من احساس می کنم که نه پنجاه ساله یا یکصد ساله که همیشه ساله ام!
شب گذشته، در عالم شعر و شاعری، به آغاز همیشه برگشتم ... و خودم را در آسمانها یافتم ...
در آسمانها، در صف بیکرانی از موجودات منتظر به دریافت پروانه تولد، در انتظار دریافت پروانه تولد بودم. اما، نوبت من که رسید، پروانه ها تمام شد ...
مرا به صف دیگری فرستادند: صف درختها...
از آنجائیکه ته صف قرار گرفتم، درخت هم نشدم!
بنا شد مرا بصف دیگری حواله دهند؛ اما، از بخت بد، صف دیگری وجود نداشت.
نتیجه این شد که ماندم تنها!
یکی از فرشتگان خدا دلش بحال زار و نزارم سوخت. نگاهی به نگاه آشفته ام افکند و گفت: تو، همینطوری، بدون پروانه برو! تو هم، برگی!
خواستم بپرسم برگ چه درختی؟ برگ کدامین درخت؟ اما فرشته، ناپدید شده بود ...

« من برگی خانه بر دوشم و ولگرد ، که در بی نهایت *همیشه* هیچ درختی صاحبش نیست...»
:D :D