Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionداستان کوتاه ( پسرک عشایر) Emptyداستان کوتاه ( پسرک عشایر)

more_horiz
پسرك لاغر اندام با كفش هاي پاره و لباس مندرسي كه در تن داشت روي جاده خاكي دوان دوان در حالي كه كاغذي در دست داشت و آن را در هوا مي چرخاند و لبخندي مملو از شادي بر روي لبانش نقش بسته بود به طرف خانه اش مي دويد. خانه اي كه از روي هم قراردادن چند بلوك سيماني كه تابستانهاي گرم و زمستانهاي سرد را به انها هديه ميداد و با هيزمي كه تهيه ميكردند آن را گرم نگه مي داشتند و يا در تابستان روي بلوكهاي سيماني از بيرون آب مي پاشيدند تا خنك شود. اما هميشه خوش و شاد بودند. هر از گاهي مي ايستاد و كفشش كه ته آن سوراخي داشت را از پا بيرون مي اورد و مي تكاند تا شنها و سنگ ريزه هايي كه كف پايش را قلقلك ميداد بيرون بريزد اما لبخند از لبش دور نمي شد. فاصله زيادي را دويده بود و نفس نفس ميزد اما براي خبري كه ميخواست به مادرش بدهد اهميتي نميداد و سرعت قدمهايش را بيشتر ميكرد. نزديك خانه اش كه رسيد شروع به صدا زدن كرد تا بلكه بتواند زودتر خبر را به مادرش بدهد. مادر اما در پشت كلبه در حال زدن مشكي بود تا ماستي را كه خودش از شير گوسفندان تهيه كرده بود و جهت دوغ درون ان ريخته بود را تهيه كند. وقتي صداي رضا را شنيد بلند شد و دست از مشك كشيد. از دور رضا را مي ديد كه ميدود و چيزي را در هوا تكان ميدهد و او را صدا ميكند. جلوتر آمد رو به آفتاب بود دست هاي پينه بسته اش را چتر چشمانش كرد تا هم از نور خورشيد آزار نبيند و هم بهتر بتواند رضا را ببينيد . صداي گريه فرزند كوچكش از درون خانه هم به گوش ميرسيد. نازي دختر 8 ساله اش مراقب برادر كوچك خود بود اما به مانند مادر نمي توانست او را آرام نمايد. زن با پاهاي خسته و بدن عرق كرده از كار روزانه چند قدم جلوتر برداشت. پسرك به او رسيد و كاغذ را به دست مادر جوانش داد كه حتي نمي توانست يك كلمه از روي آن بخواند او كه در 10 سالگي به رسم قبيله اي ازدواج كرده و بود و عمرش را كه اينك حدود 28 سال بود در ييلاق و قشلاق گذرانده و بيابانگرد بود كجا ميتوانست وقت و جايي براي درس خواندن داشته باشد. نگاهي به پسرش انداخت و گفت: هان اين چيه ؟ چرا اينچنين فرياد ميزني كمي نفس تازه كن تا ببينم چه ميخواهي بگويي كه انگاري سر برايم آورده اي.

پسرك كه همچنان چشمانش از خوشحالي برق ميزد كمي كه آرام گرفت گفت : ننه ننه من 20 شدم نگاه كن همه نمره هام 20 شده . مديرم گفت سال ديگه تو را به مدرسه شبانه روزي در شهر مي فرستيم. گفت تو شاگرد باهوشي هستي.

مادرش كه نمي توانست درك كند او چه ميگويد گفت : آخرش چي ؟ ميشي يكي مث پدرت بايد ييلاق و قشلاق كني اما خوب بهتره چون لااقل تو سواد خواندن نوشتن پيدا ميكني و ديگه مغازه دارهاي شهري نمي تونن توي حساب و كتابا سرت كلاه بذارند. بيچاره بابات هر دفعه ميره دفتر باز مي كنند و هر چه مي گويد اينقدر كره و پنير و دوغ و ماست داده ام مي گويند بيا خودت بخون جلو خودت اون دفع نوشتم. خب اونم كه سواد نداره بايد بپذيره . بهش ميگم حالا كه رضا كلاس سوم را تمام كرده و سواددار شده هر وقت خواست بره شهر تو رو ببره تا خودت هم در يك دفتري جلو مغازه دار بنويسي و تا ديگه كلاه سرش نذارند. پسرك كاغذ را از دست مادرش گرفت و به سمت خانه هاي ديگر رفت دلش ميخواست به همه اهالي كه همه هم قوم و خويش بودند بگويد با زحماتهاي خودش همه نمره هاش 20 شده و ميخواست بگه اونم از سال ديگه به مدرسه شبانه روزي در شهر ميره.

