Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionداستان : نگاه روز اول Emptyداستان : نگاه روز اول

more_horiz
[You must be registered and logged in to see this image.]

از دبیرستان که بیرون آمیدم ، شمیم گفت : - لادن موافقی به کافی شاپ برویم ؟

- کافی شاپ ؟
- آره ، آره . مگر بد است ؟
- اخمی کردم و گفتم : به کلاس ما نمی خورد به کافی شاپ برویم .
- به یکار امتحانش می ارزد .
- سربه سرم نگذار شمیم ! اگر برادرم مرا ببیند پوستم را می کند . میدانی که او خیلی متعصب است .
شمیم دست بردار نبود . به شوخی گفت : برادرت غلط می کند که حرف بزند . تازه مگر به کافی شاپ خلاف است ؟ خلاصه آنقدر گفت و گفت تا راضی شدم با او به کافی شاپ که سر راهمان بود برویم . فضای نیمه تاریک آنجا با میزهای دایره ای شکل برایم جالب بود . پسر جوان و مودبی که پشت پیشتخوان ایستاده بود ، با دیدن ما تعارف کرد که پشت یکی از میزها بنشینیم . نشستیم و سفارش دو فنجان قهوه دادیم . آهسته به شمیم گفتم : من پول ندارم ها ....
- می دانم مهمان من هستی . غصه نخور . بگذار یکبار هم که شده ادای بچه پولدارها را در بیاوریم .
یکی از انگشت ها یش را توی دستم گرفتم و فشار دادم وگفتم : اگر پدر بیچاره ات بداند که پولهایش را چطوری خرج می کنی . دمار از روزگارت در می آورد . بنده خدا صبح تا شب کارگری می کند . تا چند غار در بیاورد . آن وقت تو ... انگشتش را از دستم کشید بیرون و گفت : حوصله داری ها . بگذار قهوه مان را بخوریم . کوفتمان نکن! خندیدم و گفتم : آخر فقط اینکه نیست . کفش و لباس رنگ به رنگ ...
- خب ، چه اشکالی دارد ؟ من دوست ندارم کسی فکر کند من بی پولم .
پیشخدمت دو فنجان قهوه روی میز گذاشت و شکردان را هم کنارش ، دو قاشق مرباخوری شکر توی فنجان ریختم و آن را به هم زدم . اولین جرعه را که می خواستم بنوشم ، نگاهم به پسر جوانی افتاد که پشت میز روبرو نشسته بود . زود نگاهم رو دزدیم . او هم سرش را پایین انداخت . جوان محجوبی بنظر می رسید . قهوه را که خوردیم و می خواستیم از کافی شاپ بیرون بیاییم دوباره نگاهمان به هم تلاقی کرد . قلبم به شدت شروع به تپیدن کرد . چنین احساسی را تا به حال تجربه نکرده بودم . شمیم که متوجه تغییر حالم شده بود ، تا نزدیکی های خانه سوال پیچم کرد : چی شده ؟ چرا سرخ شده ای ؟
هیچی ، نگرانم . اگر کسی ما را دیده باشد و به برادرم بگوید...
حرف مفت نزن ! بگو چرا یکدفعه حال و هوایت فرق کرده ؟
گفتم چیزی نیست . هر چه گفت و پرسید جواب پرت و بالا دادم تا بالاخره به خانه رسیدیم و از یکدیگر خداحافظی کردیم . تا شب حال و حوصله و حواس درست و حسابی نداشتم . یک جوری شده بودم . مدام به فکر آن جوان بودم . در نگاهش خیلی حرفها بود . دلم می خواست بیشتر از او بدانم ، اما خودم را قانع کردم که همه چیز در یک لحظه انتفاق افتاد و دیگر اتفاق نخواهد افتاد ، چون نه او آدرسی از من داشت . نه من او زا می شناختم .
