کل شیء لم یبداء بسم الله و هوالابتر
گفت تو ای کریم بر مخزن هر دل شیدا چه خوشایند آید
به نام تو زبان بگشایم و به کام تو کلام بنمایم
بار الها ! رخساره بر نمی گیری که مدهوش جمالت گردم !
می دانی که در این سرای محنت ، بی تو اندرونی دق الباب نمی شود
می دانی که سهل است تا به افلاکم تا کواکب برسانی
بی نام تو هیچ سخن نگفتم از آن گاه که صولت کبریایی ات بر کائنات دهر سایه افکند
بلندای هر کوه از سهند و سبلان تا هرات و فراه
و تا بادغیس و سمر قند
از بیستون و پراو ، تا ذهاب و حلوان
رایت عشقت که بیامد بر طلیعه ی سپاه نور
و التفاتت جهان یکسره بگرفت
نای سلمان نی شدو
سو ، به حزن نشست !
و شواسپ در این سوی آب ، گریست !
و من نیز که هماره گریان رخسار توام !
الهی ، این تن بی من !
این پرت افتاده در وادی های انزوا
تا مرام سلک و صعوبت ملک کشد ،
تا رخنه در سنگ اندازد که بی او ره نسپارد
و بی او افطار وصل نگشاید
الهی درمانده ای به راه مانده ام
باران تورا رحمتی اگر هست
بی نفس باد خوانده ام
و عشقی اگر ؟!
به فحوای دل نشانده ام
الهی ، این همه گستره تا ابهامات شهود
این همه هستی که از کناره ات ربود!
عشق بازی با تویی که از قدیم به جایی
و ساز و جاهی که از بود تو بر من نمود !
الهی سرابت مشحون از نیلوفر
و نیشایی هیچ نه خشک از آن همه گل
اکنون تو گویی ستیغ آفتاب است به بام
ره گذرانی در تکاپو در پی نام
بی ترنمی از ژاله که می چکد از حضور
با اسپانی رمیده ، بی لگام
که تورا می خوانند همه شب
از سپیدی بام تا تیرگی شام !
تو می دانی که این لفظ تاریخ نگاه است
نگاهی تا فراز !