مادر به طرف مشك رفت تا كار دوغ زدن را تمام كند. نازي در خانه بچه را در نني كه به دو تا سه گوش با ميخ محكم شده بود هل ميداد تا گريه نكند. دو تا گيس بلند پشت سرش آويزان بود و با بندي قرمز رنگ پايين آنها را بسته بود . قدي كشيده و بلند داشت و لاغر اندام بود با اينكه با چشمان آبي آسماني زيبايي خاصي در صورتش ديده ميشد اما آفتاب سوختگي رنگ پوستش را تغيير داده و خشكي خشني روي گونه هايش ديده ميشد. گاهي با روغن وازليني كه پدرش هر از گاهي از شهر تهيه ميكرد پوست دست و پا و صورتش را چرب ميكرد اما همين چربي در آفتاب باعث ترک و سوختگی بیشتر شده بود. در خانه ای که هم نشیمن بود و هم محل خواب چند تا قاب قدیمی که مرد خانواده از شهر جهت زینت خانه خریداری کرده بود با میخهای بزرگی به دیوار سیمانی نصب شده بود. با پارچه های براق بصورت پاپیون دیوار را آراسته بودند. کنار دیوار بخاری کوچکی قرار داشت که حتما برای زمستانهای سرد استفاده میشد. چند تا رختخواب هم مرتب کنار اتاق جا داده شده بود. کمدی قدیمی و کوچک که روی ان پر از ظرف روحی و چند تایی چینی و چند تا استکان و نعلبکی بود و یک سینی گرد استیل که همه از تمیزی برق میزد چیده شده بود. دخترک از همین سن و سال مادری را آموزش می دید. گاهی پستانک به دهان برادر کوچکش میگذاشت و گاهی شیشه ای که مقداری شیر گوسفند درون آن بودبه دهان نوزاد میگذاشت. بدون شک مادر اطمینان داشت که میتواند از پس نگهداری کودک برآید که درون نمی آمد. رضا کارنامه اش به همه اهالی نشان داد. در حالی که دست از پا نمی شناخت رو به مادر گفت پدرش کی برمیگردد. میخواست سند افتخار خود را که بدون هیچ معلمی و کتاب کمک درسی و در بیابانها که شش ماه ییلاق و شش ماه قشلاق بودند و نه از کامپیوتری برخوردار بود و نه تلفن و سینما و دیگر امکانات بچه های شهر به پدرش نشان دهد. در عالم خود به روی تپه ای لم داده بود و خود را در خوابگاه و مدرسه عشایری می دید و با خود میگفت برای اولین بار منم با بچه های شهر درس میخوانم. حتما بزودی دکتر میشوم و برمیگردم و ننه صغرا که پاهایش درد میکند را درمان میکنم و قوز علیخان را که باعث شده همه او را مسخره کنند را درست میکنم . حتما به پدر محمد حسین هم می رسم تا بنده خدا بتواند کار کند وخرج زن و بچه اش را درآورد. شایدم امدم همینجا و بیمارستان درست کردم تا اهالی اینجا اینقدر درد نکشند. یک روز که به ننه صغرا پیرزن مهربان و دوست داشتنی محلشون گفته بود برو شهر پیش یک دکتر خوب .دید که گریه کرد و گفت میدانی دکتر رفتن چقدر پول میخواد من که پولی ندارم باید بسازم و بسوزم اما رضا در رویاهای خودش بیمارستان را ساخته بود و ننه صغرا را داشت معالجه میکرد. میگفت هر کسی از اهالی مریض شود خودم درمانشان میکنم و هیچی هم ازشان نمی گیرم.

