باز شبی دیگر ؛ و توقفی بر مَجاز ِ بودن !
و این ، چه سودی می دهد حرمان و مِحَن را ؟!
آن که سَر ، سودن بر خاک جهل نمی داند ، از بودگی ایشان رخ نموده است که حُزن و غُربت و درد و فراق - هم ، شور و شَین و سَماع و سَماط ِ نغز.
فقیران ِ سینه چاک را از اسارت عشق ، نِمود ساخته است . ما نیز ریزه خوار ِ خوان ِ عشاقیم در این گستره ی ِ حیرانی و شوریدگی !
سر ِ شوزیده از آلام ِ گیتی ، عین ِ حَظ - کیفور طاعت در ساحت مخموری و مستی ِ حضرت دوست است .
کفایت ِ دانستن ، نه کفایت ِ دل سپردن است ، که معشوق یک صدارا هم از عاشق ، د ِ ریغ می دارد گویی فقط لهیب و شرر صدیقان ِ پاک سرشت است که در محزونی ِ درون ، ره به برون نمی یابد و این آمد وشُد ، این زَهر خندهای مسموم ِ رقیبان ، لَذات ِ سرور را مسدود می سازد.
ای عزیز !
نه چنین است رسم لَطافت، که شمیم ِ لطف ِ تو را این دل ِ شیدا از دیرگاه ِ بودن ِ خویش انتظار می برده است .
زهی خیال باطل که قراین بگویند ؛ تصادف ِ هر نگاه ، به توازن ِ صراط ِ وصل ، آنی و بارقه ای و نوری است که بر می جهد از برق ِ چشمانی ، و سپس در خانه ی ِ خود ، به خاموشی می گراید.
روح ؛ چه بزرگ است که هرجا پرسه می زَنَد ، اما هیچ جا نمی مانَد - مگر آن جا که به غایت ِ ظزف ِ او باشد و چنین مظروفی به حق که در هر کوزه ای نمی گنجد.
ما را همین غم و اندوه بس باشد ، و نیز همین که کسی از بودن و نبودن ِ مان هیچ سراغ نگیرد ، و از سرشک و آه ِ مان هیچ نپرسد و اعتنای غیر به خودی ، چندان بدیهی است که خَسی بر آبی روان باشد.لیک ما را از دوستان - حسرت خوردن و آه کشیدن - هیهات که همه ی وجودمان را به عبث می خواند
هرکس به طریقی دل ما می شکند
بیگانه جدا ، دوست جدا ، می شکند
بیگانه اگر می شکند حرفی نیست
از دوست بپرسید که چرا می شکند
ای عزیز !
هیچ می دانی که دوستی چیست و دوست چه مقامی دارد ؟!
آن که " کیفَ حا لَک " از گذر ِ کوچه ای ، که از حلقوم ِ کرشمه زایی برخیزد ، چه می کند؟
که گویند پیری بود و سالکی ره سپرده به هفتاد سال نَفَس کشیدن و زُهد و خرقه پوشیدن و وِ قایه و وقار داشتن و تدریس تلامِذَه فرمودن ، با رفتن به مَجاز ِ عسشق و تلاقی نگاهی و از دست دادن ِ دل ، همه ی سال های مراقبتش به فنا رفت.
می شود چشمان را به هرجایی دوخت و هوش را به هر بادی داد و دل را به هر خانه ای سپرد ، اما نمی شود در سایه ی هر درختی نشست !
ریاحین ، در فصل ِ گل ، رایحه می افشانند و چکاوکان را به خواند ن وا می دارند و هر رهگذری را به طرب و نشاط می کشانند، و این قریحه ی عاشق است که بر گِرد ِ هر گل نیاساید ، اگرچه هر گلی را در گلستان می توان دید.
باز شب است و قصه ی اندوه ِ ماندن است و در شقاوت ِ انزوای خودستایی بودن ، و گرنه چه سود ، در نماندن ِ حقیقت ِ عشق و دوستی ؟!
لختی اندیشه نیز بد نیست . می گویند از راه ِ دل رسیدن ، برای ِ همیشه رسیدن است ، و اندیشه محاسبه گر که امکان دارد که آدمی را هرگز به مقصد معلوم نرساند! که عشق در محاسبه گم می شود و به هیچ جا راه نمی یابد. عقل ِ حسابگر ، لَطافت ِ عاطفه را نمی دهد، اما این گونه است ه اگر خنجری را با نیش فولادین بسازیم و بر دیده زنیم تا دل آزاد شود ، چرا که هرجه را دیده می بیند ، دل ازو یاد می کند، دیگر نه دلی است ، که محل رفت و آمد سارقان رعاطفه است ، و دزدان با نقاب مِهر و تکریم و تفخیم معشوق ، پا پیش می نهند، و اگر چنین نکنند ، کسی چه می داند که پشت این نقاب ، چه چهره ای دارند.
ای عزیز !
آیا فکر می کنی ، این چشم و زبان است که می بیند و حرف می زند ؟! نه ، این گونه نیست ، این دل است که هم می بیند ، هم حرف می زند ، اما جاهلان ؛ آن هارا به شمایل دیگر روءیت می کنند و طور دیگری به تعبیرشان می نشینندو اما نگاه دل !
نگاه ِ دل ؛ بسی جذاب ، دقیق ريال رهنُما ، پوینده ، حساس و استوار است و چنین نگاهی را " بصیرت " گفته اند.
باصره ، تنها رنگ و شکل و پیکره ای را می بیند ، اما این بصیرت است که واقعیات وجود و کُنه ِ هر شیء ، و حرکت هر محرک و متحرکی را احساس می کند ، و چون بصیر باشی و باصره ی دل به کار بندی ، همه چیز را بی آن که چشم سر بگشایی ، خواهی دید.
آب ، می رود و شن بر کف رود باقی می مانَد، و این به واسطه ی وزانت شن و سنگ است که در آب زلال دیده می شوند. آب هر چه شتابان و تند و توفنده باشد ، شن و سنگریزه را با خود می برد ، اما سنگی های پایدار و وزین را هرگز نمی تواند از جای خود تکان دهد، و من نگاه ِ دل ِ تورا می بینم ، و تورا که آن سنگی که در تلاطم آب که ، همواره می مانَد ، اگر به وزانت خود ، روانی ِ آب و ایستایی سنگ را بشناسی و دل در گرو غیر نبندی و بی محابا نروی
[You must be registered and logged in to see this image.] ِ ِ.