از طبقه ی پنجم با عجله در آسانسور را باز می کنم و همه اش در این فکرم که خدایا نکند برق برود که اصلا" حوصله اش را ندارم . این دلهره حدودا" 17 ثانیه یا کم تر - شاید هم بیشتر ! طول می کشد و صدای دلخراش آسانسور مثلا" نو - اما در واقع فکسنی که مرا به یاد سوت خمپاره و به زمین خوردنش می اندازد ، به من می گوید که به پارکینگ رسیده ام. با اکراه و با گوشه ی لباسم در را باز می کنم که مبادا ویروس آنفلوانزای نوع A حال گیری نکند ! بعد از لحظاتی خودم را در بین آپارتمان های بلند در محاصره می بینم . چند دقیقه پیاده روی و بعدش روی بلوار م تا سوار ماشین بشو م برای رفتن به سر کار . طولی نمی کشد که به ترافیک دم صبح بر می خورم . مثل همیشه دیر از خواب بلند شده ام ، چرا که شب ها دیر به خواب می روم. خواب که چه عرض کنم ، سرم را که روی بالش می گذارم صدایی به گوشم می رسد از بگو مگو های زوج جوانی که همیشه با هم حرف های نسبتا" عاشقانه به همراه شکستن ظروف و پرت شدن لنگه ی کفش و اصابت آن به در آپارتمان ، روحم را می آزارد . از طرفی دیوار اتاق خوابم به اتاق خوابی اتصال بدنه پیدا می کند که صدای مهتابی خرابش مثل صدای روح بخش مته تا مغز ملاجم را به تلاطم در می آو رد . چه زندگی زیبایی ؟!! تا توی این فکرها هستم ، فاصله سه کیلومتری تا سر کارم را در عرض چهل تا چهل و پنج دقیقه در ترافیک گذرانده ام و خوش به حالم می شود که بالاخره امروز هم بی زیان و آسیب خاصی ، الا دود و دم و بوق ماشین و دعوای راننده با مسافر و این چیزها - در سر کار خودم حاضر شده ام و تا چند ساعت از بعد از ظهر که کارم تمام می شود و دو باره این مسیر را می خواهم طی کنم . صدای زنگ موبایل مرا از خواب غفلت بیدار می کند ! دستورات مقتضی از بالا صادر می شود .مادر و خواهر و ایضا" دیگران و دیگرانی که مرا خیلی دوست دارند !
-نان 10 عدد ، گرم و تازه باشد ، بسته ای مقبول نمی افتد
-قند و شکر هرکدام دو کیلو گرم
-سیب زمینی و پیاز هر کدام سه کیلو گرم
-تخم مرغ تلاونگ با مهر مخصوص یک شانه و به عبارتی 24 عدد
- روغن مخصوص سرخ کردنی 2لیتر و یا 2 کیلو گرم
چایی خشک چکش سبز بدون مخلوط اریجینال 500 گرم و به عبارتی نیم کیلو
میوه ( حد اقل 4 قلم ) و هر قلم به اندازه کافی
خیار، کاهو ، کلم ، لوبیاسبز ، هویج و امثالهم طبق لیست پیوست
و...
به جیبم که نگاه می کنم کفاف اینهم خزعبلات را نمی دهد ، پس چه کنم ؟ اصلا" ممکن نیست و بد تر از همه من که ماشین ندارم . خریدن این ها یک طرف و گرفتن یا به عبارت بهتر تهیه و تامین یک دستگاه خودروی کرایه با قیمت مناسب هم طرف دیگر!
اوو...وه ! چقدر زیبایی و نشاط ، چقدر رضایت و غرور ، چقدر پول و چقدر عناوین نیازمندی های روزمره ؟!!
روز من دوباره شب می شود . کمی با کامپیوتر ، و کمی با قلم و فشار به مغزم و گاه شعری که از گرسنگی به سقف هوشم برخورد می کند !
این ها همه برای این است که من نویسنده ام !
زندگی زیباست و باز شب ، و باز به هم خوردن در آپارتمان طبقه پایین و صدای مهتابی خراب اتاق همسایه !
این بود داستان یک روز زندگی من از بام تا شام و از شام تابام !