یاد دارم در غروبی سردِ سرد
می گذشت از کوچه مان یک دوره گرد
داد می زد :
کهنه قالی می خرم
دست ِ دوم ، جنس عالی می خرم
کاسه و ظرف سفالی می خرم
گر نداری کوزه خالی می خرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی کشید ، بغضش شکست
اول ِ ماه هست و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ! ولی این زندگیست ؟!
بوی نان تازه هوشش را ربود
اتفاقا" مادرم هم روزه بود !
خواهرم بی روسری بیرون دوید !!
گفت آقا ؛ سفره خالی می خرید ؟!