horiz
سللللللام بچه ها
میشه لطفا به من کمک کنین "
لطفا اگه کسی سایتی " مقاله ای " یا کتابی از آفرینش انسان یا فلسفه ی اون میشناسه رو به من معرفی کنه ..
یا اگه مطلبی دارین برام بذارین اینجا ..
ممنون از همگی
16 16 16

descriptionبشتابید بشتابید !! Emptyآفرينش انسان جلوه‏اي از قدرت خدا

more_horiz
ديباچه هر كتابي، خلاصه و فشرده آن كتاب است و انسان ديباچه كتاب آفرينش و نشانه‏اي از عظمت و خلاّقيت خداوند بزرگ است. در قرآن مجيد كه خود معجزه پيامبر گرامي اسلام صلي‏الله‏عليه‏و‏آله و نشانه عظمت و قدرت پروردگار عالم است، علاوه بر تمام آيات قرآن كه هر كدام به نوعي نشاني از خالق يكتاست، آياتي نيز وجود دارد كه اشاره به توحيد و يگانگي خداوند متعال دارد و با تعبير "وَ مِنْ آياته" آغاز مي‏شود. اين آيات عبارتند از آيه‏هاي 20 تا 26 سوره روم و همچنين آيه 46 همين سوره و آيه‏هاي 37 و 39 سوره "فصّلت" و 29 و 32 سوره "شوري". اين آيات يازده‏گانه يك دوره كامل توحيد مي‏باشد.
هفت آيه از اين آيات در سوره "روم" آمده كه سه آيه از آنها درباره نشانه‏هایي است كه در درون وجود انسان (انفسي) و سه آيه ديگر درباره نشانه‏هایي است كه در خارج از وجود انسان (آفاقي) و يك آيه هم درباره "آفاق" و "انفس" هر دو آمده است. نخستين آيه از اين آيات، آيه 20 سوره روم است كه درباره آفرينش ابتدایي انسان اوليّه يعني حضرت آدم عليه‏السلام است.
***
آفرينش انسان از ديدگاه دانشمندان
درباره آفرينش انسان و مواد اوليّه آن نظريات گوناگوني وجود دارد كه دو نظريه از ديرباز بوده است. عدّه‏اي معتقد به تبدّل انواع جانداران از جمله انسان هستند. مانند "چارلز داروين" طبيعي دان انگليسي كه درباره آفرينش انسان معتقد است انسان يكي از انواع موجودات زنده است و با ميمون از يك منشأ بوده و اين دو داراي اجداد مشترك بودند و انسان تكامل يافته و به صورت كنوني درآمده است1.
خداوند متعال در آيه 59 سوره آل عمران با تشبيه خلقت حضرت عيسي عليه‏السلام در خارق‏العاده بودن و استقلال آفرينش به آدم عليه‏السلام مي‏فرمايد:"إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَم خَلَقَهُ مِنْ تُراب." همانا مَثَل آفرينش عيسي در خارق‏العاده بودن به امر خدا مانند آفرينش آدم بوده كه خدا او را از خاك آفريد پس بدان خاك گفت بشري به حدّ كمال باش، هماندم چنان شد.
"كرسي موريسُن" در انتقاد از نظريه داروين مي‏نويسد: "كشفيّات داروين فقط قدم بزرگي در راه پيشرفت افكار فلسفي بوده است. اما امروز كسي مانند "هِگل" نمي‏تواند بگويد كه با آب و مواد شيميائي و زمان مي‏توان آدم آفريد"2. هگل مي‏گويد: "هوا و آب و مواد شيميایي و زمان به من بدهيد و من با آنها انسان خلق كنم"3. با پيشرفت روزافزون علم و دانش، بي‏پايه بودن اين نظريه روشن‏تر مي شود. ما مي‏بينيم در عصر حاضر حتي كساني كه دست به شبيه‏سازي مي‏زنند، با پيوند سلّول زنده از يك گياه يا حيوان به يك موجود ديگر مانند خود موجود سلول گرفته شده، جاندار ديگري به وجود مي‏آورند، همانند پيوند گل و گياه است4. نه اين كه با يك مشت خاك و هوا و آب بتوان موجود زنده‏اي را خلق كرد. چرا كه دميدن روح و جان خلاّقي قادر و حكيم مي‏خواهد كه او تنها خداوند حكيم است كه هستي‏بخش تمام جهان هستي است. و او است كه به خاك تيره و خاموش، روح و جان مي‏بخشد چنانكه مي‏فرمايد: "...وَ نَفَخْتُ فِيهِ مِنْ رُوحِي..." و از روح خود در آن دميدم.. و بعضي ديگر معتقدند كه آفرينش انسان مستقل از ساير جانداران مي‏باشد كه اين عقيده نشأت گرفته از ظواهر ديني و كتب آسماني مي‏باشد. مخصوصا قرآن مجيد هم تأييد مي‏كند. از جمله آيه 20 سوره روم و 59 سوره آل عمران.
"كرسي موريسُن" مي‏نويسد: "حقيقت امر اين است كه مؤلف اين كتاب هم اطلاع صحيحي در اين خصوص ندارد اما معتقد است كه حيات، نشانه‏اي از قدرت بي‏چون و چراي الهي است و به هيچ وجه جنبه مادي ندارد"5. "هو الخالِقُ الباري‏ءُ المُصَوِّرُ.."6. او خداوندي است خالق، آفريننده‏اي بي‏سابقه و صورتگري بي‏نظير.... باز در همان كتاب در جواب "هگل" كه انسان را موجودي كاملاً مادي و تصادفي فرض مي‏كند، مي‏نويسد: هگل فراموش كرده است كه براي اين كار نطفه و جرثومه حيات نيز لازم است. ايشان پس از آن كه ذرّات نامریي را جمع كردند و براي خلقت انسان آنها را با نظم و ترتيب پهلوي هم چيدند، تازه بايد به قالب آن جان بدهند. به فرض آن كه به انجام همه اين امور خارق‏العاده توفيق يافت از بين ميليون ها احتمال فقط به يك احتمال ممكن است جانوري به وجود آيد كه چشم روزگار غريب‏تر از آن چيزي نديده باشد. خوشمزه‏تر آن كه پس از كاميابي در اين امر، تازه خود "هگل" نخواهد گفت اين موجود عجيب بر حسب اتفاق و تصادف به وجود آمده، بلكه مي‏گويد:«هوش و نبوغ من آن را خلق كرده است».
"راستي خداوند براي ايجاد شگفتي‏هاي خلقت، اسباب و وسایل اسرارآميزي به كار مي‏برد كه فهم آن از قوّه تعقّل ما خارج است".
***
خصايص انسان از نظر علمي
1. تمام خصايص موجودات آلي را دارد چون از عناصر تشكيل يافته است(خصايص عنصري)= تن.
2. تمام خصايص موجودات زنده و آلي را دارد.
3. تمام خصايص "جانوري" را دارد (خصايص بيولوژيك)= جان. علاوه بر آن، خصايصي مخصوص به خود دارد كه در هيچ‏يك از موجودات زنده و جانوران جاندار هم ديده نشده و آن وجود "روان انساني" با خصائص انساني است= روان7 .
***
موادّ اوليّه آفرينش انسان از نظر قرآن
نخستين آيه‏اي كه خداوند متعال به آن اشاره مي‏كند، و آن را نشانه‏اي از عظمت و خلاّقيت خود مي‏شمارد، آيه 20 سوره روم و اشاره به آفرينش و موادّ اوليه انسان نخستين كه مهم‏ترين نعمت و موهبت الهي به انسان است، مي‏باشد. چنانكه مي‏فرمايد:"وَ مِنْ آياتِهِ أَنْ خَلَقَكُمْ مِنْ تُرابٍ ثُمَّ إِذا أَنْتُمْ بَشَرٌ تَنْتَشِرُونَ". يكي از نشانه‏هاي او اين است كه شما را از خاك آفريد و سپس شما انسان هایی شديد كه در روي زمين پراكنده شدید چرا كه ديباچه هر كتابي خلاصه و فشرده مطالبي است كه در آن كتاب نوشته شده است. و ديباچه كتاب آفرينش، انسان است كه در هر جمله و صفحه آن كتاب، علوم و فنوني نهفته است و هركدام از آن صفحات، دانش و تخصصّ مخصوص به خود را مي‏طلبد. مثلاً علم طب از نظر جسم و تن و روانشناسي از جهت روان و... انسان را مورد بررسي قرار مي‏دهند. از اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام نقل شده است كه فرمود: "أَتَزعَمُ أنَّك جِرمٌ صَغيرٌ وَ فيك انْطَويَ العالَمُ الأَكْبَر، أنتَ‏الكتابُ المُبينُ الَّذي بِأَحْرُفِه تَظْهَرُ المُضمَرُ8 " اي بشر آيا خيال مي‏كني كه به ظاهر جِسم كوچكي هستي، در صورتي كه در وجود تو جهاني پر از رمز و راز نهفته است. تو يك كتاب آشكاري هستي كه هر يك از حروف و كلمات آن كتاب آشكار كننده نهان خلقت بزرگ است.
واقعا انسان چه مخلوق عجيبي است كه ابعاد گوناگون آن هنوز براي بشر ناشناخته است. چنانكه علي عليه‏السلام مي‏فرمايد: "مَن عرفَ نَفسَهُ فَقد عرف رَبِّهُ" هركس خودش را بشناسد، خداي خود را شناخته است. انساني كه كرات مختلف و درياها و خشكي‏ها را تسخير كرده و با پيشرفت سريع علمي خود، دنيا را مانند يك دهكده كوچك قرار داده و در يك زمان خيلي كوتاه از تمام گيتي باخبر مي‏شود و اطلاعات علمي خود را در اختيار ديگران مي‏گذارد و اطلاعات ديگران را بلافاصله دريافت مي‏كند؛ چگونه از خاكي آفريده مي‏شود كه يك مادّه بي‏حركت و خاموش است؟ چه نيرویي غير از خالق توانا مي‏تواند از خاك تيره، انسان متمدن و سراسر نور و لطافت و زيبایي بيافريند و هوش و ذكاوتي به او عطا كند كه دنيا را به استخدام خود درآورد؟
مي‏دانيم كه هر سازنده و پديد آورنده‏اي ابزار و ماده اوليه مي‏خواهد اما خداوند متعال همه موجودات از جمله انسان را بدون سابقه و ابزار و ماده اوليه آفريد: "...اِبتدعَ ما خلقَ بِلا مِثالٍ و لا تعبٍ و لا نصَبٍ و كُلّ صانِعِ شَي‏ءٍ فَمِن شَي‏ءٍ صنَعَ و اللّهُ لا مِن شي‏ءٍ صنع ما خلقَ". خدا هرچه آفريده، ابتكاري و بدون سابقه بوده، نقشه‏اي از پيش در ميان نبوده و رنج و تلاشي تحمل نكرده9.
خداوند متعال در مورد خلقت اوليّه انسان در آيات متعددي با لفظ "تراب"10 و "طين"11 تعبير آورده و بيان فرموده است كه انسان را ابتداءً از خاك آفريده است. چنانكه در اين باره جريان حضرت عيسي عليه‏السلام را به آدم عليه‏السلام كه كاملاً مستقل، و از خاك به وجود آورده، مقايسه مي‏كند و مي‏فرمايد: "إِنَّ مَثَلَ عِيسي عِنْدَ اللّهِ كَمَثَلِ آدَمَ خَلَقَهُ مِنْ تُراب...". اين آيه تصريح دارد بر اين كه حضرت آدم عليه‏السلام مستقلاً از خاك گرفته شده زيرا كه قرآن براي آدم نه پدري قايل است و نه مادري و تبدّل انسان از موجودات ديگر را نفي مي‏كند و مي‏فرمايد: "بَدأَ خَلْقَ الإِنْسانِ مِنْ طِين..12. خداوند انسان را ابتداءً از خاك آفريد. حالا خاك چه مراحلي را پشت‏سر گذاشته در آيات متعدد متذكّر مي‏شود مانند: سوره‏هاي سجده:7 - مؤمنون: 12 - حجر: 26 - الرحمان: 14 كه حاكي از مراحل خاك، گِل و لاي، گِل خشكيده(مانند سفال) و گِل چسبنده است.
آيه 20 سوره روم به دو نمونه از قدرت خلاّقيت خداوند متعال اشاره مي‏كند:
1. آفرينش انسان از خاك ممكن است اشاره به خلقت اوليه انسان كه مخلوطي از آب و خاك، آن‏هم از انواع مختلف خاك هاي تيره، قرمز، سبز، سخت، نرم، خشن، ملايم و سخت باشد13 يا اشاره به نطفه و غذاي انسان است كه باز از خاك به صورت ميوه‏جات و سبزيجات به دست مي‏آيد و با آن غذاها سلّول به وجود مي‏آيد و از آن سلولها نطفه ساخته مي‏شود و از نطفه؛ انسان.
دكتر"الكسيس كارل" مي‏گويد: "عناصر تشكيل دهنده نطفه انسان ابتدا از فرآورده‏هاي خاكي مانند: آهن، مس، كلسيم و يد تهيه مي‏شود كه زمين آنها را به صورت ميوه‏ها و سبزي ها درمي‏آورد و گياهان در بدن دام ها به لبنيات و گوشت تبديل مي‏شوند و بدن انسان با استفاده از آنها نطفه و اسپرم را مي‏سازد.
2. لفظ "إذا" در آيه "فجائيّه" است و در مواردي به كار مي‏رود كه كاري يك مرتبه انجام گيرد يعني خداوند قدرت انتشار و توليد مثل به انسان عطا كرد و در مدت كوتاهي نسل بشر زياد شد. كه اگر زمينه توليد مثل و توالد و تناسل را در نهاد انسان قرار نمي‏داد، امكان نداشت نسل بشر رو به افزايش بگذارد.
***
موادّ اوليّه آفرينش انسان از ديدگاه احاديث
اميرالمؤمنين علي عليه‏السلام در اين زمينه مي‏فرمايد: "خداوند مقداري خاك از قسمت هاي سخت و نرم زمين و خاك هاي مستعد، شيرين و شوره‏زار آن گرد آورد، و آب بر آن افزود تا گلي خالص14 و آماده شد و با رطوبت، آن را بهم آميخت تا به صورت موجودي چسبناك15 درآمد و از آن صورتي داراي اعضاء و جوارح، پيوستگي ها، گسستگي ها آفريد، آن را جامد كرد تا محكم شود و صاف و محكم و خشك ساخت تا وقتي معلوم و سرانجامي معين و آنگاه از روح خود در او دميد و داراي افكاري قرار داد كه به وسيله آن در موجودات تصرف کند به او جوارحي بخشيد كه به خدمتش پردازد و ابزاري عنايت كرد كه وي را به حركت درآورد، نيروي انديشه به او بخشيد كه حق را از باطل بشناسد و ذائقه، شامّه و وسيله تشخيص رنگ ها و اجناس مختلف در اختيار او قرار داد و او را معجوني از رنگ هاي گوناگون و مواد موافق و نيروهاي متضاد و اخلاط مختلف حرارت، برودت، رطوبت، يبوست، ناراحتي و شادماني ساخت16. عبداللّه بن يزيد بن سلام از پيامبر گرامي اسلام صلي‏الله‏عليه‏و‏آله در مورد آفرينش آدم و اين كه چرا "آدم" ناميده شد، پرسيد. پيامبر صلي‏الله‏عليه‏و‏آله فرمودند: "براي اين كه از خاك و گرد و غبار روي آن آفريده شده است. گفت: آيا آدم از تمامي خاكها آفريده شد، يا از يك نوع از خاك؟ فرمود: بلكه از تمامي خاكها، زيرا كه اگر از يك نوع خاك آفريده شده بود، همديگر را نمي‏شناختند، و همه با يك قيافه آفريده مي‏شدند. گفت: آيا در دنيا مَثَلي براي انسان ها هست؟ فرمود: خاك؛ چرا كه خاك انواع و اقسامي دارد: خاك سفيد، سبز، سرخ مايل به سفيدي، غبارآلود(سفيد كدر)، سرخ، صاف، سرد، شوره‏زار، خشن، نرم. لذا مردم هم مانند خاكها نرم، خشن، سفيد، زرد و سرخ به رنگ خاك ها آفريده شدند17. پس حيات و هستي، نشانه‏اي از قدرت بي‏چون و چراي الهي است و به هيچ‏وجه جنبه مادي ندارد.
پاورقي ها:
1. علم و دين، ايان باربور، ص 114، ترجمه خرمشاهي. و نظريه تكامل از ديدگاه قرآن.
2. كرسي موريسُن، راز آفرينش انسان، ترجمه محمد سعيدي، مقدمه، چ 1335، ص 3.
3. به نقل كرسي موريسُن، راز آفرينش ، ص 120.
4. دكتر منصور اشرفي، مجله مكتب اسلام، سال 37(1376)، شماره 5.(كلونينگ).
5. كرسي موريسُن، راز آفرينش، ص 67.
6. حشر: 24.
7. ابوتراب نفيسي، انسان شاهكار خلقت، ص 18.
8. اسرار الحِكَم، ج1، ص 265 - 367.
9. اصول كافي، ج1، باب كليات‏التوحيد، ح1.
10. آيات: 59، سوره آل عمران - 37، كهف - 5 حج- 20، روم - 11 فاطر - 67 غافر.
11. آيات: 2 انعام، 12 اعراف، 61 اسراء، 12 مؤمنون، 7 سجده، 11 صافّات، 71 ص.
12. آل عمران، 59.
13. الميزان، محمع البيان، تفسير نمونه ذيل آيه و نورالثقلين، ج4، ص 173.
14. «لقد خلقنا الإنسان من سلالة من طين».
15. «طينٍ لازِبٍ».
16. نهج‏البلاغه، خطبه 1، پاراگراف4.
17. نورالثقلين، ج4، ذيل آيه