صبح که از خواب بیدار شدم ، تنم به شدت درد می کرد . انگار ساعتها یکبار سنگین را جابجا کرده بودم . اگر دست خودم بود به مدرسه نمی رفتم و تا ظهر می خوابیدم . با بی میلی مانتویم را پوشیدم و کلاسورم را زیر بغل زدم . از در خانه که می خواستم بیرون بروم ، مادرم گفت : کجا ؟ باز هم بدون صبحانه می خواهی بروی ؟ بعد لقمه ای نان و پنیر را به زود دستم داد و گفت : توی راه بخور ! و گرنه ضعف می کنی . با اکراه لقمه را گرفتم ، کفشم را پوشیدم و با عجله از خانه زدم بیرون . توی مدرسه هم از بچه ها فاصله گرفتم . شمیم آمد پیشم و گفت : چرا از دیروز تا حالا جنی شده ای لادن ؟
سر به سرم نگداز شمیم . بگذاز به حال خودم باشم .
مدرسه که تعطیل شد ، ترجیح دادم تنها به خانه بروم . می خواستم توی راه فکر کنم . هنوز دویست ، سیصد متر از مدسه بیشتر دور نشده بودم که آن جوان را دیدم . کنار درخت ایستاده بود. دوباره همان حالت دیروز به من دست داد . می خواستم از کنارش دور شوم که نامه ای را به طرفم گرفت و گفت : نمی توانم اینجا صحبت کنم . همه چیز را در نامه نوشته ام مردد بودم که چیکار کنم . نامه را بگیرم یا نه ؛، اگر آشنائی مرا می دید و به خانواده ام می گفت چه ؟ قلبم به من فرمان داد که نامه را از دست او بگیرم . وقتی نامه را لای کلاسور گذاشتم و راه افتادم ، مثل بید می لرزیدم . همه این ماجرا ظرف ده ،بیست ثانیه اتفاق افتاده بود . اما چنان خیس عرق شده بودم که انگار چندین کیلومتر دویده ام . حال عجیبی داشتم . به خانه که رسیدم توی انباری رفتم و شروع به خواندن نامه کردم : سلام ، نه اسم شما را نمی دانم ، نه بیش از یکبار ، البته با امروز که این نامه را به دستتان می دهم دو مرتبه شما را دیده ام . دیروز وقتی در کافی شاپ نگاهم به نگاه شما خورد ، آتشی در درونم بر پا شد . آتشی که هنوز شعله ور است . من احساس می کنم شما همان دختر ایده آلی هستید که من له دنبالش می گشتم . دیپلمه و خدمت سربازی را انجام داده ام . خانواده ثروتمندی دارم . برایم مهم نیست که شما چقدر سواد دارید و وضعیت مالی خانواده تان چطور است . فردا که از اینجا رد می شوید شماره و تلفن و یا آدرستان را به من بدهید تا با خانواده ام به خواستگاری بیایم .
باورم نمی شد دوست داشتم فریاد بزنم و به همه بگویم که چقدر خوشحالم او حرف دل مرا زده بود . پس او دیروز تا الان حال مرا داشت . با خودم گغتم : لادن ! باید سنگین و رنگین باشی . مبادا فوری شماره تلفن و آدرست را به او بدهی . بعد خنده ام گرفت . ما که تلفن نداشتیم . تا صبح روز بعد هزارن فکر راههای مختلف به ذهنم رسید و عاقبت تصمیم گرفتم به او جواب مثبت بدهم . بعداظهر که از مدرسه تعطیل شدم ، باز هم تنها به طرف خانه رفتم و شمیم را که اصرار داشت با من بیاید با کلک از سرم باز کردم . او که هنوز امسش را نمی دانستم کنار همان درخت ایستاده بود . وقتی می خواستم از کنارش رد شوم نامه ای را که شب قبل برایش نوشته بودم ، به دستش دادم : چرا اسمتان ر ننوشته اید ؟ اسم من لادن است . می توانید به خواستگاری ام بیایید . چون از دوستیهای خیابانی اصلاٌ خوشم نمی آید . موقع خواستگاری حرفهایمان را می زنیم . پدرم کارگر است . و زندگی فقیرانه ای داریم . اینم آدرسمان ... این نامه را بعد از چندین باز نوشتن و پاره کردن پاکنویس کرده بودم و دلم می خواست همان لحظه می بودم و عکس العمل او را بعد از خواندن نامه می دیدم . سه روز گذشت و هیچ خبری از او نشد . دیگر کنار آن درخت نمی ایستاد . حالم گرفته شده بود . حدس می زدم به خاطر اینکه فقیرم عقب کشیده است . انتظار چنین برخوردی را داشتم .می توانستم به دورغ چیزهایی را بنویسم که وجود خارجی نداشت ولی آخرش چی ؟ این طوری بهتر است پس او از من دل کنده بود . خب ، معلوم است اینکه یک پسر ثروتمند و به خواستگاری یک دختر فقیر بیاید فقط مخصوص فیلم های هندی است . کم کم داشتم او را فراموش میکردم که دوباره سرو کله اش پیدا شد . غمگین بود . بجای اینکه نامه ای به من بدهد ، آرام شانه به شانه من راه افتاد : متاسفم که دیر شد . پدر و مادرم مخالف ازدواج من و شما هستند . می گویند ما از لحاظ خانوادگی به هم نمی خوریم . اشک توی توی چشمهایم جمع شد به او گفتم: خب درست می گویند .بهتر است مرا فراموش کنید . جواب داد : نمی توانم به نظر من پول و ثروت اهمیتی ندارد . راضی شان می کنم . قول می دهید صبر کنید ؟ داغ شدم . دوباره امیدوار شدم . با صدایی لرزان گفتم چقدر صبر کنم ؟ گفت : یکماه ، به من یکماه مهلت بدهید . راضی شان می کنم . قبول کردم و او با خوشحالی رفت .
یکماه بعد خبر جالبی را به من داد : آنها را راضی کردم ، به پدر و مادرت بگو آماده باشند . می خواهیم برای خواستگاری بیاییم . قبل از آن مادرم می خواهد تو را ببیندد . نمی دانستم چه بگویم . از شادی داشتم پر در می آوردم .
چند روز بعد با مادرش در یکی از پارکها قرار گذاشتم . زن متشخص و مهربانی بود . مرا در آغوش گرفت و بوسید و بعد گفت : ببین دخترم ! تو هیچ عیبی نداری ، سعید از تو خیلی تعریف می کند ، اما ازدواج شما عاقبت خوبی نخواهد داشت ما برای سعید که پسر بزرگمان است نقشه های زیاری داریم . از لحاظ خانوادگی هم فاصله زیاری بین ماست . جا خوردم . چرا این حرفها را زد ؟ مگر قرار نبود به خواستگاری من بیایند ؟
پس برای دل خوشی سعید آن حرف را زده بودند . از من چه می خواهید ؟ سه بسته اسکناس صد هزارتومانی از توی کیف دستی اش بیرون آورد . گفت : این را بگیر و خودت را کنار بکش ! به او بگو دوستش نداری . دست را پس زدم و گفتم : پول لازم نیست ! درست است که فقیرم اما ...
گفت : معذرت می خواهم دخترم ، قصد توهین نداشتم ، میدانی ... سعید احساساتی شده است . صد تا دختر پولدار حاضرند زن سعید بشوند ....
