هزاران بار شنیدم که گفته ای : من عشقنی ، عشقته
و من جان خویش بر کف گرفته ام که تقدیم آستانت کنم ،
اگر چه می دانم روح ِ زیبایی در این کالبد نیست ،
گفته ای که : هر که را که تو عاشقش شوی ،
به جوار خویش می بری ،
اما تو خود می دانی که من پَر ِ پرواز ندارم
از خاکی که در هم آمیختی ،
و از کوزه ای که برون تراوید ،
همه ی رشحات اندرونم ،
به تابشی از وجود،
ای ذی جود
ای قدیمی که به هر حادثی ، محیطی
چه می دانم کیستی ، کجایی ، چیستی ؟!
هرچه هستی ، بی هیچ گمان همه ی وجودم را احاطه کرده ای ،
بوییدن شمیم تو می دانم که کار کسی چون من نیست ،
همه ی پهنه ی صبا را از سبا تا سما ،
به گل بوته های رنگ و وارنگ پوشانیده ای ،
همه ی فرشتگان را خوانده ای ،
صور را پیش از آن که تن چون منی بی مقدار
به سامان حضور از توفان فراخوان تو رسد ، به گوش جان
نواخته ای ،
زر را دنیایی نهادی تا بگویمت تو خدایی
و ذروه ی آفاق را به سپهر کشانیدی تا بخواهمت
ای خدا ی کمال و جمال
ای خالق احسن الحال
به حق همه ی عشاق آستانت ،
هیچ گاه عشق خودت را از من باز نستان ،
انابه ام را به کرامت و فضل خویش ،
که چون هیچ خالی از هیچ است ،
قبول بفرما
ای کرام الکاتبین !
زر : علم زر ، دنیای پیش از آفریدگی و تعهد سپاری مخلوق به خالق که از حیطه ی عبادتش خارج نگردد.