descriptionبشتابید بشتابید !! Emptyهدف از آفرينش انسان چيست؟

more_horiz
براى تبيين پاسخ لازم است به چند نكته اشاره شود:
1ـ يكى از اوصاف و ويژگى هاى خداى بزرگ، حكيم بودن است; يعنى بارى تعالى كارى را بدون هدف و مصلحت انجام نمى دهد البته هدف و انگيزه اى كه در افعال افراد جامعه وجود دارد با هدف خداوند تفاوت دارد. انسان اگر هدف و انگيزه اى نداشته باشد كارى انجام نمى دهد يعنى اهداف و انگيزه ها موجب كمال فاعل مى شود و او با كارهاى خود آنچه را ندارد به دست مى آورد، اما اهداف و انگيزه هاى خداوند متعال، به خود او برنمى گردد، بلكه به ساير موجودات باز مى گردد چرا كه خداوند غنى و بى نياز مطلق است و ديگر موجودات، نيازمند او هستند. قرآن كريم در اين خصوص مى فرمايد: (يا ايُّها الناسُ أنتمُ الفقراءُ إِلَى اللهِ و اللهُ هُو الغنيُ الحَميد...); شما به خداوند نيازمند هستيد و او از شما بى نياز است.
او كمال مطلق است و نياز به چيزى ندارد تا اهداف و انگيزه هاى استكمالى داشته باشد. از اين رو گروهى از متكلمان اسلامى مى گويند: خداوند در افعالش غايات و اهدافى دارد اما هدف او مصالحى است كه به بندگان برمى گردد و آنان از آن بهره مند مى شوند. در مقابل، اشاعره مى گويند: بر خداوند واجب نيست كه در افعالش غرض و هدفى داشته باشد پس نمى توان پرسيد كه به چه غرض و هدفى و چرا چنين كرد؟
2ـ طبيعت عالم به گونه اى است كه هر چيزى وجودش از نقصان آغاز مى شود و مسير كمال را مى پيمايد تا به كمالى كه امكان رسيدن به آن را دارد، دست يابد. در انسان نيز استعدادهايى نهفته است كه با بهره گيرى از آنها مى توان به كمالات مطلوب رسيد.
3ـ گاه گفته مى شود كه انسان براى رسيدن به سعادت آفريده شده و گاه نيز گفته مى شود هدف از خلقت انسان اين است كه علم و اراده او گسترش يابد. خداى بزرگ انسان را براى علم و آگاهى آفريده و كمال او در اين است كه هر چه بيشتر بداند و هر چه بخواهد بتواند اراده اش را قوى و نيرومند كند و آنچه را كه مى خواهد انجام دهد; چنان كه هدف از آفرينش دانه گندم آن است كه به صورت بوته گندم درآيد و آنچه در سعادت يك گوسفند است، اين است كه تمام همتّش آن باشد كه علف بخورد و چاق شود. و آنچه در استعداد انسان است بالاتر از اين مسايل است يعنى بداند و بتواند و هر چه بيشتر بداند و هر چه بيشتر بتواند، به غايت و هدف انسانى خود بيشتر نزديك مى شود.
گاهى گفته مى شود مقصود از سعادت آن است كه هر چه بهتر و خوش تر زندگى كنيم و از مواهب آفرينش نيز بيشتر بهره مند گرديم بنابراين سعادت عبارت است از بيشترين لذّت و كمترين رنج.
4ـ قرآن كريم هدف از آفرينش انسان را عبادت دانسته است; (وَ ما خَلَقْتُ الجِنَّ و الاِنسَ اِلاّ لِيَعْبُدوُن). در اينجا اين پرسش مطرح مى شود كه عبادت چه فايده اى براى بشر و خدا دارد؟ در قرآن نيامده كه انسان آفريده شده تا هر چه بيشتر بداند و بتواند، و هر وقت دانست و يا توانست به هدف خود رسيده است بلكه انسان آفريده شده تا خدا را پرستش كند و پرستش خدا هدف اوست. اگر انسان بداند و بتواند، ولى مسأله شناخت خدا كه مقدمه پرستش است مدنظر او نباشد به سوى هدف آفرينش خود گامى برنداشته و سعادتمند نيست. از اين رو در نگاه اسلام هدف اصلى از زندگى جز عبادت معبود، چيز ديگرى نمى تواند باشد. قرآن انسانى مى خواهد كه آرمانش فقط خدا باشد، و اهداف ديگر براى او جنبه مقدماتى داشته باشد. در اسلام همه چيز بر محور خدا مى چرخد، و هدف بعثت پيامبران و يا هدف زندگى در چرخه عبوديت اوست. قرآن كريم درباره اهداف پيامبران(عليهما السلام)مى فرمايد: (و داعياً إلَى الله بِإِذنِهِ و سِراجاً مُنيراً) و يا در آيه ديگر مى فرمايد: (...يُخْرِجُهُمْ من الظُلُماتِ إلى النُّور); از تاريكى ها به سوى نور هدايتشان مى كند. با توجه به نكات مذكور، روشن مى شود كه هدف از آفرينش انسان رسيدن به نور توحيد و عبودّيت الهى و رها شدن از ظلمت ها و تاريكى هاست; البته علم و دانش، قدرت و توانستن، استفاده بيشتر از مواهب طبيعت، رنج كمتر و لذت بيشتر، عدالت و... هر يك براى رسيدن به هدف اصلى و پايه اى جنبه مقدماتى دارد.
در اينجا مناسب است به دو روايت اشاره شود.
1ـ امام حسين(عليه السلام) مى فرمايد: (أَيُّها الناسُ! إنّ اللهَ جلَّ ذِكرُه ما خَلَق العبادَ إلاّ لِيَعرِفُوه، فَإذا عَرِفُوهُ عَبَدُوهُ فاذا عبدوه إسْتَغنَوا بعِبادتِه عَن عِبادةِ ما سواه); اى مردم! خداوند بزرگ، بندگانش را نيافريد جز براى اين كه او را بشناسند و پس از شناختن، او را پرستش نمايند و آنگاه كه او را عبادت كنند از بندگى غير او آزاد شوند.
2ـ امام صادق(عليه السلام) در پاسخ پرسش جابر كه از فلسفه نهايى آفرينش سؤال مى كند چنين مى فرمايد:
«هدف از آفرينش، لطف و كرم خداوند نسبت به تمام موجودات، حتى جمادات است.
جابر: هدف خداوند از اين لطف چيست؟
امام: آيا شما نمى توانى مقصود يك كريم را بفهمى؟
جابر: در ميان مردم كمتر كسى است كه بدون مقصود كريم شود، گروهى هدفشان خودنمايى است.
امام: خداوند خودنمايى نمى كند و تنها براى رسيدن موجودات به فيض، آنان را مى آفريند و به جز كرامت خداوند فلسفه ديگرى براى به وجود آمدن جهان وجود ندارد، زيرا اگر علت ديگرى وجود داشت و آن علت خدا را وادار و مجبور مى كرد كه جهان را بيافريند، همان علت، جاى خدا را مى گرفت و يك خداى مجبور را نمى توان خدا دانست.
جابر: آيا ممكن است علتى وجود داشته باشد كه خداوند به آن علت جهان را آفريده، بدون اين كه آن علت خدا را مجبور كرده باشد؟ بر فرض خداوند براى اين كه قدرى، قدرت خود را تماشا كند درصدد آفرينش جهان برآيد و از اين جهت لذت ببرد؟
امام: تماشا كردن و لذت بردن، طبيعت ما انسان هاست و نيازمندى ما را مى رساند اما خدا چنين نيست و از اين گذشته لذايذ تا حدود زيادى مستقيم يا غيرمستقيم، ناشى از جسم ماست و خدا جسم ندارد.
جابر: آيا لطف خدا علت آفرينش نيست پس چرا لطف را بيان نكرديد؟
امام: بله، ولى لطف علتى الزامى نيست، يعنى علتى نيست كه خداوند را مجبور به آفرينش كند و چون علت الزامى نيست وقتى موّحد مى گويد خدا از راه لطف جهان را آفريده چيزى برخلاف توحيد نيست.
جابر: خداوند مى توانست از آفرينش جهان صرف نظر كند؟
امام: بديهى است كه مى توانست.
جابر: ولى او صرف نظر نكرد و آن را از راه لطف آفريد، پس خدا، نمى تواند از لطف خوددارى كند.
امام: وقتى تو كسى را اكرام كنى، در صورتى كه آن اكرام وظيفه حتمى تو نباشد، آيا مجبور هستى؟
جابر: نه.
امام: خداوند هم بدون اجبار و از روى اكرام واقعى جهان را آفريد تا نعمت حيات را به موجودات بذل و عنايت كند و من بدون لطف چيزى را براى ايجاد جهان نمى بينم».
بنابراين لطف و كرم خداوند در آفريدن موجودات و انسان و از سويى لطف ديگر خداوند در عبادت و بندگى او، هر دو موجب كمال و سعادت انسان و ساير موجودات مى گردد.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
تقدیم به فائزه :
در میان موجودات جهان هیچ موجودی به اندازه انسان نیازمند به تفسیر نیست. موضوعاتی که در فلسفه روی آنها بحث می شود یعنی همه فلسفه های جهان در اطراف آنها بحث می کنند خدا، جهان و انسان است. حال بعضی فلسفه ها بیشتر راجع به خدا بحث کرده اند، بعضی بیشتر راجع به جهان بحث کرده اند و بعضی بیشتر راجع به انسان.
انسان در میان اجزاء جهان چه امتیازی دارد که می گوییم " جهان " و " انسان ". مگر انسان جزء جهان نیست؟ بله، انسان جزء جهان است ولی این جزء با همه جزءهای دیگر تفاوتهایی دارد یا بگوییم پیچیدگیهایی دارد که از همه اجزاء دیگر جهان بیشتر نیازمند به تفسیر و توجیه است. یک فلز هم یک شی ء است.
آهن و پولاد و طلا و نقره و گیاه هم از اجزاء جهان هستند ولی اینها اینقدر نیازمند به تفسیر و توجیه نیستند که لازم باشد یک سلسله فرضیات، نظریات و طرحها برای شناخت آنها به کار برده شود. لهذا الان هم مدعی هستند که انسان ناشناخته ترین موجودات جهان است.