مادر سعید همه چیز را پول می سنجید . اشکهایم سر از زیر شد . در حالیکه از او دور می شدم . گفتم : نگران نباشید به او جواب منفی می دهم . روز بعد که سعید را دیدم ، گقتم : می خواهم حقیقت را به تو بگویم . پرسید چه حقیقتی ؟ تند گفتم از تو خوشم نمی آید . از قیافت ات متنفرم . تو یک بچه پولدار لوس و ننر هستی ... سعید گیچ شده بود و با ناباوری به دهانم چشم دوخته بود . دوست ندارم به خواستگاری ام بیایی . سعید بغض کرد و گفت : این حرف آخر توست ؟ گفتم : آره ! دیگر نمی خواهم ببینمت . سعید رفت و روزهای بعد پیغمهای فراوانی داد ، اما جواب منفی بود . او را دوست داشتم ، اما چگونه می توانستم بگویم مادرش مرا خرد کرد ؟ آیا می توانستم یک عمر طعنه ها و توهین و تحقیر مادرش را تحمل کنم ؟ اینطور که مادر سعید می گفت شاید خود سعید هم بعد از مدتی رنگ عوض می کرد . به هر حال او را از ذهنم خارج کردم تا به قول مادرش مانع خوشبختی او نشوم . چهار ماه بعد سعید را به طور اتفاقی در خیابان دیدم . خیلی لاغر شده بود ، طوری که اول او را نشناختم . جلو آمد و گفت : هلاکم کردی ... اگر حاضر نشوی با من ازدواج کنی ، خودم را می کشم . گفتم : اگر هزار بار خودت را بکشی ، زنت نمی شوم . چند ثانیه نگاهم کرد . نگاهش همان نگاه روز اول بود . دلم را لرزاند . سرخ شدم وقبل از اینکه چیز دیگری بگوید ، خداحافظی کوتاهی کردم و به راهم ادامه دادم . یک هفته بعد زنگ مدرسه که خورد برای اینکه از فکر و خیال بیرون بیایم با شمیم به طرف خانه رفتم . صد متر مانده به درختی که سعید در کنار آن می ایستاد ، آنجا را شلوغ دیدم . یعنی چه شده بود ؟ جلوتر که رفتم ، حجله ای را دیدم که عکس سعید روی آن نصب شده بود . زانوانم سست شد . روی زمین نشستم . شمیم که نمی دانست موضوع چیست ، زیر بغلم را گرفت و گفت : چی شده ؟ چرا این طوری شدی ؟ به عکس سعید اشاره کردم و گفتم : نگاه کن ، او را می شناسی ؟ با تعجب عکس را نگاه کرد و گفت : نه ! خدا بیامرردش ، چطور مگه ؟ گفتم : هیچی ، برو جلوتر و بپرس چرا مرده است ؟ شمیم رفت تا از کسانی که داشتند حجله را تزیین می کردند ، دلیل مرگ سعید را بپرسد . حالم خیلی خراب بود ، دو سه دقیقه بعد شمیم آمد و گفت : بیچاره خودش را کشته است . یکی از آنها که او را از نزدیک می شناسد ، می گوید عاشق یک دختر بوده است . ظاهراً دختر به او جواب منفی داده بود و...
دیگر صدای شمیم را نمی شنیدم . انگار آسمان روی شانه هایم سنگینی می کرد . نگاه سعید ازتوی قاب عکس مرا به طرف خود می کشد . همان نگاه روز اول . انتظار نداشتم اینقدر تحملش کم باشد . شب و روز ، خودم را سر زنش می کنم .
نظریه روانشانس در مورد این ماجرا :
اینکه دختر و پسر باید هم کفو باشند و از لحاظ فرهنگی ، اقتصادی و اجتماعی فاصله زیادی نداشته باشند ، یک اصل پذیرفته شده است . اما گاهی وقتها با نیروی عشق می توان بسیاری از فاصله ها را از میان برداشت . لادن و سعید می توانستند زوج خوشبختی باشند ، بشرطی که پدر و مادر سعید به آنها کمک می کردند ، اگر همه چیزها را از زاویه پول ببینیم و بسنجیم زندگی مشکل و غیر تحمل می شود . اما اگر معنویات را جدی بگیریم و به آن بها بدهیم زندگی شیرین و لذا تبخش می شود .
و نکته آخر اینکه کار سعید صد در صد اشتباه بود ، چون درست نیست هر که به خواسته خود نرسید ، دست به خود کشی بزند .
