این میخانه اگر ساقی صاحبنظری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
می خواری و مستی ره و رسم دگری داشت
اینقدر الان گیجم که نامه ی خصوصی اقا مهدیو چار پنج بار خوندم ولی هیچ چی ازش نفهمیدم !
واقعا نفهمیدم پیام دومش چی بوده و من کی گفتم گوش کسی درازه ؟!!!
و خیلی چیزای دیگه که من هیچ ازشون سر در نیاوردم ..!!
کاش الان یکی اینجا بود؛ فرقی نمیکنه کی ؟
فقط یکی که مدام مثل من حرف بزنه ؛ اونقدر که خسته شه مثل من ..
مثل الان من ..
مثل این روزای من که خستگی امونمو بریده و بی تابی وادارم میکنه اینطور بی پروا بنویسم ..
یه موقایی احساس میکنم چقدر دخترخاله وحیده ؛ الهام ؛ پریسا و ... خوشبخت بودن ؛ دخترایی که همه ی آرزوشون عروس شدن بود! به اولین خواستگارشون بله گفتن ..
و همه ی دغدغه ی زندگیشون کدبانو بودن ..!
چقدر سخته سردرگمی ..
یه موقایی آدم احساس میکنه دیگه زندگی داره از دستت خارج میشه و باید خودتو بسپاری به باد ..
باید همسفر باد بشی ..
و چقدر سخته اون لحظه " زمانی باشه که تو باید بزرگترین تصمیم زندگیتو بگیری ..