روزی در فرودست هستی
آنجا که راه به جایی نداشتم
"معنا یافتم"
"نخستین یار من "خاک
که سبزه میتراوید از حضورش
گویی از نبودنم او را می شناختم
پنجه در ریشه هایم افکنده بود و با خنکای باران زندگی،
در تف عشق ، برای در آغوش کشیدن مستی
راه به فرازم می گشود، و این آغاز یک پایان بود،
پایان یک کابوس چندین هزار ساله
واینک، این من تنها،
در فراخنای تا ابدیت محتوم 16