بعد از عاشورا که حسين و يارانش کشته شده و خانواده شان به اسارت رفتند، در کوفه سر بريده شده حسين را در کوچه هاي شهر گرداندند تا مردم مرعوب شده و دست از مخالفت بردارند. فضاي سرکوب و اختناق پس از قتل عام کربلا بسيار سنگين و يأس آور بود. حاکمان به ظاهر احساس پيروزي و قدرت مي کردند. با از ميان برداشتن حسين و يارانش ديگر مانع جدي بر سر راه تحکيم قدرت و بهره برداري از آن نمي ديدند. تصور مي شد ديگر نداي مخالف و منتقد جدي وجود نداشته باشد. بنابراين تنها کار اين بود که با تحليل و تفسيرهاي خود اين واقعه را براي مردم توجيه کرده و حقانيت حکومت را در ذهن آنان تثبيت کنند. ابن زياد والي کوفه با همين تصور به مسجد شهر آمد و براي مردم سخنراني کرد. او گفت؛ سپاس خداوندي را که حق و صاحبان حق را آشکار و اميرالمومنين يزيد و پيروانش را ياري کرد. دروغگو پسر دروغگو يعني حسين بن علي را کشت. او خدا را حامي خود و حاکميت دمشق معرفي مي کرد و به نوعي کارها و جنايات خود را ناشي از فرمان و خواست خدا و امري ديني نشان مي داد. او مي دانست به نمايش گذاشتن سر بريده حسين کافي نيست. ديدن اين صحنه نشانه شکست و عدم موفقيت حسين و پيروزي و غلبه حاکميت است. اما پذيرش حقانيت و مشروعيت رمز پايداري و تثبيت است. بايد حسين را در ذهن توده ها با کفر و شرک و ضديت با اسلام مترادف کرد. ابن زياد با اين احساس که روايت ديگري از اسلام نيست که در مقابل او قدعلم کند به تبليغات مشغول شد تا با تفسيري به نفع خويش، اسلام را در جهت تثبيت قدرت و حاکميت يزيد و خودش مصادره کند.

جانباز جنگ

اما حرکت قهرمانانه يک جانباز جنگ همه معادلات و پندارهاي وي را نقش بر آب کرد. عبدالله بن عفيف يک چشمش را در جنگ صفين از دست داده بود و چشم ديگرش را در جنگ جمل و اينک کاملاً نابينا بود. او بسياري از اوقات خود را در مسجد مي گذراند. مسجد علاوه بر محل عبادت، مرکز مراودات مردمي و تبادل اخبار و اطلاعات ميان مردم بود. بي جهت نبود مردم کوفه او را به خوبي مي شناختند. سخنان ابن زياد بر عبدالله بن عفيف بسيار گران آمد. از جا برخاست و خطاب به ابن زياد فرياد زد؛ اي پسر مرجانه، دروغگو تو و پدر تو و آن کسي است که تو را والي کوفه ساخت. اي دشمن خدا فرزندان پيامبر را مي کشيد و بر منبر مسلمانان اين سخنان را مي گوييد؟ ابن زياد که بعد از آن قلع و قمع شديد ديگر انتظار مقاومتي درميان مردم نداشت، از اين اعتراض يکه خورد و خشمناک پرسيد، گوينده کيست؟ عبدالله شجاعانه فرياد زد و خود را معرفي کرد. او عليه ابن زياد سخناني گفت و از مردم خواست اعتراض خود را آشکار کنند. ابن زياد که سخت برآشفته بود دستور دستگيري وي را به ماموران داد. اما عبدالله درميان مردم چهره شناخته شده يي بود. پسرعموهاي وي که بزرگان قبيله ازد بودند، برخاستند و او را درميان گرفتند و در ازدحام جمعيت از در مسجد بيرون برده و به خانه اش رساندند. اما ابن زياد نمي توانست در برابر اين حرکت که فضاي سکوت و رعب را شکسته بود، سکوت کند. قدرت طلبي حکم مي کرد با اولين مقاومت و اعتراض برخوردي شديد کند تا ديگران درس گرفته و به فکر ادامه اين راه نيفتند وگرنه اين بساط تمام نشدني است. دستور داد براي دستگيري او به خانه اش بروند. خبر هجوم ماموران حکومتي به سرعت در شهر پيچيد و مدافعان عبدالله به سرعت خود را به خانه وي رساندند و در مقابل ماموران مقاومت کردند. جنگ سختي درگرفت و گروهي کشته شدند. سرانجام عده يي از ماموران به خانه عبدالله رسيدند. در را شکستند و وارد خانه شدند. دختر عبدالله پدر را از ورود دشمن باخبر کرده و به دستور پدرش شمشير او را به دستش داد. عبدالله که نمي توانست جهت مهاجمان را تشخيص دهد، با چرخاندن شمشير دور سرش به مقابله با نيروهاي دشمن مي پرداخت. هنگامي که ماموران از هر سو به او هجوم مي آوردند دخترش او را باخبر مي کرد و او در همان جهت به دفاع از خود مي پرداخت. سرانجام تعداد ماموران زياد شد و عبدالله ديگر نتوانست در همه جهات بجنگد. دستگيرش کردند و او را به دارالخلافه پيش ابن زياد بردند.

دستگيري

ابن زياد در ادامه همان سياست که در مسجد دنبال مي کرد به اين جانباز نابينا گفت؛ سپاس خداوندي را که تو را خوارکرد. عبدالله با جسارت تمام گفت؛ اي دشمن خدا، به چه چيز خداوند مرا خوار کرد، حال آنکه اگر چشم داشتم دنيا را بر تو تاريک مي کردم. ابن زياد اين بار براي مشروعيت دادن به خود و زير سوال بردن مواضع عبدالله از او پرسيد؛ اي دشمن خدا درباره عثمان چه مي گويي؟ او که مي دانست عبدالله پيرو علي بن ابيطالب بوده و نسبت به رويه هاي حکومتي عثمان انتقاداتي داشته است، مي خواست او را به عنوان مخالف خليفه سوم معرفي کرده و خود را مدافع عثمان قلمداد کند تا از اين طريق براي خود مشروعيتي رقم بزند اما عبدالله هوشياري سياسي اش را حفظ کرد و بلافاصله پاسخ داد تو را با عثمان چه کار. اگر بد کرده باشد خدايش حکم خواهد کرد. تو از خودت و يزيد و پدرش سوال کن. ابن زياد دريافت که در حوزه سياسي حريف عبدالله نمي شود و هر چه با او کلنجار رود بيشتر زيان مي کند. سرانجام به او گفت از هيچ چيز سوال نمي کنم تا تو را نکشم. عبدالله گفت من که در جنگ هاي گذشته شرکت کردم آماده شهادت بودم اما توفيق نيافتم و اکنون به آرزويم مي رسم. ابن زياد دستور داد او را به قتل رسانده و بدنش را در محلي به نام سبخه (زمين شوره زار) به دار آويختند. به اين ترتيب عبدالله بن عفيف نشان داد ياران امام حسين تنها همان تعداد نيستند که در کربلا به شهادت رسيدند. ضمن اينکه اعتراض او فضاي رعب و ترسي را که حکومت مي خواست بعد از عاشورا حاکم کند درهم شکست.