کتابی است از الکسیس کارل به نام انسان موجود ناشناخته (الانسان ذلک المجهول). اسم خوبی است. تعجب است که با اینکه انسان خودش عامل شناخت اشیاء دیگر است و اشیاء بسیار بسیار دور از خود را شناخته است و احیانا مدعی است که مجهولی در مورد آنها ندارد، در مورد نزدیکترین موجودات به خودش - که خود همان عامل شناسایی یعنی انسان باشد - مجهولات زیادی دارد.
یکی از مجهولات در مورد انسان همین مسأله فطریات انسان است که در دو قسمت است: یکی در ناحیه شناختها، درکها، دریافتها، و دیگر در ناحیه خواستها و میلها.

descriptionبشتابید بشتابید !! Emptyفلسفه خلقت انسان

more_horiz
عنوان کتاب : فلسفه خلقت انسان

موضوع : فلسفه و منطق

نویسنده :

فرمت : zip

حجم : 877kb

زبان : فارسی

توضیحات :

این کتاب در باره موضوعات زیر بحث می کند:

- طرح سؤال
- انگیزه ھای سؤال از فلسفة خلقت
- دیدگاھھا
- فلسفة پوچی و علل گرایش به آن
- ارزیابی فلسفه پوچی
- ارزش حیات در قرآن
- جلوة پوچ حیات
- جلوة حقیقی حیات
- غایتداری در ھستی
- ھدفداری و غایت از نظر حُكما
- ھدفداری آفرینش در قرآن
- تفسیر كلمة ھدف
١. تصور و اندیشه و اشتیاِ پیرامون فعل و غایت
٢. تحقق فعل در عالم ھستی
٣. تحقق غایت
- صفت حكمت در خدا
- فلسفه آفرینش از دیدگاه عرفان ، فلسفه و كلام
- نظریه عرفا
- نظریة فلاسفه
- پاسخ یك اشكال
- نظریة متكلمان
- دیدگاه ملاصدرا
- ھدف آفرینش از دیدگاه قرآن
- پیامبر و امام ، ھدف خلقت
- عبادت چیست ؟
- قرب ربوبی
- جھان آفرینش به سوی كمال

برای دانلودشم برو به آدرس زیر فائزه جون 2
[You must be registered and logged in to see this link.]

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
کتاب: بعد ناشناخته فصل سوم: انسان موجود ناشناخته نویسنده: دکتر محسن فرشاد سال انتشار:1361 چاپخانه: اقبال
قسمتی از مقدمۀ کتاب:هدف غائی من از نوشتن این کتاب شناخت بعد ناشناختۀ زندگی انسان است که ما آنرا جهان روح می نامیم. چرا که تنها شناخت حقیقت است که به معنای واقعی انسان را سعادتمند می نماید, زیرا اگر بنی نوع بشر بداند که مرگ پایان همه چیز نیست آن وقت به زندگی به طرز دیگری نگریسته و حیات و دستگاه خلقت برایش بسیار باشکوه تر و عالیتر جلوه گر می شود.
همانطور که در مسئله انسان از لحاظ بیوشیمی و آناتومی و فیزیولوِژیک موجود ناشناخته ایست و منطق حاکم بر روابط اعضاء بدن فیزیکی وی هنوز برای دانشمندان زیست شناس و علوم دیگر ناشناخته است. آنچه که ابهام و تاریکی جهان درون انسان را بیشتر از دستگاه فیزیولوژیک وی می کند ساختمان روانی و روحی آن انسان است که هنوز در مرحلۀ ابتدائی کشف به سر می برد. ما در اینجا به دلیل اعتقاد به وحدت عالم هستی و وحدت قوانین حاکم بر جزء و کل آن معتقدیم که روان و روح انسان از همان قوانین عالم فیزیکی برخوردار است. با این تفاوت که انسان در عالم فیزیکی یعنی عالم مادی قوانینی را کشف نموده است و هنوز در کشف بسیاری از قوانین و علل ناموفق بوده و چهرۀ واقعی امور از او پنهان است و همین قیاس برای قوانین حاکم بر انسان جاریست و ما هنوز عالم درون خود را خوب نمیشناسیم. این وحدت منطق و ساختمان بر درون و برون انسان حکم فرماست و از داده ها باید پی به مجهولات وجود برد. هر عنصری در طبیعت به عنصر دیگر بستگی دارد و جدا کردن بدن و روان ایجاد یک مرز کاملا" نامشخص است . عناصر وابسته به هم در کل ارگانیزم طبیعت تشکیل دهندۀ یک وجود مستقل هستند. در عین این وابستگی یعنی عدم جدایی انسان از کل منطق حاکم بر طبیعت وی تنها موجودی است که دارای زندگی چهارگانه عقلی , عاطفی, حرکتی و غریزی است. و حیوانات باشعور مانند سگ و میمون دارای زندگی سه گانه عاطفی , حرکتی و غریزی می باشند.(1)
ما در حقیقت با آنچه که فکر می کنیم بسیار فاصله داریم و ما صفاتی چون وحدت درونی , کنترل و اراده به خود نسبت می دهیم که فاقد آن می باشیم . بشر ماشینی است که کورکورانه نسبت به نیروهای خارج عکس اعمل نشان می دهد و در این صورت است که او نه اراده دارد و نه می تواند خود را کنترل نماید.
به نظر گرجیف (2) انسان دارای ذهن هیا متعددی است و بدن فیزیکی نوعی ذهن فیزیولوژیکی مخصوص به خود را دارد. به عقیدۀ وی تمام موجودات زنده روی زمین نسبت به تعداد اذهان خود
می توانند تقسیم بندی شوند و انسان تنها موجود روی کرۀ زمین می باشد که دارای ذهن با مرکز تفکر است . حیوانات متعالی تر مراکز یا ذهن عاطفی , حرکتی , غریزی و جنسی دارند اما حیوانات پست تر مانند کرم ها فاقد مراکز عاطفی بوده و فقط با مراکز غریزی و حرکتی به حیات خود ادامه می دهند.
شاید بتوان با این فکر به این نتیجه رسید که مرکز تفکر و عاطفه انسان با از بین رفتن بدن باقی می ماند مراکز غریزی و حرکتی نابود می شوند و حیواناتی که دارای مراکز غریزی و حرکتی هستند طبیعتا" با از بین رفتن چیزی به عنوان ذهن باقی نمی گذارند. گرجیف انسان را طبق این اذهان یا مرکز تقسیم نموده است:
انسان شماره یک: کسی است که تمام رفتارهای خود را زا اطرافیان خود تقلید می نماید .تفکر , احساس و حرکت او درست شبیه فکر و حرکت و احساس دیگران است. یک چنین شخصی به وسیلۀ مرکز یا ذهن حرکتی کنترل می شود.
انسان شمارۀ دو: شخصی است که به جای تقلید از دیگران از عواطف خود برای اعمال خویش کمک می گیرد و راهنمای او عواطف و احساسات اوست تا عقل وی و گاه از شدت ترس و پریشانی ( که خود نوعی عاطفه و احساس می باشد ) به شهوات جنون آمیز کشیده می شود.
انسان شمارۀ سه: انسان منطقی است که معرفت وی بر اساس فکر منطقی او بنیان نهاده شده است و هر چیزی را در مفهوم خاص آن می فهمد.
و انسان متعادل کسی است که اذهان یا مراکز سه گانۀ وی مانند یک ارکستر با یکدیگر کار کنند در غیر این صورت شخص نامتعادل خواهد بود. و البته یافتن کسیکه هر سه شعور یا ذهن وی با هم کار کنند بسیار نادر است.(3)
لازم به تذکر است که این نوع روان شناسی و برداشت از درون انسان خاص مکتب شرقی گرجیف است و طبیعتا" با مکتب روان شناسی غرب از جمله مکتب روان کاوی و پیروان آن تفاوت دارد.
ما در این بخش از نوشته خود انسان را از دیدگاه روان شناسی و عرفان شرقی مورد مطالعه قرار می دهیم تا شاید به شناخت انسان این موجود ناشناخته کمکی کرده باشیم. روان شناسی شرق دارای مفاهیمی است که در روان شناسی غرب وجود ندارد. گرجیف معتقد سات که ما برای شناخت انسان باید از مطالعه مکانیزم شروع کنیم و نه از روان شناسی , زیرا روان شناسی فقط مخصوص انسان های بسیار پیشرفته و متعالی است. در صورتیکه انسانهای عقب مانده محتاج به مطالعۀ مکانیزم خود هستند .
شناخت ذهن و مراکز سه گانه روان انسان به خوبی نشان می دهد که انسان معمولی و عادی در جبر مطلق به سر می برند . برخلاف آنچه که در مکاتب فلسفی از ارادۀ انسان صحبت می شود با توجه به درون انسان و دنیای پیچیده روان وی متوجه می شویم که او فاقد آن ارادۀ آزاد است مگر اینکه کاملا" تکامل یافته و بتواند این سه شعور یا ذهن یا مرکز را به طور مساوی به کار گیرد که این هم بسیار نادر است. بشر در حال حاضر از لحاظ ساختمان فیزیکی و روانی خود در جبر به سر می برد در حالیکه وی می تواند این جبر را به آزادی تبدیل نماید.
از لحاظ فیزیکی , بدیهی و طبیعی است که اندازۀ قد , وزن , مقاوم بودن سلول ها و نسوج بدن, سلسله اعصاب و تمام جوارح بدن در اختیار انسان نیست و بالاجبار به وی در موقع تولد حمل می شود . پدران سفلیسی و الکلی و مبتلا به سایر امراض موروثی اطفالی را به دنیا می اورند که آنها بالاجبار و از لحاظ فیزیکی تحت انقیاد زنهای فاسد خود هستند . امروزه علوم پیشرفتۀ پزشکی , زیست شناسی و شیمی هنوز نتوانسته است برای این معلولین و وراثین بیماریهای انسانهای دیگر چاره ای بیندیشد. علم حقوق و جرم شناسی نیز با مجرمینی سر و کار دارد که ارثا" بیمار به دنیا آمده و مرتکب جرم یم شوند. مکتب تحققی حقوق جزا با الهام از نظر لومبروزو جرم شناس ایتالیایی مجرمین را به پنج دسته تقسیم نموده که دو دستۀ اول آن جرم را به طور موروثی مرتکب می شوند . به نظر این مکتب جانیان بالفطره یکی از موارد " عودت موروثی فرد به حالت نقص سابق خود" می باشند.(4)
به نظر لومبروزو جانی بالفطره یکی از موارد فساد و انحطاط ارثی است. دسته دوم جانیان مختل المشاعر که در اثر بلاهت و حمق و یا امراض دماغی مرتکب جرم می شوند. در این دسته امکان دارد که مرض بعد از تولد حادث شود اما بلاهت و مرض ارثی هستند و این نشان دهندۀ جبر فیزیکی انسان و بلااختیار بودن وی می باشد.

(1) Kenneth Walker-A Study Of Gurjieffs Teaching. P 22
(2) گرجیف فیلسوف , عارف و معلم بزرگ روسیه بود که بعد از انقلاب اکتبر از کشور خود به غرب رفت و کتب تفکر عرفان شرقی را در پاریس و لندن تدریس کرد به طوریکه درسهای وی مورد توجه خاص دانشمندان غرب قرار گرفت. و نویسندگان بسیایر وی را ستوده اند و از آثار وی یاد کرده اند. ما نیز در طرح مسائل فوق از گفته ها و اندیشه های وی بسیار سود جسته و تا حد امکان سعی نموده ایم فکر وی را که یک اندیشۀ صوفیانه مترقی و پیشرفته است معرفی نموده و انرا با اندیشه های غربی مقایسه نمائیم.
(3) همان منبع. صفحۀ 25.
(4)حقوق جنائی - دکتر عبدالحسی علی آبادی -جلد اول - صفحۀ 34.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
و اما از لحاظ روانی , انسان به طور ناخودآگاه تحت تاثیر و فرمان نیروها و جهان درون خود قرار دارد. امروزه روان شناسی جدید کوشش فراوان در شناخت و مهار کردن این نیروهای درون دارد. کنترل این نیروها به این سادگی نبوده و کرا هر کسی نیست. مراکز عقلانی, عاطفی و حرکتی در اعمال , رفتار و گفتار و قضاوت ها و تصمیمات ما مداخلۀ مستقیم می کنند و ما خواه ناخواه تحت تاثیر آنها بوده و نمی توانیم از چنگال آنها بگریزیم. به همین دلیل انسان از لحاظ روانی نه تنها در جبر مطلق به سر می برد بلکه عاجز نیز هست . آنگاه که انسان بر نیروها و جهان درون فائق آید جهان برای وی رنگ دیگری خواهد داشت . البته این عجز انسان موقتی است و و می تواند بر این جبر فائق آید. اما در حال حاضر ما اسیر دست این اذهان یا مراکز چهرگانه می باشیم. موج تمایلات , خواسته ها , آرزوها , افکار, ناآرامی ها و کشکمکش های درونی ما در خواب آزاد می شوند و مثل امواج دریا به طرف بیرون حرکت می کنند و انسان را با خود می برند . نیروئی که بیشتر از همه اسنان را با خود می کشد نیروی عظیم اراده است . این نیرو که در ذهن یا مرکز حرکت قرار دارد مثل دریا خروشان و سرکش است و در درون انسان موج می زند و همین خود اراده بشر را به بند می کشد.(1)
به نظر مکتب گرجیف مراکز چهارگانه انسان درست کار نمی کند , زیرا ما تاثیراتی که از دنیای خارج دریافت می کنیم ناقص بوده و مثل بچه ای که درست محیط را درک نمی کند ما هم درست قادر نیستیم که امور را روشن ببینیم و درک نمائیم . انسان نه تنها یک ماشین است بلکه ماشینی است که با ظرفیت کمتر خود کار می کند در حالیکه قادر است که با تمام نیرو و ظرفیت به کار بپردازد. برای این کار باید ما خود را از نزدیک مشاهده نمائیم.
برای اینکه اطلاعات دقیق از مکانیزم خود به دست آورده و بهتر بتوانیم ماشین وجود خود را به کار اندازیم باید خودشناسی کنیم . ما همه به عنوان انسان معمولی دارای نواقصی هستیم و بد کار کردن بدن ما و دنیای درون ما برای همه یکسان است. پس ابتدا باید با نواقص و نارسائی های درون خود آشنا شویم.
فیزیولوژیست ها یک ذهن برای انسان بیشتر نمی شناسند و آنرا به مغز و سلسله اعصاب مربوط می دانند اما مکتب گرجیف آنرا رد کرده و چهار ذهن برای انسان قائل است. همیشه هم این مراکز در کار هم مداخله می نمایند . ذهن غریزی با تولد همراه است مانند طفلی که به محض تولد نفس می کشد و پستان مادر را مکیده و شیر را می بلعد اما ذهن حرکتی اکتسابی بوده و باید آنرا آموخت مانند راه رفتن طفل که بعد از مدتی آنرا می آموزد . این عقیده گرجیف به نظر صائب می رسد زیرا طفلی را که در جنگل پیدا کرده بودند که همچون حیوانات روی چهار دست و پا حرکت می کرد در حالیکه اگر حرکت غریزی بود می بایست از همان ابتدا مثل انسان حرکت کند.
بشر تا زمانی که به راز درون خود پی نبرده اسیر و برده است و با شناخت و درست به کار بردن آنها آزاد و بعد بیدار می شود. در روان شناسی گرجیف انسان چهار حالت دارد:
اول اینکه خواب است. دوم بیداری خواب مانند است . سوم از خودآگاه بوده و چهارم دارای آگاهی جهانی یا کائناتی است . هیچ انسانی بدون شناخت خود به شناخت جهان نمی رسد . و چه درست گفته اند بزرگان اندیشه که خود را بشناس تا خدای خود را بشناسی.
دو قسم اول یعنی انسان های خواب و شبه بیدار آزاد نبوده و اسیر شعور یا ذهن غریزی , حرکتی , عاطفی و عقلانی خود هستند و به هر طرف آنها را بکشند بالاجبار می روند . ولی قسم سوم یعنی انسان آگاه از خود کسی است که نه تنها بر روح و روان خود بلکه بر سرنوشت حیات خویش حاکم است. این انسان دیگر مجبور نیست و دارای اراده آزاد می باشد. دانشمندان , هنرمندان و عرفای بزرگ از این دسته اند. قسم چهارم انسان های بسیار نادری هستند که به شعور جهانی دست می یابند . پیامبران عظیم الشان نابغه و عرفای بسیار بزرگ در این گروه جای دارند . گرچه تاریخ بشریت از دسته چهارم فقط شاهد ظهور افراد انگشت شماری بوده است.
آنچه درون انسانهای خواب و نیمه بیدار اتفاق می افتد از کنترل آنان خارج است . آنها فقط ناظر مطلق بوده و کوچکترین کنترلی روی آن اتفاقات ندارند. احساسات , خنده ها و گریه ها از تسلط آنان خارج می باشند . ما اگر به درون خود بنگریم متوجه می شویم که طوفانی از احساسات و عواطف از کنترل ما بیرون بوده و اگر یک درجه به طرف پایین برویم انسان هایی که از لحاظ روان پزشکی بیمار تلقی می شوند آنقدر دستخوش این اتفاقات درونی هستند که به کلی شخصیت خود را فراموش کرده و فقط به دستور آنها حرکت می نمایند. انسان آگاه و بیدار باید این جریان بی امان و طوفان سهمناک درون را شناخته و مهار کند. خواب بودن ما غیر از خوابی است که در شب هنگام استراحت انجام می دهیم یا می بینیم که نام دیگر آن رویاست. ما همه خوابیم. اگر به مردم در خیابان دقت کنید می بینید همه در حرکت هستند اما آنقدر حرکت آنها طبق عادت و بدون توجه به خود است که بلافاصله می فهمید که همه در خواب حرکت می کنند و هیچ توجهی عمیق به دنیای اطراف خود , حرکت فیزیکی بدن و ذهن خود ندارند . فقط به یک چیز فکر می کنند و به قول ضرب المثل فارسی اگر دنیا را آب ببرد آنها را خواب می برد. ما همه خوابیم و از جهان درون خود بی خبریم. ما دست و پا را به طور غریزی حرکت می دهیم . برخوردهایمان با جریان ها و مسائل زندگی به طور سطحی انجام می پذیرد و به کلی از تاثیر شخصیت انسان بر محیط خود و بالعکس بی خبر بوده و امور را ماشین وار انجام داده و تنها چیزی که در ما و انسان امروز وجود ندارد ,آگاهی از حرکتی است که مجموعا" روند تکاملی جامعه را تشکیل می دهد. به همین دلیل حرکات ناآگاهانه و در خواب طبیعتا" گسترش تکاملی جامعه را نیز به ناآگاهی کشانده و در شعور کل تکاملی اثر نامطلوب به جای گزارده و رشد ذهنی و فکری لازم را به جامعۀ بشری نمی بخشد.


(1) کنت واکر . Kenneth Walker - همان منبع . صفحۀ 34.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
زیگموند فروید روان شناس بزرگ اتریشی از مردانی است که همچون مارکس و داروین خدمت بزرگی به اندیشۀ بشریت نموده است. از آن جمله آزاد کردن اندیشۀ انسان از تابوی جنسیت و گناه شمردن روابط جنسی. ظهور چنین آزاد فکری در روابط انسان ها طبیعتا" اخلاق سنتی و مذهبی معیارهای قدیمی را بر هم زده و شناخت و دید انسان را از زندگی تغییر می دهد. اما چیزیکه در مکتب فروید به طور سطحی به آن توجه شده است , مسئله شخصیت یا مراکز چهارگانه انسان بوده است. همین امر موجب انتقاد از طرف گرجیف شده است. شخصیت انسان از دیدگاه فروید از تثلیث من , او و من برتر تشکیل یافته است. "من" یا خودآگاه "conscience" معرف شخصیت اجتماعی فرد است که تحت قوانین و قیود اجتماعی بوده و همیشه خود را با رسوم و سنن همراه می سازد و
می کوشد خارج از رسوم اجتماعی عملی انجام ندهد.
"او" همان ناخودآگاه "inconscience" یا ضمیر پنهان و شخصیت عصیانگر انسان است که همیشه با من در پیکار است. "او" به هیچ قانون و رسمی پایبند نیست و نماینده تمایلات غریزی و هوس ها و امیال ناسازگار آدمی با محیط است.
من برتر معرف شخصیت کامل اجتماعی است و پای بند رسوم قراردادی می باشد. برخلاف من و او که نماینده دوران توحش و غرایز تند و سرکش هستند. فروید من یا شخصیت اجتماعی فرد را تحت سرپرستی من برتر قرار می دهد تا بر او یا ناخودآگاه فائق آید.
به نظر لافوریو Laforyue "من" عاملی است که سطح خارجی دستگاه روانی را تشکیل می دهد و جزء روان ناخودآگاه نمی باشد . او یا ناخودآگاه عاملی است ناآگاه و مخزن و محتوی تمامی پدیده های ارثی و قبیله ای که آنرا به واسطه نمی توان شناخت. من برتر ضمیر اخلاقی است و وظیفه او تسلط بر من بوده و تحت تاثیر او قرار می گیرد اما من یا خودآگاه تحت فرمانبرداری من برتر می باشد.(1)
این تقسیم بندی شخصیت انسان مورد قبول مکتب گرجیف نبوده و همانطور که بیان شد آنرا سطحی می داند. فرویدیسم شخصیت و مراکز چهارگانه انسان را فکری قدیمی و کهنه دانسته که حالا با من , او و من برتر باید در آن تجدیدنظر کرد. (2) اما طبقه بندی مکتب گرجیف همچنان جذبه منطقی خود را حفظ کرده است.
سه حالت خواب, نیمه بیدار و آگاه یا بیدار کامل در انسان که از طرف گرجیف عنوان شده در آثار بسیاری از متفکران نامی دیده می شود. کارل ماکس در دستخط های اقتصادی و فلسفی می نویسد:
" یکی از عوامل اصلی در تکامل تاریخ این است که بشر هر چه تولید کرده شخصیتی مستقل به خود گرفته و براو چیره شده و انتظارات او را نقش بر آب ساخته است ...." انسان بیگانه بیهوده
می پندارد که بر طبیعت تسلط دارد . او برده اشیاء و شرایط زائیده و وامانده جهانی است که با تبلور بخشیدن به نیروهایش آفریده است..."
نتیجه مستقیم بیگانگی انسان از فرآورده کارش , از فعالیت حیاتی و از زندگی انسانی اش , مهجور ماندن او از انسان های دیگر است. رابطه با خویش جزئی از رابطه با دیگر مردمان است. از اینرو بیگانگی با خویش به بیگانگی با دیگران می انجامد..."
این گفتار که انسان از زندگی خود بیگانه است به آن مفهوم است که هر کس از دیگر کسان و نیز از زندگی انسانی بیگانه است . انسان بیگانه نه تنها با دیگر مردمان بلکه با جوهر مردمی و با شخصیت انسانی خویش هم در صفات طبیعی و هم در صفات روحی بیگانه است . و سرانجام به نظر مارکس:
" گوهر مردمی وسیله ای است برای زندگی فردی انسان . بیگانگی کار به بیگانگی انسان با تن خویش , طبیعت برونی , حیات معنوی و زندگی انسان می انجامد."(3)
انسان بیگانه مارکس همان انسان در خواب گرجیف است. وی می گوید:
" انسان هایی هستند که به ظاهر آگاه و باشعور زندگی می کنند اما همه در خواب هستند و آنها در این مرحله شناختی از خود نداشته و با خود بیگانه اند." (4)
انسانی که روح خود را به شیی تبدیل می کند تا با فروش آن سد جوع نماید, انسانی که مثل ماشین به کار طاقت فرسایی عادت می کند و کمترین وقتی برای پرورش استعداد و نیروهای انسانی خود ندارد طبیعتا" از خود بیگانه است و تبدیل به ماشینی شده است که بیدار نیست و در خواب یک سری اعمال غریزی انجام می دهد . انسانی که برده کار خود است از خود بیگانه است و درنتیجه بیدار و آگاه نیست.
انسان ماشین زده عصر تمدن آلبر کامو در طاعون و بیگانه و انسان اسطوره ای وی موسوم به سیزیف نیز از خود بیگانه بوده و در خواب به سر می برد. چارلی چاپلین در فلیم عصر جدید نمونه ای از این انسان را ترسیم نموده است. چنین انسان های درمانده و اسیر و پای بند زمان های محدود تولید و نگران از فردا و بیگانه از خویش آیا می توانند آگاه و بیدار باشند و به چیزی ماوراء درد و رنج مداوم خود فکر نمایند؟ مسلما" خیر . انسانی که از این مرحله گذشته و به خلاقیت و آزادی می رسد تازه به مرحلۀ نیمه بیدار یا خواب بیدار می رسد.
وایت هد White Head فیلسوف و ریاضی دان انگلیسی از انسان بیگانه یا در خواب و نیمه بیدار دو تصویر ارائه می کند. وی می گوید:
- انسان آزاد ( یعین کسی که نه در خواب بوده و نه با خود بیگانه است) شخصی است که در برخورد با قوانین طبیعی نوآور و مبدع می باشد.
اما انسان مجبور ( یعنی خواب , از خود بیگانه , اسیر) کسی است که در زمان و مکان بدون نواوری مستحیل می شود.(5)
فلاسفه مختلف از انسان آزاد , انسان متعالی و راستین سخن گفته اند. بعضی دیگر از انسان خداگونه و ابرمرد حرف زده اند. نیچه به ابرمرد معتقد بود. گرجیف از این انسان خداگونه و ابرمرد تصویری ارائه می دهد که از انسان هیا ایده آل بساری از فلاسفه بالاتر می رود. این انسان مرحله سوم حالت یاد شده را پشت سر گذاشته کاملا" بیدار و آگاه است و آن کسی است که دارای شعور یا آگاهی کیهانی است.(6)


(1) زیگموند فروید - آینده یک پندار- ترجمه هاشم رضی - صفحه 133و 134.
(2)فرویدیسم و عرفان - نوشته ا.ح آریان پور - صفحه 20 به بعد.
(3) اریک فروم- سیمای انسان راستین- ترجمه مجید کشاورز- صفحه 67.
(4) کنت واکر Kenneth Walker - همان منبع - صفحه 35.
(5) وایت هد White Head- دائره المعارف انگلیسی فلسفی - جاد هشتم- صفخه 294.
(6)کنت واکر - همان منبع - صفحه 50.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
ویلیام جیمز تنها روان شناس غربی است که درک حالات باشعور و آگاهی را نشان داده است. وی دو خصوصیت از این شعور بالاتر را ذکر می کند و آن خوشبینی و وحدت گرایی است. به نظر او ما از حالت معمولی به حالت باطنی یا عارفانه می رسیم و همانطور که از حالت کم به بیشتر و از کوچکی به بزرگی و از بی قراری به آرامش دست می یازیم. ما آنها را را مانند حالات آشتی دهنده و یکی کننده احساس می نمائیم. ویلیام جیمز از شعور یا آگاهی کیهانی صحبت می کند: اساس این کیفیات و اعتقادات اعتقاد داشتن به "حقیقت" است که جزء لاینفک آنها محسوب می شود . این کیفیاتی است که از راه دانش معمولی نمی توان به آن رسید بلکه با حواس و عقل خاصی باید به آن دست یافت. شعور کیهانی دانش مستقیم و آنی است. و در قالب دانش غیرمستقیم و غیرآنی قرار دارد. الهام و اشراق در شرق از دیرباز مورد توجه عرفا بوده و سرچشمۀ آثار هنری و ادبی و علمی بسیاری می باشد. این همان دانش مستقیمی است که ویلیام جیمز به آن اشاره می کند.
اشخاص مختلف نسبت به دانش مستقیم یا اشراق و غیرمستقیم که علم آموزی معمولی کلاسیک باشد دارای رفتارهای مختلفی هستند. روشنفکران و دانشگاه دیده ها به دانائی مستقیم و اشراقی و روند فکری غیر منطقی اعتمادی ندارند اما هنرمندان, شعراء, عرفا و حتی با تعجب باید گفت بسیاری از بازرگانان که دارای تجارب عملی زندگی هستند برعکس به روند فکری منطقی و دانش غیرمستقیم کمتر اعتقاد و اعتماد دارند. هر دسته برای فکر خود دلیل موجهی دارند به خصوص که هر کدام در روش دیگری اشتباهی پیدا نمایند. حقیقت اینست که هر روش مستقیم یا اشراقی دارای ارزش های خاص خود بوده و مستمرا" مورد استفاده واقع می شود. حتی بسیاری از دانشمندان که تجربۀ مخصوص دارند که هر موضوعی را از زوایای مختلف مورد تجزیه و تحلیل قرار می دهند باز به روش اشراقی و مستقیم اعتقاد دارند.
دومین خصوصیت شعور بالاتر به خصوص شعور یا آگاهی کیهانی تغییر چشم گیری است که در مفهوم زمان پیدا می شود. دکتر باک Bucke روان شناس کانادائی که در اواخر قرن گذشته در مورد آگاهی یا شعور کیهانی مطالعه کرده می نویسد:
" اشخاصی که آگاهی کیهانی را تجربه کرده اند در چند دقیقه یا لحظه مسائلی را می آموزند که مردم عادی در چند ماه یا چند سال فرا می گیرند و در مدتی کوتاه آنقدر می آموزند که یک انسان معمولی هرگز نمی تواند یاد بگیرد."
زیرا انسان آگاه به شعور کیهانی مفهوم کل را فهمیده و از جهان آنچنان درکی پیدا می نماید که تمام دانش گذشته اش به نظر وی خنده دار و حقیر جلوه می کند.
دکتر باک کسی را که به آگاهی و شعور کیهانی دست پیدا می کند اینطور تعریف می نماید:
" او در آرامش کامل به سر می برد. ناگهان بدون هیچ مقدمه ای او خود را در ابری به رنگ شعله های آتش می یابد .به جای یک لحظه او به آتش می اندیشد و تصور می کند شهر آتش گرفته است اما بعد در می یابد که نور و شعله در باطن و درون خود اوست."(1) بعد به او حالت اعتلاء باشکوه روحی و شادمانی و تنویر فکری دست می دهد که غیر قابل توصیف است. در مغز چنین انسانی شعلۀ نورانی شکوه برهمائی درخشیده و زندگی او را روشن می نماید و سعادت برهمائی بر قلبش تنیده و بعد برای همیشه او مزۀ پردیس را می چشد. پس تجربۀ انسانی که به این سطح از آگاهی برسد همیشه با چنین کیفیتی روبه روست. او دارای دید پرشکوهی می شود که هیچ چیز ایمان و اعتقاد او را متزلزل نمی کند و این شعله برای همیشه در قلب او روشن می ماند.
آگاهی کیهانی یک سطح بالایی از شعور است که فقط تعداد انگشت شماری از انسان ها در دنیا به آن دست یافته اند. البته این فرضیه ای است که فعلا" از طریق علوم مادی نمی توان به آن دست یافت. مکتب گرجیف معتقد است برای رسیدن به شعور کیهانی باید ابتدا از خودآگاهی بگذریم . انسان باید مرحله به مرحله به طبقات بالای شعور برسد . انسان موجود ناشناخته و دریایی از اسرار و رموز و مسائل پیچیده و لاینحل است که گام به گام می توان دستگاه غامض وجود او را شناخت. به نظر این مکتب انسان با کائنات دارای رابطۀ ظریفی است و با شناخت این رابطه و تقویت آن می توان به اسرار کائنات پی برد. به جای خودآگاهی باید انرژی بدن حفظ شده و از هدر رفتن آن جلوگیری شود . به نظر گرجیف ما روزانه با اعمال و گفتار بیهوده خود انرژی زیادی را تلف می کنیم. عواطف بد مثل حسادت , جاه طلبی و بدجنسی مثل آتش انسان را می بلعد و از طریق آنها انرژی زیادی را هدر می دهیم. در حالیکه عواطف بد به هیچوجه برای زندگی ضروری نیستند. (2)
کنترادلورنتیس Kontrad Lorenz دانشمند اتریشی معتقد است که بی معنی است که نفرت , عشق , اعتماد و بدگمانی را به عواطف خوب یا بد تقسیم کنیم. زیرا تمام این عواطف ضروری سیستم وجود آدمی است. اگر عشق و وفاداری خوب و نفرت و بدگمانی بد است ناشی از آنجاست که دسته اول در جوامع انسانی کم و دستۀ دوم فراوانند. پس عواطف بد و خوب وجود ندارد همانطور که صحیح نیست بگوییم غدۀ تیروئید خوب است یا بد . این غده ضروری بدن است حال چه خوب چه بد.(3) اما نکته در اینجاست که غدۀ تیروئید در بدن وجود دارد و ما با آن زندگی می کنیم اما اگر خراب شد باید عمل شود. عاطفۀ بد مثل حسادت نیز درون ما وجود دارد و ما با آن می سازیم اما به محض اینکه شدت پیدا کرد و به سلامتی روان ما لطمه زد مثل غدۀ تیروئید می شود که باید آنرا معالجه نمود. پس عاطفۀ بد هم وجود دارد که برای بدن ضروری نیست همانطور که تومور بدخیم برای ما ضروری نمی باشد. داستان مشهور اتللو اثر شکسپیر نمایانگر عاطفۀ بد در وجود انسان و نتیجه اش در زندگی دیگران است. حسد بیش از اندازه "یاگو" به اتللو منجر به آفرینش درامی شد که قرن هاست دلها را می سوزاند و اشک خواننده و بیننده اثر دراماتیک را جاری می سازد . پس این عاطفه بد است و برای انسان نیز غیرضروری است. تاریخ انسان مشحون از این حوادث و صحنه های مالامال از شیطان صفتی و کج اندیشی و بدخواهی انسان ها نسبت به یکدیگر است که طبیعتا" بسیاری از آنان ناشی از عواطف بد در روان انسانی می باشد و همینطور مملو از فداکاری ها و بزرگی ها و محبت ها و عشق ها و شعورهاست که نتیجل عواطف خوب انسان است. پس چطور این دو دسته عاطفه را تقسیم بندی نکنیم و صرفا" آنها را معلول قرارداد ذهنی انسان بپنداریم؟
پس به نظر مکتب عرفان شرق, عواطف بد مثل جاه طلبی و حسد بی اندازه , خست و مال پرستی افراطی و ... باید مورد شناخت قرار گرفته و انسان به سلامت از کنار آن بگذرد. عواطف بد را نباید توجیه کرد و برای وجود آن عذر و بهانه ای آورد. باید مسئولیت آنرا پذیرفت و بعد آنرا نابود کرد.(4)


(1) کنت واکر -همان منبع - صفحۀ 51.
(2) کنت واکر - همان منبع - صفحۀ 59.
(3)کنراد لورنتس - هشت گناه بزرگ انسان متمدن- ترجمۀ دکتر محمود بهزاد و دکتر فرامرز بهزاد - صفحۀ 22.
(4) کنت واکر - همان منبع - صفحۀ 61.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
ما برای شناخت خود و کنترل شخصیت ها و مراکز درونی خود که غالبا" از کنترل ما خارج است باید از تلف کردن انرژی خود جلوگیری نمائیم. یکی از راه های آن خودداری از گفتن سخنان بیهوده و دروغ های بسیار است. بزرگترین دروغ صحبت کردن راجع به اموری است که ما از واقعیت آن کوچکترین اطلاعی نداریم و باحرارت هم از آن دفاع می کنیم. اعتقادات و ناباوری های ما معلول خصوصیات روانی است و خصوصیات ما نیز عارضی است و بدون هیچ گونه اطلاع دقیق از آن حرف می زنیم و یا به وسیلۀ آن ها تخیلات خود را بارور می سازیم. این هر دو برای منبع انرژی فیزیکی ما زیان بار است. تخیلات هنرمندانۀ خلاق بسیار خوب است اما تخیلات سرگردان و بی هدف باز انرژی ما را هدر می دهند. تخیلات سرگردان تخیلاتی هستند که بی اختیار رها شده و کنترل نشوند و همین امر سبب می شود که مرکز یا شخصیت عقلانی ما منحصر به فرد و محدود به خلق تصاویر و تخیلات بی هدف شود.(1)
تردید یکی از عواملی است که تجمع انرژی بدن را از بین می برد . من های مختلف در انسان موجب می شود که شخص نتواند راجع به موضوعی یا تمام اراده تصمیم بگیرد. یک من بر هر احساس و عاطفه ای حکومت می کند و اختلاف این من هاست که موجب می شود انسان در عملی مردد باشد. کنترل این من ها از لحاظ روانی یکی از بزرگترین هنرهای انسان امروزیست.
بدون شناخت خویش و کنترل من ها و حفظ منبع بزرگ انرژی بدن نمی توان به معرفت یا شعور کیهانی دست یافت. و آن شعور امروز برای علم قابل توجیه نیست.
سوالات بسیاری که علم نمی تواند جوابش را بیابد شعور کیهانی پاسخ آنرا می دهد. برتراندراسل فیلسوف و ریاضی دان انگلیسی می گوید:
" مغز از جواب دادن به سوالات بسیار اساسی که برای نوع انسان ضروری هستند عاجز است اما نمی گوید که راه های برتری از علم برای شناخت آن حقایق وجود دارد که از دید دانش امروز پنهان است. وی معتق است که باید به علم قانع بود و فراتر از آن سوال نکرد." (2) ولی تا انسان سوال نکند علم را با خود به جلو نمی کشد.
به نظر کنرادلورنتس دانشمند اتریشی محبت از پدیده هائی است که علم برای آنها توجیهی ندارد و نباید با اصرار گفت که چون گیتی به وسیلۀ قوانین تزلزل ناپذیر اداره می شود پس امکان رویدادهای غیر طبیعی وجود ندارد, زیرا اگر ما شاهد وقایع غیرطبیعی نبوده ایم به ما حق نمی دهد که دربارۀ بودن یا نبودن آنها اظهارنظر کنیم.(3) این همان عملی است که گرجیف آنرا دروغ نامیده و مضر بر شناخت درون انسان می داند.
پس شعور کیهانی را نباید بی دلیل رد کرد و بی جهت هم نباید آنرا پذیرفت . این فرضیه ای است که امید می رود با روش مشاهده و تجربه بتوان آنرا به یک تئوری ثابت شده تبدیل نمود. فرضیه اول این است که انسان خود را نمی شناسد یا در واقع موجود به تمام معنی ناشناخته است . بشر دستخوش رودخانۀ سرکش شهوت, خشم و اوهام است. پس تا این عوامل را نشناسد نمی تواند خود را شناخته و از دست آنها برای دست یازیدن به شعورهای بالاتر رها شود.
آزادی واقعی درون یعنی آزادی از این رودی که لحظه ای بشر امروز را راحت نمی گذارد و با خود به هر طرف می کشد . در فلسفه هند مظهر این آزادی نیروانا است. نیروانا می کوشد ما را از اسارت این بندها نجات دهد. طریقت ذن جز این راهی ندارد.
محیط اجتماعی ما بزرگترین اثر را بر شخصیت ما داشته و تمام اعمال ما نتیجۀ تاثیرات خارجی است پس این رودخانه ای که ما را به خود می کشد از محیط اجتماعی ما سرچشمه می گیرد . تمایلات , آرزوها و تمام عواطف مثبت و منفی درون ما همچون دیکتاتوری خودکامه نظر خود را بر ما تحمیل می کنند و ارادۀ ما نتیجۀ دیکتۀ آنانست و ما فکر می کنیم که خود تصمیم می گیریم. آنچه به نام اراده انجام می دهیم چیزی نیست جز دستور مستقیم تمایلات ما یا به عبارت دیگر این رودخانۀ خروشان درون ما. و بودا با جملۀ زیبای "بشر بردۀ تمایلات خویش است " این معنی را بسیار رسا می رساند.
پس انسان آزاد نیست و صحبت از آزادی کردن در جائیکه انسان چنین از یک طرف در بند محیط خود و از طرف دیگر اسیر سیل خروشان درون خویش است تناقض گوئی بیش نیست. (4) تنها آزادی که انسان دارد انتخاب عوامل محیطی است که بر زندگی او تاثیر مستقیم دارند. اما عملا" انسان متمدن امروز این انتخاب را به دلیل بندهای بی شمار قانون , شهرنشینی , سنت, فرهنگ , اخلاق و عوامل محدودکنندۀ دیگر از دست داده است. انسان بالقوه آزاد است که بر محیط تاثیر بگذارد یعنی درون خود و محیط را بسازد. یعنی شخصیت و درون خویش را بنا نهد اما بالفعل خود وی تحت تاثیر محیط و عوامل درون خویش بوده و بدین ترتیب آزادی خویش را از دست می دهد.
انسان ها همانند جهان اطراف خویش باید تحت قوانین طبیعی زندگی کند اما او قادر است تاثیراتی از جهان را بپذیرد که دلش می خواهد تحت آنان زندگی نماید و این تفاوت مهم انسان و حیوانات است . انسان یک ارگانیزم پیچیده است و در او چیزهائی وجود دارد که متعلق به سطوح مختلف هستی است.
با چنین تعریفی این سوال مطرح می شود اگر انسان یک ماشین است آیا در ماده هم حق انتخاب دارد؟
بله ماشینی است که در ماده حق انتخاب دارد. انسان می تواند اصولی را در ماده انتخاب یا رد کند و یا در ماده حتی تغییر به وجود نیاورد. این حق انتخاب به طور بسیار محدود به حیوانات باشعورتر داده شده و موجودات ساده تر به کلی فاقد این حق هستند. انسان از اصول مختلف ترکیب شده است و کار واقعی زندگی آدمی کشف اصول خداگونه در طبیعت خویش و منطبق نمودن زندگی خود با این قوانین است و این همان چیزی است که تمام ادیان بزرگ به آن پرداخته اند.
اختلاف بین ادیان یا مذاهب بزرگ فقط در ماهیت این اصل بالاتر در انسان است. این اصل را مکاتب مختلف و ادیان بزرگ نفس تعبیر نموده اند. بودائیان به نوعی "نفس" یک جنس و خود ایجاد شده که از علت خارجی کاملا" مستقل است اعتقاد دارند و می گویند اگر نفس از علتی معین حادث شدن باشد پس خود آنیست و اگر در زمانی مشخص به وجود آمده پس ابدی نمی تواند باشد.
شانگارا هندوی بزرگ و مفسر ودانتا(5) معتقد است که نفس هم شناخته شده و هم ناشناس است. ما می دانیم که نفس وجود دارد اما نمی دانیم چیست و هرگز نباید امید داشته باشیم که از راه فکر بتوانیم نفس را بشناسیم . زیرا فکر یک حالت روانی است که در حیطۀ نفس راه ندارد و از مقوله او نیست . او نفس را یک آگاهی و شعور لایتغیر توصیف می کند که با از بین رفتن بدن و خاک شدن آن و حتی با ناپدید شدن ذهن از بین نرفته و باقی می ماند.(6)


(1)کنت واکر - همان منبع - صفحه 65.
(2)کنت واکر - همان منبع - صفحه 75.
(3)کنراد لورنتس- همان منبع - صفحه 126.
(4) کنت واکر - همان منبع- صفحات 75 تا 78.
(5) ودانتا- فلسفه اصلی هندو - که مربوط است به دکترین اوپانیشادی ( برهمن و آتمن).
(6) کنت واکر- همان منبع- صفحه 80.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
فصول زیبا و ساعت های وصف ناپذیر مملو از شادی فرا می رسند و اوقات تفکر و عروج انسان را می بلعد و در این وضع انسان کم تر از خود سوال می کند اما همینکه زمان سختی و رنج و عذاب و ترس می رسد انسان از خود می پرسد من کی هستم؟ دنیا با تمام حجم وسیعش در برابر این من فاصله می گیرد و در میان دیوارهای سنگی و سرد و انسجام سیاست و تجارت و فرد و جامعه , انسان خود را محصور یافته و نگاهش به عمق تهی می رسد و بعد درمی یابد که با کائنات و عالم هستی تنهاست و در سکوت با آن درمی آمیزد, همچون یک حضور اسرارآمیز با دیگری.
اینجاست که این نفس و من به خود معنی می گیرد. نه, دیگر تنها نیست . بزرگترین سوال انسان این است : من که هستم؟ در این من چیست؟ یک صدا , یک عاطفه, یک ظهور , یک پندار یا مثال عینی در ذهن ابدی؟ می اندیشم , پس هستم. مسلما" هستم اما چه وقت؟ چطور و در کجا؟
روان شناسی غرب به این سوال به طور دیگری از روان شناسی شرق جواب داده است. گرجیف و روان شناسی شرق می گویند "من", حالت دیگری از وجود است .
آیا روان شناسی غرب و مکتب یونگ آنرا به عنوان یک هجوم ناگهانی شعور یا ناخودآگاه جمعی به شعور و خودآگاه فردی نمی دانند؟ مسلما" چرا. برای اثبات این نظر شرودینگر Schrodinger فیزیکدان آلمانی می گوید: " شعور هرگز به طور جمعی تجربه نشده است, زیرا همیشه این مسئله فردی بوده است."
پس عقیدۀ آگاهی جمعی( که مورد نظر نویسندگان اوپانیشاد(1) بوده) از کجا پیدا شده است؟ شعور خود را به حالت فیزیکی و محدود مادۀ بدن نزدیک می کند. حالا کثرت وسیعی از بدن های مشابه وجود دارد.
کثرت آگاهی و شعور فرضیۀ جالبی به نظر می رسد, زیرا شعور مفردی است که جمع آن شناخته نشده است. شعور غیر قابل تقسیم است اما به نظر می رسد که آنرا در وجودهای گوناگون تقسیم نموده اند. همچون شخصی که خود را در چند آیینه محصور ببیند.
به این نتیجه می توان رسید که همانطور که یک شعور فردی و ذهنی وجود دارد, یک شعور اجتماعی نیز وجود دارد . شعور و آگاهی فردی در جمع مجموعه ای از سیماهای مختلف آگاهی است. کما اینکه جمع زنان و مردان , مجموع انسان هایی با مشخصات و صفات متنوع و گوناگون است.
بهاگاوادگیتا Bhagavadgita می گوید شعور جمعی نامرئی است اما گوئی در وجودها تقسیم و توزیع شده است. نزدیکی به این نوع معرفت جمعی با منطق و حیات درونی ممکن نیست.(2)
دربارۀ درک شعور داخلی به وسیلۀ حواس مادی اوربیندو Aurbindo می نویسد:
تا زمانیکه ما خود را به حواس و آگاهی فیزیکی بسپاریم و به آن اعتماد کنیم , فقط جهان و پدیدۀ مادی را درک می کنیم و بس, اما نیروها و استعداد رهائی در وجود ما هست که می تواند ذهن انسان را قادر به تصوراتی نماید که به هیچ وجه با داده های فیزیکی محض و با هر تجربۀ مادی دیگری قابل درک و توجیه نیست.
کاتااوپانیشاد می گوید: "این نفس" محرمانه و سری در تمام موجودات ظاهر نیست, اما به وسیلۀ عقل عالی قابل رویت است که این عقل عالی و ظریف در کسانی است که دارای بصیرت دقیق هستند.
همانطور که اشاره شد این مساله از لحاظ علمی قابل توجیه نیست اما اگر انسان به این نیروهای ناشناختۀ خود دست یازد تغییر بنیادی و اساسی حتی در سلول های حیاتی وی پیدا خواهد شد . این راه بسیار طولانی است که مقابل انسان و احیانا" دانش بشری قرار دارد . بدون شناخت جهان درون انسان که واقعا" دنیای ناشناخته ای است شناخت این نیروها غیرممکن است . روانکاوی و
روان شناسی غرب , جهان درون انسان را مورد مطالعه قرار داده و به نتایج ارزشمندی رسیده است. روان شناسی شرق که مبتنی بر فلسفۀ هند و عرفان شرق می باشد از دیدگاه دیگری انسان را مورد مطالعه قرار داده که برای شناخت عالم صغیر بحث از آنها لازم به نظر می رسد.
به موجب این عقیده انسان دارای دو قسمت است. این قسمت بندی در روان شناسی غرب وجود نداشته و آنرا نمی شناسد. طبق این نظر انسان از دو قسمت ذات و شخصیت تشکیل یافته است. (3) انسان با ذات به دنیا می آید و متعلق به اوست اما شخصیت آن چیزی است که هنگام رشد و تحصیلات و اموزش به دست می اورد.
ذات شامل ساختمان فیزیکی و روانی انسان و تمام چیزهایی است که از پدر و مادرش ارث برده , اما شخصیت اکتسابی بوده و به دنبال هرچه که آموخته شکل یافته است. شخصیت حاوی تمام خواسته ها و امیال و نفرت های غریزی است که بر مبنای داوری های انسان در مورد خوبی و بدی ساخته شده اند و هوس های شخصیت در رنگ آمیزی آنها موثر بوده است . گاهی شخصیت بسیار سریع شرشد نموده و ذات ( جوهر) را تحت تسلط خود درمی اورد که موجب می شود بعدا" ذات در سنین بالاتر رشد نکند و نتیجۀ آن , این خواهد بود که یک مرد میانسال با جوهر یک طفل شش یا هفت ساله باشد.
یک طفل شخصیت ندارد . همه چیز در او حقیقی و متعلق به خود اوست و صاحب ذات است اما به محض اینکه تعلیم و تربیت شروع می شود شخصیت او شروع به رشد می نماید . او از بزرگان اطراف خود خوش آمدن ها و بد آمدن ها را اقتباس و روش های ابراز عواطف منفی را عینا" تقلید می کند. بعضی از مشخصات رشد شخصیت طفل ممکن است نه فقط ناشی از تقلید از بزرگترها بلکه ثمرۀ مقاومت در برابر روش آنها باشد. گاهی نیز ناشی از کوشش او در پنهان نمودن چیزهایی باشد که در ذات خود او بوده و برایش صحیح تر و منطقی تر است.