با خود می گفت درس بخوانم دکتر شوم دیگر نمی گذارم مادرم اینجوری کار کند توی شهر براشون خانه میخرم و یک مغازه هم برای بابا که برای خودش کسی شود. نازی و محمد کوچولو هم می فرستم درس بخوانند. خوشحال بود کلاس چهارم به شهر میرود. او حتی نمی دانست چقدر طول میکشد تا دیپلم بگیرد و دانشگاه برود اما در رویای خودش همه چیز را مهیا کرد. روی تپه دراز کشیده خوابش برد در حالی که کارنامه را زیر سرش گذاشته بود. آفتاب غروب کرد و صدای نازی را که صدا میزد کاکو رضا کاکو رضا بیا بابا از شهر برگشته برامون نون چایی اورده بیا شیرینی بخور. نان چایی بهترین شیرینی بود که آنها میتوانستند بخرند و بخورند. گاهی هم پدرش وقتی از محصولاتی که فروخته بود پول بیشتری در می آورد کمی هم شیرینی های دیگر میخرید و به خانه می آورد. نازی در حالی که تکه ای نان شیرینی کنجد زده در دست داشت و به طرف جایی که رضا دراز کشیده بود می دوید کنار برادرش رسید . کنارش نشست و دست روی سرش کشید و بوسه ای به گونه اش زد و محبت خواهرانه را نصیب برادر بزرگتر کرد. رضا چشم باز کرد بلند شد دست به دور گردن خواهرش انداخت و او را بوسید و نان شیرینی را با شوق از او گرفت و خورد و پرسید بابا برگشته . نازی با اشاره سر در حالی که صدای اوهوم از گلوی او خارج میشد تائید کرد و خوشحال به برادرش مژده داد که پدرشان برایشان کلی خوراکی خریده و گفت یک چیز دیگر هم خریده که فقط بدرد تو میخورد بیا برویم تا نشانت بدهم. رضا کنجکاو پرسید چیست؟ نازی با شیطنت گفت نمی گویم تا بیایی. هر دو بلند شدند و در حالی که کارنامه را در دست گرفته بود نازی را به روی گردنش سوار کرد و به طرف کلبه به راه افتاد. سگ گله که بزرگ بود و سیاه کنار کلبه دراز کشیده بود تا بوی آنها را شنید بلند شد و چند قدمی جلو رفت. رضا لبخندی به او زد و از کنارش عبور کرد. درب چوبی قدیمی که به زور و با صدای قیژ باز میشد را باز کرد و به درون کلبه رفت. چراغ نفتی کوچکی روشنایی به کلبه بحشیده بود. سلام کرد و به طرف بابا رفت و کارنامه را به او نشان داد و گفت همین حالا مادرت گفت منم برات یک جایزه خریدم . رضا بیصبرانه در انتظار بود و وقتی بابا کتابی که از داخل خورجین در آورد و به رضا داد دست از پا نمی شناخت این اولین کتاب غیر درسی بود که رضا میدید. روی آن را خواند نوشته بود قصه های خوب برای بچه های خوب. رضا دست دور گردن بابا انداخت و صورت او را غرفه بوسه کرد به خود میگفت پس همه می دانند که من چقدر درس و کتاب را دوست دارم. رو به بابا کرد و گفت از کجا خریدی . او گفت کنار خیابان مردی تعدادی کتاب پهن کرده بود و گفتم پسرم کلاس سوم است و این کتاب قصه را داد. حالا باید هر شب یکی از قصه هایش را برای ما بخوانی . رضا می دید هر لحظه که می گذرد به رویاهایش نزدیکتر میشود. چراغ نفتی را جلو آورد و کتاب را باز کرد و با شوق شروع به خواندن کرد.

بنام خدا یکی بود یکی نبود........

descriptionداستان کوتاه ( پسرک عشایر) EmptyRe: داستان کوتاه ( پسرک عشایر)

more_horiz
خیلی قشنگ بود فریبا جون 2
داستان دختر فراری رو هم هنوز وقت نکردم کامل بخونم 12

descriptionداستان کوتاه ( پسرک عشایر) EmptyRe: داستان کوتاه ( پسرک عشایر)

more_horiz
elnaz wrote:
خیلی قشنگ بود فریبا جون 2
داستان دختر فراری رو هم هنوز وقت نکردم کامل بخونم 12

ممنون الناز جان راستش دختر فراری را دیدم استقبال نشد ادامه ان را در اینجا قرار ندادم فقط تا قسمت 11 گذاشتم 2

descriptionداستان کوتاه ( پسرک عشایر) EmptyRe: داستان کوتاه ( پسرک عشایر)

more_horiz
من منتظر ادامه دختر فراری بودم اما این داستان جدیدتان غافلگیرم کرد.
شما از بی توجهی ما که بخاطر مشغله زیاد و گرفتاریهائی است که همگان با آن روبرو هستیم و با گوشت و پوست و استخوان لمس شان میکنیم مایوس نباش و دل نوشته هایت را ارسال نما و تمام ایران فرومی ها با دل و جان داستانهای قشنگت را مطالعه میکنند اگر چه وقتی برای ابراز عقیده صرف نمیکنند.
بنابراین دلگیر مباش و با شور و اشتیاق راهت را ادامه بده.
[You must be registered and logged in to see this image.] با تشکر

descriptionداستان کوتاه ( پسرک عشایر) EmptyRe: داستان کوتاه ( پسرک عشایر)

more_horiz
کاملا با شما موافقم جناب یدی عزیز
بسیار زیبا گفتید
من هم داستان دختر فراری رو دنبال می کنم.
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply