لبهاش داغ بودن و وجودش مثل بید می لرزید تو دلش خالی شده بود ماشین از چند سانتی اش گذشته بود نفسش به سختی بالا می اومد :نه! الان وقتش نیست، من هنوز جوونم، خیلی زوده واسه مردنم...
وقتی آسانسور طبقه هفتم رو اعلام کرد احساس امنیت کرد خونه امن بود و دیگه اتفاقی براش نمی افتاد تصمیم گرفت چند روزی بیرون نره بلکه آروم شه مرگ رو چند سانتیش دیده بود، رو تختش ولو شد و دستش رو روی میز به گردش در آورد، نشست و نیت کرد و صلوات فرستاد لبهای داغش رو روی کتاب گذاشت و باز کرد:
«إینَما تَکونوا یُدرِککُمُ الموُت و لَو کُنتُم فی بُروجٍ مشَیده...»، هر کجا باشید مرگ شما را درک خواهد کرد، ولو در برج های بلند...

مریم محبی