(1)اوپانیشاد: مقالات نظری در فلسفۀ هند که غالبا" به صورت گفت و گوست و بین قرن های 6 و 8 قبل از میلاد تدوین شده است. اولین نوشته در آن در 1300 سال قبل از مسیح دیده شده است.
(2)کنت واکر- همان منبع- صفحه 84.
(3) کنت واکر - همان منبع- صفحه 86.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
ذات یا جوهر ساده و خام ولی شخصیت پیچیده است, به طوریکه ممکن است شخص را گول بزند.مثلا" مردی فکر می کند که انسان دوست بزرگی است و می خواهد زندگیش را فدای دیگران کند ولی در واقع او هیچ احساسی نسبت به انسان ها ندارد و فقط می خواهد بدینوسیله بر آنها مسلط شود. رابطۀ بین شخصیت و ذات گاهی درهم بوده و تفکیک آنها از هم کار مشکلی است.
باز برای مثال زنی خیلی مرموز به نظر می رسد و شخصیتی پیچیده دارد اما ذات او بسیار ساده است. گاهی شخصیت و ذات با یکدیگر به مخالفت پرداخته و زندگی فرد را سخت و غم انگیز می نمایند. اما نباید پنداشت که ذات(جوهر) قهرمان ساده ایست که به وسیلۀ شخصیت شرور تحت سلطه درمی آید. ذات انسان همانطور که ابتدائی , ساده و وحشی است, شخصیت او می تواند باارزش و خواستنی باشد.
شخصیت یک بخش بسیار ضروری انسان است که بدون آن غیرممکن است بتوان یک زندگی رضایت بخش داشت. آنچه که برای رشد فکری انسان لازم است حذف شخصیت او نیست , بلکه کم نمودن فعالیت های شخصیت است. با این کار ذات(جوهر) می تواند رشد نماید و ذات بخش اصیل تر و حقیقی تر انسان است می تواند ابتدا او رشد نماید و بعد شخصیت.
مسئلۀ ذات در افکار ژان ژاک روسو به صورت طبیعت انسان جلوه گر می شود . وی می گوید طبیعت انسان ساده و وحشی است. این همان چیزی است که مکتب روان شناسی شرق , ذات یا جوهر می نامد. وی معتقد است تمدن اروپایی نیازهای معنوی طبیعی انسان را فدای فرهنگ تمدن مصنوعی نموده و نیازهای تصنعی را جانشین احتیاجات طبیعی نموده است. شکل واحد رفتار که اجتماع به مردم تحمیل می کند موجب می شود که انسان ها وظایف و نیازهای طبیعی خود را فراموش کنند.
به طوریکه ظاهر و واقعیت در زندگی مدرن اجتماعی فرق می نماید. به همین دلیل علم و هنر علیرغم شکوه و بزرگی آنها بیان کنندۀ واقعی نیازهای اساسی انسان نیستند, بلکه نتیجۀ غرور و خودخواهی وی هستند. توسعه و رفاه و تنبلی موجب فساد جامعۀ بشری می شود. انسان از طبیعت خود بیگانه و از خویش محروم می گردد.(1)
با امعان نظر به گفتۀ ژان ژاک روسو می بینیم که او شخصیت اکتسابی انسان را در دنیای متمدن امروز مورد حمله قرار می دهد و به رشد ذات یا طبیعت انسان تکیه می کند. در واقع فساد انسان را در رشد بی رویۀ شخصیت او می داند و می خواهد که طبیعت بشر به طور آزاد بار آمده و از تصنعات تمدن به دور بماند. امیل نمونۀ انسانی است که به طور طبیعی بار آمده و ذات او بیشتر رشد می نماید.
به عبارت ساده تر انسان وقتی خودش است که ذاتش بیشتر رشد نموده و یا لااقل شخصیت بر او مسلط نباشد. راههایی وجود دارند که می توان ذات و شخصیت را از یکدیگر جدا ساخت. مثلا" با موادَ مخدر , هیپنوتیزم و بعضی از تمرینات که در مکاتب عرفانی به کار می رود (مثل یوگا) این کار را انجام می دهند. با موادَ مخدر سلامتی انسان به خطر می افتد اما تمارین عرفانی بی خطر هستند. مثلا" موادَ مخدر خاصیت خواب کردن شخصیت را دارند و بدون اینکه به ذات تاثیر نمایند سبب ظهور آن می شوند. نتیجۀ این آزمایش نشان می دهد که مردی که مملو از ایده ها و باورها و عشق ها و نفرت ها و اعتقادات راسخ نسبت به مسایل است, نسبت به آنها کاملا" بی تفاوت گشته و عقایدی که حاضر است برایشان جان خود را از دست بدهد حالا برایش بی معنی و مسخره جلوه گر می شوند. اینجاست که خود انسان ظاهر می شود. تمام آن چیزهایی که موادَ مخدر به انسان می دهد غریزی هستند نه اکتسابی مثل علاقه به گرمی , شیرینی و جوش و خروش بدنی. آزمایش با موادَ مخدر می رساند که چقدر ذات ( یعنی حقیقی ترین و اصیل ترین قسمت بدن) خام و رشد نکرده باقی مانده است.
شخصیت در شهرنشینان و افراد باهوش بیشتر از روستانشینان و افراد کم هوش رشد می نماید. اما ده نشینان بیشتر ذات خود را پرورش می دهند. به همین دلیل روستائیان افراد اصیل تر و ساده تر هستند. آنها انسان هایی هستند که در وجودشان ذات(جوهر) فعالتر بوده تا شخصیت و به همین دلیل اعمال و رفتارشان ناشی از ذات بوده و اصیل تر است.
در اینجا دو مطلب را باید تذکر داد: اول اینکه شخصیت انسان به وسیلۀ دنیای خارجی شکل می گیرد و دوم اینکه شخصیت توسط حوادث خارجی به حرکت در می آید. شخصی که فکر می کند آزاد است اما با آزادی زمین تا آسمان فاصله دارد , آنچه که او انجام می دهد نتیجۀ وقایع خارجی است که در اثر آرزوها و اعمالی است که روی شخصیت تاثیر گذاشته اند. ممکن است شخص تمایل به یک شخصیت اشرافی داشته باشد. آن وقت شکل و تاثرات اجبارکننده یک زندگی اشرافی را به خود می گیرد در صورتیکه واقعا" از اشرافیت بسیار فاصله دارد و فقط به آن تظاهر نموده و قضاوت مردم هم برای او اصلا" مهم نمی باشد.
شخصیت بخش مهم و ضروری وجود ماست. ما خود را برای حرفه یا تجارتی آماده می کنیم و آنچه که در این آمادگی به دست می آوریم قسمتی از شخصیت ما را می سازد. کسی که خوب خود را مجهز نکرده است , طبیعتا" در آن حرفه موفق نخواهد شد. مکتب گرجیف انسانها را با توجه به شخصیت آنها به سه دسته تقسیم نموده است: خانه داران خوب, خانه به دوشان و دیوانگان.
1- خانه داران خوب: این اشخاص فقط ماشین های خوبی هستند. اما ماشینی که می تواند قبول مسئولیت نماید و ماشینی که سایرین به آن می توانند متکی باشند.
2- خانه به دوشان: این اشخاص قادر نیستند در زندگی مسئولیتی را بپذیرند. و همیشه انچه را که شروع کرده رها نموده اند.
3- دیوانگان:اینان هرگز قرار ندارند. از این شاخه به آن شاخه پریده و هرگز به هدفی نمی رسند. فقط خانه داران خوب می توانند از کارشان نفعی به دست آورند.
این تسقیم بندی به عنوان شناخت انسان از دیدگاه روان شناسی شرق قابل توجه می باشد. زیرا ما به خوبی می توانیم این تقسیم بندی را به سه دستۀ ذیل منطبق سازیم. خانه دار خوب طبقۀ مولد و خلاق است, خانه به دوشان مردم متوسطی که به دنبال مولدیت می روند و موفقیت کمتری دارند و دیوانگان که بر خلاف اصطلاح در اینجا مقصود مجانین گوشۀ تیمارستان ها نیست , اشخاصی منفی, غیر فعال و حاشیه نشینان جامعه می باشند.گرچه اگر بیماران روانی را هم جزئی از انسانیت قبول کنیم به ناچار باید آنها را هم در طبقۀ سوم قرار دهیم. اگر جنون نوعی نبوغ باشد طبیعتا" شخص جزء دستۀ خانه داران است, زیرا که مولد است پای بند و باقرار و اگر از نوع پست آن باشد طبیعتا" دیوانگی است و فاقد ارزش.


(1)ژان ژاک روسو- دائره المعارف بزرگ فلسفی - جلد هفتم- صفحه 219.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
اوسپانسکی (1) معتقد است چون ذات قسمت حقیقی تر ماست, فقط از ذات است که هر چیز واقعی و جدید بروز می کند. مانند "من" دائمی و کنترل کننده. اما برای اینکه چنین چیزی اتفاق بیفتد, فعالیت شخصیت باید کم شده و ذات یا جوهر رشد نماید. برای رشد ذات باید آنرا تغذیه نمود و غذای آن دانش و معرفت است. اما مشکل اینجاست که این معلومات فقط از طریق شخصیت به ذات منتقل می شوند. برای حل این مشکل ابتدا شخصیت باید به زیان ذات توسعه یابد و سپس شخصیت باید کمتر فعالیت نماید. و سرانجام ذات باید چگونگی رشد را از شخصیت بیامورد. رشد ذات همیشه نتیجۀ فهم است و طبیعتا" شروع فهمیدن با شخصیت است و ذات نمی تواند آنرا مستقیما" بپذیرد.
البته این نوع تقسیم بندی مدتها فقط جنبۀ نظری داشته و امکان نداشت که متعلقات این دو را از یکدیگر تمیز داد. بعدها با درس های گرجیف امکان متمایز ساختن این دو فراهم شد.
ما آنچه را که در خود می بینیم به شخصیت نسبت می دهیم و از ذات کمتر حرف زده و حتی معتقدیم در ما چیز کمی از ذات ناشی می شود.
تقسیم مهم تر دیگری نیز وجود دارد و آن تقسیم بین "من" ناظر و چیزی که "من ناظر" مشاهده می کند. بین این دو شکاف وجود دارد . من ناظر یک چیز است و آنچه را که او مشاهده می کند تحت نام خانوادگی اشخاص مثلا" محسن فرشاد متجلی می شود. هرچه من ناظر مشاهدۀ خود را عمیق تر و بر هویت مقابل نظاره نماید, انسان بیشتر بیدار می شود. زیرا بدون نظارت بر خود بیداری انسان امکان ندارد و ما همیشه در خواب و رویا به سر می بریم.(2)
در مورد من ناظر اوسپانسکی مثالی آورده شده است:
خانه ای است که در آن نه ارباب وجود دارد نه ناظر , فقط چند خدمتکار دیده می شود که هر کدام خود را رئیس خانه می داند. هیچ مستخدمی در جای خود نیست. آشپز در باغ است و باغبان در آشپزخانه , آبدار در اصطبل است و بالعکس. نتیجۀ آن بی نظمی کامل در خانه است و این مسئله آنقدر بزرگ می شود که دیگر نمی توان آنرا تحمل کرد و چند تن از مستخدمین می گویند برای برقراری نظم باید فکری کرد. آنها توافق می کنند که شخصی را انتخاب و از او حمایت نمایند تا نظم را برقرار و خانه را برای ورود ارباب آماده نماید. این مثال برای اینست که انسان بفهمد اولا" ادامۀ وضع کنونی امکان ندارد و باید یک سازمان دهندۀ بالاتری که پیشخدمت واقعی است انتخاب گردد.
روان ما نیز بدون پیشخدمت واقعی که نظم را با آن اعاده کند نمی تواند تعال روحی و حتی بدنی ما را تامین نماید.
بزرگترین پیشخدمت در درون ما همان من ناظر است که به بهترین وجه می تواند آنچه را که مشاهده می کند کنترل نماید. گرجیف انسان را به درشکه تشبیه می کند. وی می گوید درشکه بدن انسان است و مغز در حکم درشکه چی است. درشکه به اسب با تسمه ای وصل شده و درشکه چی با دهنۀ اسب با آن ارتباط پیدا نموده است. به نظر وی هر کس بخواهد روی خودش کار کند باید ابتدا روی درشکه چی کار نماید.(یعنی روی ذهن.)
اول اینکه درشکه چی باید بیدار باشد و صدای مسافر خود را بشنود و دستوراتش را اطاعت کند و اسب را بتواند درست هدایت نماید. باید اسب و درشکه را در یک نظم عالی حفظ کند. اسب نمایندۀ عواطف است و همه چیز را به آنجا که می خواهد می کشد و می برد. اما حالا درشکه چی می بایست حرکات آنرا با دهنه کنترل , مطابق دستورات مسافر سرنشین کنترل نماید. در این صورت است که درشکه درست و منظم به حرکت خود ادامه می دهد.
نماد دهنه در اینجا دارای اهمیت ویژه ای است. به وسیلۀ دهنه ذهن قادر است که عواطف را کنترل کند. اما مرکز فکری چطور می تواند مرکز عواطف را کنترل نماید ؟ اسب زبان سوار را نمی فهمد, زیرا شخص سوار کلماتی را به کار می برد در حالیکه مرکز عواطف خود را با نماد بیان می نماید. در این قبیل موارد منطق هیچ اثری ندارد و عواطف ما کاملا" غیرمنطقی عمل می نماید و منطق روی عواطف اثر ندارد.(3) فقط در مراحل بالای بیداری است که ما می تواینم روی عکس العمل های مکانیکی و عواطف خود کنترل داشته باشیم. در حالت خواب, طبیعی است که ما به عنوان درشکه چی هیچ کنترلی روی اسب خود نخواهیم داشت . در حالت نیمه بیدار یعنی حالت زندگی روزمره ما کنترل اندکی داشته و در مرحلۀ بیداری واقعی می توانیم عواطف خود را کاملا" مهار نمائیم.
ما در درون خود دارای شخصیت های متعدد هستیم. یکی از بزرگترین هنر ما اینست که دستخوش تمایلات شخصیت های داخلی خودمان نبوده و اجاره ندهیم که آنها بر ما مسلط شوند.
اوسپانسکی معتقد است که انسان دارای نقش های متعددی است و برحسب فرصتهای مختلف اجتماعی برای اشخاص مختلف به وجود آمده اند. مثلا" وقتی ما با خانواده هستیم یک نقش را ایفاء می نماییم , وقتی در اداره و محل کار خود هستیم نقش دیگری را بازی می کنیم و وقتی با دوستان خود شام می خوریم و یا با بالاتر و پائین تر از خود در اداره روبه رو می شویم نقش دیگری را
عهده دار می شویم. چون جمع نقش های انسان محدود است انسان در دست آنها مثل بازیچه ای بوده و دائم خود را در یک موقعیت غیرعادی حس می کند. و نبودن یک نقش مناسب برای افراد آنها را ناراحت می کند. گاهی دو نقش در یک فرد به هم برخورد می نماید. مثلا" کسی که با دوست مجردش عادت داشته همیشه شام بخورد یک مرتبه او را در جمع خانواده اش می بینند. و طبیعی است که نمی تواند روال گذشتۀ یک شخصیت را اعمال نماید. بازی کردن دو نقش متضاد برای یک فرد گیج کننده است زیرا مجبور است که از یکی به دیگری تغییر جهت بدهد.
یکی از بستگان من شخص بذله گو , شاد و شوخ طبعی بوده و همیشه زندگی را از دیدگاه مصبت و پرنشاط آن نگاه می کرد اما گاهی در مجلس ریش سفیدان و معمرین فامیل مجبور بود که خود را کنترل کرده و جدی بنشیند و کمتر لطیفه گفته و بذله گویی کند. به وضوح در قیافۀ او تضاد این دو نقش و برخورد شخصیت های او را می دیدم و بلافاصله یاد حرف های اوسپانسکی افتاده که تغییر جهت از نقشی به نقش دیگر برای انسان بسیار مشکل است.


(1) اوسپانسکی انگلیسی لهستانی الاصل از شاگردان مشهور گرجیف در اروپاست.
(2) کنت واکر- همان منبع- صفحات 90 و 91.
(3) کنت واکر- همان منبع- صفحه 92.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
ویلیام جیمز (1) دربارۀ نقش های مختلف چنین می نویسد:
ما خودمان را آنطور که به دوستان باشگاهی نشان می دهیم, به بچه هایمان نشان نمی دهیم و همینطور که شخصیت ما نزد مشتریان یا کاگرانمان که استخدام می کنیم نسبت به کارفرمایان که نزد آنها استخدام می شویم و دوستان صمیمی خود کاملا" فرق دارد. وی معتقد است که بسیاری از این نقش ها با یکدیگر تناقض دارند و بعضی ها فقط محصول تصورات ما هستند . او می گوید انسان در آن واحد نمی تواند خوش قیافه و خوش پوش و قهرمان ورزشی و میلیونر و مجلس آرا و دون ژوان و در عین حال فیلسوف و بشردوست و سیاستمدار و جنگجو و دریانورد و کاشف و شاعر مقدسی باشد . این غیر ممکن است. کار میلیونر ضد کار یک مقدس است. خوش گذران با بشردوست به یک شکل زندگی نمی کند. هر کدام از این افراد دارای شخصیت مخصوص به خود هستند و تضادَ شخصیت زندگی افراد را تباه می سازد.
پس جستجوکننده , حقیقی ترین و قوی ترین و عمیق ترین "نفس" باید شخصیت ها را بررسی کرد و بهترین آنها را که به رستگاری و سعادت او می انجامد انتخاب نماید. می توان یک نفس را پرورش داده و دیگران را از "درون خویش" بیرون ریخت تا دچار اشتباه نشویم. جمعیت درون را نمی توان کنترل کرد کمااینکه جمعیت برونی و اجتماعی را نمی توان مهار کرد. ما یک "من" مرکزی و دائمی نداریم که سایرین از آن اطاعت نمایند, پس چه کسی چنین انتخابی را می تواند بکند و سایر خصوصیات و شخصیت های نامطلوب را بیرون بریزد؟
ویلیام جیمز از چیزی حرف می زند که در ما وجود ندارد و آن یک رهبر است. جمعیت درونی از کسی اطاعت نمی کند اما خود به خود کار می کند و مانند جمعیت و لحظه ای دیگر آنرا تغییر می دهند بدون اینکه از کسی دستوری دریافت نمایند و به همین دلیل است که اینقدر در رفتارهای ما تناقض وجود دارد.
وقتی صبح از خواب بیدار می شویم به خود می گوییم چرا چنین قولی دادم؟ یا چرا دست به چنین اعمال احمقانه ای زدم؟ حالا فورا" تلفن می کنم و همه چیز را به هم می زنم.
ازدواج ها و طلاق های حساب نشده , رفتارهای متضاد و بیمارگونه , حرکات و سخنان ناموزون و نسنجیده و اعمال پرتناقض مردم دلیل تضادهای درونی و وجود شخصیت های متعدد و نبودن یک من مرکزی قوی است و درست درون انسان را می توان به کشوری تشبیه کرد که بدون یک دولت مرکزی قوی در هرج و مرج فرو رفته و هر قسمتی برای خود سازی می زند. انسانی بیدار, متعالی و حاکم بر سرنوشت خود می باشد که بتواند درون خود را کنترل نموده و با پرورش یک" من برتر " و قوی بر شخصیت های خودکامه درون خود مسلط شده و بر آنها فرمان براند.
مکتب گرجیف بر اهمیت مطالعه نقش های انسان تکیه می کند و معتقد است هر کسی باید شخصیت های درون خود را مطالعه کرده و بشناسد. ما باید بدانیم چه نقش هایی را بازی می کنیم و چه کسی در درون ما به جای ما تصمیم گرفته و فریاد می زند. اگرچه این تجربۀ سختی است اما فرصت مغتنمی را به ما می دهد تا جهان درون خود را بهتر بشناسیم. این مکتب با مطالعۀ ماشین پیچیده شخصیت انسان از چیزی به نام "سپر" یاد می کند. سپر شیوۀ نبوغ آمیزی است که به وسیلۀ آن ضربۀ ناشی از برخورد با درشکه چی دیگر خنثی می شود . همین مکانیسم در بین قسمت های مختلف شخصیت یک فرد وجود دارد. اگر انسان از تضادها و تناقضات درونی خویش آگاه باشد , زندگی برایش غیرقابل تحمل می شود و برای اینکه خطر این کار را کم کند , درون خود نقاط تاریکی را به وجود آورده که مانع دیدن تناقضات "من" های چندگانه شود.(2)
پس نقاط تاریک درون ما موجب می شوند که انسان در شب آرام بخوابد و خواب ببیند که همه چیز درون او خوب و رضایت بخش است. سپرها وسایلی هستند که به وسیلۀ آنها ما می توانیم همیشه احساس کنیم که خوب هستیم . اما نباید تصور کرد که این نوعی خودفریبی است زیرا یک انسان یا سپر خیلی قوی لازم نیست که خود را گول بزند. زیرا او از تضاد و عدم سازگاری درون خود آگاه نیست و خود را کاملا" راضی می پندارد. چنین شخصی کاملا" به خود و به تمام مقاومت های خود اعتقاد دارد.
محیط اجتماعی یکی دیگر از عواملی است که در انسان تضاد شخصیت به وجود می آورد. بعضی از این شخصیت های درونی معلول تصورات ما که متاثر از محیط اجتماعی است می باشند. به همین دلیل هرچه محیط ساده تر و تاثیر سالم تری روی فرد داشته باشد , انسان از تضاد شخصیتی کمتر رنج می برد.
تاثیر محیط آنچنان قوی است که جرم شناسان منشاء بسیاری از جرائم را در محیط جستجو می کنند و ما هم اشاره کردیم که محیط سازندۀ شخصیت کودک است. این محیط اعم از خانواده و اجتماع است. اما خارج از نظر جرم شناسان, روان شناسان مکتب عرفانی شرق اثر محیط را برای روان انسان مانند غذا می دانند. گرجیف سه نوع غذا برای انسان شمرده است. غذا ( آب و مواد خوراکی) , هوا و اثرات محیط.(3)
این اغراق نیست که اثرات محیط و دنیای خارج را برای انسان و موجودات دیگر همچون غذا تلقی کنیم. اگر اموری که روی حواس پنجگانه اثر می گذارند قظع شوند انسان نمی تواند زندگی و رشد معمولی را ادامه دهد. صدا برای حس سامعه, بو برای حس بویایی , نور برای حس بینایی و همچنین اثرات چشایی و لامسه اگر قطع شوند انسان قطعا" خواهد توانست به حیات خود ادامه دهد.
مایکل فاستر(4) در روان شناسی خود طفلی را آزمایش نموده و موقتا" حواس پنجگانه او را بر روی محیط خارج بسته بود. به دنبال این آزمایش کودک فورا" به خواب رفته و نتوانسته به فعالیت خود ادامه دهد.
پس اثرات محیط هم نوعی غذاست که اگر مسموم و بد باشد, همچون غذا و هوای بد انسان را مسموم می نماید.
محیط آلوده , فیلم , نمایشنامه, کتاب و عکس های زننده و مخرب همچون غذای آلوده روان و شخصیت درونی انسان را می آلاید و رشد و تعالی مورد نظر مکتب عرفان شرق را از انسان سلب
می نماید.



(1)ویلیام جیمز- فیلسوف و روان شناس آمریکایی (1842-1910).از این فیلسوف چند کتاب از جمله دین و روان فارسی ترجمه شده است.
(2) کنت واکر- همان منبع - صفحه 96.
(3) کنت واکر- همان منبع- صفحات 142و 144.
(4)Michael Foster یا میخائیل فاستر- روان شناس انگلیسی.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
از اوسپانسکی شاگرد گرجیف سوال شد که چطور می توان به وجود "سپرها" در درون شخصیت انسان پی برد؟ وی در جواب گفت , با نظارت بر خود و شخصیت های درونی گاهی بعضی از ناسازگاری های ما روشن می شود. ما می دانیم که بین شخصیت های درونی سپر قرار گرفته و با بهترین "خودبینی" ما از اطراف سپر (یعنی شخصیت ها) می توانیم آگاه شویم.
همینطور با مشاهدۀ تناقضات می توانیم سپرها را کشف نماییم. باید به هر چه که زودرنج و حساس هستید توجه کنید.
شما شاید صفت خوبی را به خود نسبت می دهید .این صفت در یک طرف سپر قرار دارد اما تناقض آن طرف سپر را ندیده اید. با مشاهده و نظارت و خودآگاهی می توان به این تناقض پی برد.
در مکتب گرجیف شناخت تناقض ها و رفع آنها به اعتلاء و شخصیت انسان کمک می کند و به نظر او بزرگترین مانع رشد آن بطالت و بیهودگی است. گرجیف به بطالت اشاره کرده , به آن اهمیت
می دهد و دربارۀ آن می گوید:
" علت اساسی تقریبا" تمام سوءتفاهم های موجود در دنیای درون انسان به عامل روحی بستگی دارد که در هر سنی در انسان یافت می شود و به خاطر تعلیم و تربیت غلط , بطالت و پوچی را در انسان برمی انگیزد. قاطعانه تاکید می کنیم که خوشبختی و خودآگاهی یعنی خودیادآوری که در یک انسان واقعی باید باشد. بیشتر موارد و تقریبا" به طور انحصاری بستگی به عدم احساس پوچی و بطالت در انسان دارد."(1)
گرجیف با این پوچی همیشه مبارزه کرده و معتقد است که ما باید همیشه مواظب بطالت خاص خود باشیم . زیرا دائما" کنجی ها و خودبینی های مخصوص در ما وجود دارد. می توانیم با نظارت بر خود و با دقت و درک درون خود, بطالت های خاص خود را دریابیم. این وقت ها رفتار نامتجانس ما را به موقع برملا خواهند ساخت و تمام عادات فکری و احساسی که ما را می سازند روشن می شوند. انسان وقتی تمام تصاویر عادات و رفتار خود را بررسی می کند درمی یابد که بسیاری از آنان به طور طبیعی با یکدیگر هم آهنگی دارند و بعد تصویری از شخصیت های فرعی را می تواند در وجود خود ببیند .مثل یک هنرپیشه یا یک سیاستمدار, یک قهرمان یا انقلابی یا یک اشراف زاده . وقتی این شخصیت های کوچکتر را در خود دید باید به آنها نام دهید و با آنها آشنا شوید , بعد می توانید آنها را کاملا" کنترل کنید. شاگرد گرجیف اوسپانسکی می نویسد من به نصایح گرجیف عمل کردم و پنج سال بعد شخصیت های فرعی درون خود را یافتم که به عنوان مادۀ اولیه برای نوشتن یک شکل جدید از بیوگرافی خودم به کار رفتند و آن تحت عنوان" من از رویاهایم حرف می زنم" منتشر شد. این شخصیت ها هنوز در من هستند ولی کمتر مرا اذیت می کنند.(2)
مسئله ای که در مکتب گرجیف مطرح شده است از لحاظ شناخت ساختمان جهان درونی انسان از اهمیت ویژه ای برخوردار است , زیرا تضاد شخصیت های مختلف درونی , ارادۀ قوی و تصمیم قوی را از انسان سلب می نماید.
یک شخص در عین اینکه شخص آزادی خواه و دانشمند است ناگهان پول دوست و میخواره می شود. اینجاست که شخصیت های فرعی درون او به وی دستور می دهند , او را از هر طرف می کشند و نمی گذارند که من اصلی وی بر ذهن و عقلش فرمانروایی کند. احساس پوچی و یاس فلسفی , دودلی ها و تردیدها وقتی از بین می روند که انسان اشخاص درون خود را شناخته و بر آنها مسلط شود.
این بیت حافظ چقدر خوب در اینجا مصداق دارد:
در درون من خسته دل ندانم چیست که من خموشم و او در فغان و در غوغاست
در اینجا صحبت از من دیگری است, صحبت شخصی که درون انسان فریاد می زند و باید آنرا شناخت و با او کنار آمد. یکی از بزرگترین مشکلات ما در اینجا ظاهر می شوند. اولین مشکل ما اینست که بتوانیم درون خود را تغییر دهیم. دوم اینکه در دوری گزیدن از عواطف منفی غالبا" شکست می خوریم. برطرف کردن تمام این مشکلات برخلاف طبیعت و کاملا" غیرمنطقی است. چنین کوششی به این معناست که برخلاف تمام جریانات دنیای خودمان گام برداریم.
ما وقتی به تکامل اراده و ذهن برسیم می توانیم درون خود را کنترل کرده یا تغییر بدهیم. رشد ذهن و اراده قانون طبیعت را بر هم می زند. معجزه چیزی نیست جز بر هم زدن کلیۀ مسیرها و قوانین طبیعی. معجزه یعنی گسترش بیش از حد اراده و آگاهی انسان و تسلط بر قوای طبیعت.
انسان تا زمانیکه در حالت حیوانی خاص به سر می برد و تمام محور فکری او شکم و شهوتش می باشد نمی تواند معجزه نماید, اما معجزه به مفهومی که گفته شد وجود دارد و باید به دنبالش رفت و امید رسیدن به آنرا در سر پروراند.
باید به خاطر داشت که ما در جایی از کائنات زندگی می کنیم که به دلیل محیط طبیعی بسیاری از کارها را نمی توان انجام داد, به گفتۀ گرجیف ما در یک ربع از کائنات زیست می کنیم که در سه ربع دیگر آن کارهای غیرقابل تصوری انجام می گیرد. ما نمی توانیم انسان را کاملا" درک کنیم مگر اینکه دنیایی که در آن زندگی می کند مورد مطالعه قرار گیرد. زیرا انسان نمونۀ کوچکی از کائنات بوده و عالم صغیری است در یک عالم کبیر.(3)
انسان دنیای ناشناختۀ درونی و پیچیده ای دارد که علوم روان شناسی و روان کاوی و روان پزشکی می خواهند آنرا شناخته و تحت یک قاعده و صابطه شناسایی همچون فیزیک و ریاضیات درآورند. اما دنیای ناشناخته و پیچیده تری وجود دارد که این علوم هنوز از درک آن عاجزند و آن دنیای ناشناختۀ روح می باشد.


(1)کنت واکر -درس هایی از مکتب گرجیف- صفحه 98.
(2) اوسپانسکی - رویاهای من- صفحه 90 به بعد.
(3)کنت واکر -همان منبع- صفحه 99.

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
سلام بر الناز جونم و آقا یدی 16 16
بی نهایت ازتون ممنونم 2 16
کاش بتونم لطفتونو جبران کنم
16 16 16

descriptionبشتابید بشتابید !! EmptyRe: بشتابید بشتابید !!

more_horiz
اي بابا ي مقدارم فكر ما زير دپيلم و ديپلمه ها باشيد ما چه گناهي كرديم حالا اينا كين كه انقدر خوشحال شدي ايرانش نيست ي مقدار وطن پرست باشيد بابا ولي از همه بهتر حرفاي مولاي درويشانه تفسير نهج البلاغه بخون واقعا كمك مكنه خيلي نازه [You must be registered and logged in to see this image.]
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply