زیبا ترین لحظه در واژه نمی گنجد ، اگر تو نباشی ! یادم می آید زمانی که نبودم و می خواستم هست شوم ، تو هم بودی ! شاید سایه ای ، شاید شبحی و شاید خود تو بودی !
می دانم که هرگز تو را ندیده ام
در خیالم ، که خیال هم از توست
و در یادم که یاد هم بی تو نیست
کاش همان لحظه ای که سایه ات را بر خود احساس کردم
و قلبم از ندیدنت به شوق چهره ات
به آسمان رفت
مانع می شدم تا پرواز نکند و تورا می دیدم و با تو و قلبم به تفاهم می رسیدم !
ای کاش که تو باشی و تو بیایی و بر من دیگر بار سایه بیافکنی
کاش که چنین شود و تو
راه عروج قلبم را به ساحت قلب خود از رنگین کمانی به زمین بکشانی و
آن گاه با هم تا آسمان ها برویم
اما چه سود ؟!
هر لحظه این فکر را می کنم و وقتی که از خانه ی خیال بیرون می آیم
نه تو هستی ، نه سایه ات و نه حتی سنگینی نگاهت !
یعنی آیا می شود که تا به ستاره ها نپیوسته ام ،
در کنار ستاره ی بختم ایمنی یابم و به آسایش برسم ؟!