ماه در حوض بزرگ سبز مي خنديد.
آب صاف و نقره رنگ شير
تا درون آب هاي تيره مي غلتيد.
مي کشيدش سخت در آغوش
باد،بيد پرطراوت را
چين به روي آب هاي تيره مي انداخت،
ماه مي لرزيد.
آه امشب تا سحر من بودم و آن حوض
با درخت بيد
با حزين آواز آب شير.

من چي شب ها قصه مي گفتم
از پريشان گيسويت با ماه.
من چه شب ها که به دست باد،
مي سپردم اين پريشان خاطراتم را
با پريشان گيسوي سبز درخت بيد.

ليکن امشب تا سحر من بودم و خاموشي و حسرت
با حزين آواز آب شير.
در ميان خنده هاي ماه
در کنار بازي پر شور باد و بيد.

صابر امامی