تازه اگر مشکلاتی دیگر سر راه قرار نگیرد و هر دو زنده باشند و توافق خانواده ها حاصل گردد . به هم می رسند و الاخیر . پس این هم آفت دومی اینگونه ارتباطات است . اگر یکی از طرفین از دنیا رفت و یا اگر پشیمان شد می داند که دل یک جوان را اسیر خود کرده و او را در روند زندگی اش با شکست و نا امیدی و ناکامی روبرو کرده است و این گناه بزرگی است که البته از نتایج این نوع ارتباطات است .
د) اگر مردی خواهر یا دختر خود را کنار پسری مشاهده کند و از او سوال کند که این چه کسی است و او بگوید که می خوام مدتی با او مرتبط شوم ببینم به درد آینده ام می خورد یا خیر ، مرد چه واکنشی از خودنشان می دهد ؟ از این بدتر اینکه بعداز یکماه باز کس دیگری را کنار آن خواهر یا دخترش ببیند چه عکس العملی از خود نشان می دهد ؟ اگر در پاسخ بگوید قبلی را انتخاب نکردم این یکی جدید است و همینطور الی آخر ، عاقبت چه خواهد شد ؟ بحث حیا می شود ؟ و آن نجات و پاکدامنی و آن تصویر سازیهای خیالی و این عمل چه عاقبتی را برای ما و جامعه ما ورق میزند و خواهد زد .
جامعه به کجا می رود ؟
آیا به این جامعه و زنان آن می شود اعتماد کرد ؟ پس بدانید صد درصد سلامت بودن این نوع ارتباطات بسیار ضعیف است .
ح) نکته آخر اینکه هدف اصلی از ارتباطات دو هدف بیشتر نیست . یا واقعاٌ می خواهند همدیگر را بشناسند و ازدواج کنند و یا اینکه قصد بهره برداری و لذت های جنسی و یا روحی را دارد .
اگر کسی به هدف دوم می اندیشد بداند زیان می کند . چون هر آنچه با دیگران کنی با دختر و همسر و خواهر تو خواهند کرد .
و اگر به هدف اول می اندیشد که هرگز او را نخواهد شناخت چون خداوند زنان را در احساسات و ظرفیت ها به گونه دیگر ، متفاوت آفریده است . تا زندگی نکنی او نخواهی شناخت . لذا از آنجا که با ارتباطات نمی شود زندگی کرد ، و اینده را رقم زد پس این ارتباطات نتیجه چندان مثبتی نخواهد داشت . چرا که اگر این طرح ، خوبی بود و جواب داده ، پس باید تمام کسانی که از این راه تشکیل خانواده داده اند ، محکم ترین پیوند زناشویی را داشته باشند . نه اینکه مطابق آمار یا در دوران عقد بهم می خورد و یا در ادامه زندگی ، در صد موفقیت و سعادت آنها بسیار اندک است . پس نمی شود این نوع آشنایی را به عنوان یک اصل و طرح موفق به جوانان آموزش داد . حال با این شرایط ، جوانان چی راهی را باید برای انتخاب همسر در پیش بگیرند ؟ و اسلام بهترین راه را چه می داند ؟ و چه مسیری را توصیه کرده است ؟


همتای من - ابوالقاسم عوامی

descriptionداستان : نگاه روز اول EmptyRe: داستان : نگاه روز اول

more_horiz
سلام .حکایت جالبی بود مهسا خانوم . از شما بابت این داستان متشکرم . من برای خودم دراین مورد نظراتی دارم که اشاره به آن ها وقت گیر است ، اما نویسنده خوب به مطلب اشاره کرده و تقریبا" ساختار یک داستان کوتاه با تم و سوژه روز رادارد . قدری کش و قوس آن می بایستی بیشتر می شد . داستان با عجله نوشته شده و در بعضی جاها نا پختگی قلم آشکار است . من حیث المجموع داستان خیلی خوبی بود و به یکی از معضلات گریبانگیر جامعه ما پرداخته بود. نظریه کارشناسی هم خیلی خوب و موثر بود .از شما متشکرم .
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply