| ||
مرجان لقايي خبرنگار گروه حوادث روزنامه اعتماد |
«تمام دارايي ام فداي چشمان آمنه.» اين اولين جمله يي است که مادر مجيد به زبان مي آورد و سعي دارد تمام غمش را در همين يک جمله نشان دهد. مجيد رابطه خوبي با مادرش داشت و آن دو محرم اسرار هم بودند اما مجيد آخرين تصميم اش را از او پنهان کرد. مادر مجيد در مورد علاقه پسرش به آمنه مي گويد؛ «مجيد واقعاً آمنه را دوست داشت. نمي دانم چرا اين اشتباه را کرد. 9 ماه قبل از اين حادثه مجيد يک روز وقتي به خانه آمد خيلي پريشان بود. با کسي حرف نمي زد. چند بار از او خواستم بگويد چه اتفاقي افتاده است اما انگار دهان اين بچه را بسته بودند. مجيد خيلي تغيير کرده بود. بالاخره بعد از چند روز حرف زد و گفت عاشق دختري شده است به اسم آمنه و مي خواهد با او ازدواج کند. من اصلاً آمنه را نمي شناختم. از مجيد پرسيدم چقدر اين دختر را مي شناسي؟ گفت از همکلاسي هايم است. او را در دانشگاه ديدم. دختر خوبي است. قرار شد موضوع را به شوهرم بگويم و بعد با خانواده آمنه صحبت کنم. شب که شد ماجرا را براي شوهرم گفتم اما او مخالفت کرد. مجيد تازه 22 سالش بود. شوهرم گفت حالا که وقت ازدواجش نيست. اين پسر چيزي ندارد. حتي هنوز سرکار نمي رود. من با چه رويي به خواستگاري بروم. در آنجا چه بگويم. از مجيد خواستم کمي صبر کند تا برايش خانه و ماشين تهيه کنيم و خودش هم کار پيدا کند. گفتيم بعد از آن به خواستگاري آمنه مي رويم. اما انگار حرف در گوش اين بچه نمي رفت. مي گفت اگر در اين مدت آمنه ازدواج کند من چه کنم.»
با تمام اين مخالفت ها مجيد همچنان روي خواسته اش پافشاري کرد تا اينکه مادر با آمنه صحبت کرد؛ «يک روز مجيد از دانشکده به خانه آمد. رفت سراغ تلفن و شماره را گرفت و گوشي را داد به من. پرسيدم چه کسي پشت خط است. جواب داد آمنه. هل کرده بودم. گوشي را گرفتم و صحبت کردم. دختر بسيار خوب و متيني بود. در همين حين پدر مجيد هم آمد. او هم با آمنه صحبت کرد. ما قبول کرديم به خواستگاري برويم اما پدر مجيد همان روز تلفني به آمنه گفت دستم خالي است و بايد کمي صبر کني تا پول تهيه کنم. مجيد مدتي خودش سرکار رفت. صبح تا شب کار مي کرد و ديگر جاني برايش نمانده بود تا اينکه يک ميليون تومان پول جمع کرد و براي من و خواهرانش لباس خريد تا آماده شويم و به خواستگاري آمنه برويم. اما آمنه و خانواده اش خانه شان را عوض کرده بودند و اين شروع بدبختي هاي مجيد و ما بود.»
مجيد با خواهر کوچکش هم رابطه خوبي داشت و در آن روزهاي عاشقي از او نيز براي رسيدن به عشقش کمک مي گرفت. خواهر مجيد که حالا دانشجو است و به خاطر برادرش در دانشگاه ضربه سختي خورده است، از آن روزها مي گويد؛ «مجيد هميشه حرف هايش را به من مي گفت اما نمي دانم چرا زماني که از آمنه جواب منفي شنيد چيزي نگفت. شايد من مي توانستم در آن زمان مرهمي بر دردش باشم. زماني که خانواده آمنه خانه شان را عوض کردند مجيد خيلي ناراحت بود. من به او گفتم با آرامش مي تواند کارش را پيش ببرد. مجيد خيلي عصبي بود. از زماني که من به ياد دارم اين طور بود. ما هميشه در خانه رعايتش را مي کرديم. مجيد بالاخره توانست شماره خانه جديد آنها را پيدا کند و ما دوباره تماس گرفتيم اما رفتار آمنه عوض شده بود. او در تماس هاي اول به مادرم گفته بود مجيد را نمي شناسد. بعد گفت يکي از همکلاسي هايش به او گفته مجيد همان پسري است که سر کلاس او را اذيت کرده است. اين حرف ها مجيد را خيلي ناراحت مي کرد و هميشه سر اين مساله با من حرف مي زد و مي گفت تو که مي داني من اهل آزار رساندن به هيچ دختري نيستم. چرا به عشقي که من نسبت به آمنه دارم، حسادت مي کنند و مي خواهند رابطه ما را به هم بزنند. درگيري هاي دروني مجيد از همان موقع شروع شده بود.
مجيد پسر درسخوان و باهوشي بود؛ اين را مدارک علمي که گرفته است، ثابت مي کند. او دانشجوي رشته الکترونيک بود و چندين ديپلم گرفته بود؛ زبان فرانسه، برق، تاسيسات ساختماني، سخت افزار کامپيوتر و... اما چرا جواني 22 ساله با اين سطح علمي و ضريب هوشي بالا نتوانست در لحظه يي که دچار شکست عاطفي شده بود، درست تصميم بگيرد. پدر مجيد در اين باره مي گويد؛ «مجيد زياد با من حرف نمي زد. او بيشتر با مادر و خواهرش در ارتباط بود. من به پسرم قول داده بودم کمکش کنم تا با آمنه ازدواج کند. نمي دانم آن روز چه در سر مجيد مي گذشت که اين طور رفتار کرد و ما را در برابر خانواده آمنه و آن دختر جوان شرمنده کرد. من زماني متوجه اسيدپاشي به صورت آمنه شدم که آن را در روزنامه خواندم. در آن لحظه که خبر را در روزنامه ديدم، پيش خودم گفتم عجب آدم بي انصافي بوده اين پسر و چرا اينقدر بي رحمي کرده غافل از اينکه اين کار، کار پسر خودم بود. زماني که فهميدم اسيدپاش مجيد است انگار دنيا روي سرم خراب شد.»
پدر مجيد دستانش را به سمت آسمان مي گيرد و ملتمسانه از خدا کمک مي خواهد. مادر هم زير چادر سياه اشک مي ريزد. او به سختي مي تواند در مورد آن روزهاي تلخ صحبت کند؛ «ما از اسيدپاشي خبر نداشتيم. من فکر مي کردم مجيد همچنان در حال صحبت با آمنه است تا بتواند او را راضي کند. ماه رمضان بود. همه ما روزه بوديم. قرار بود شب بعدش مهماني افطار داشته باشيم. مجيد چند روزي بود که حال خوبي نداشت. ديگر با من هم حرف نمي زد. هرچه با او کلنجار مي رفتم که به حرف بيايد فايده يي نداشت. فقط در اتاق مي نشست و سکوت مي کرد. صبح از خانه بيرون رفت. من براي مهماني و خريد به کمکش احتياج داشتم اما مجيد برنگشت. شوهرم که آمد به او گفتم مجيد خانه نيست و از او خواستم خريدها را انجام دهد. من و دخترانم بايد براي افطاري فردا تدارک مي ديديم هوا که تاريک شد مجيد به خانه آمد. چشمانش يک کاسه خون بود چون چند شب بود که بدون سحري روزه مي گرفت. پيش خودم گفتم شايد به خاطر گرسنگي است. اما نه،موضوع فراتر از اين مسائل بود. مجيد خيلي عصبي بود. کارهاي عجيب مي کرد. من واقعاً نگران شده بودم. مجيد آن شب افطار نکرد و با کسي هم حرف نزد. او را براي سحر بيدار کردم. باز همان طور بود. يکدفعه حالش به هم خورد و از سر سفره بلند شد. نمي دانستم چه شده. او با من حرف نمي زد. چند روزي بود که به حمام نمي رفت. اصلاح نمي کرد و غذا نمي خورد. وقتي حالش به هم خورد من فکر مي کردم مريض شده. فرداي آن روز به مجيد گفتم بيا برويم پيش دکتر. مجيد گريه کرد و گفت من به صورت آمنه اسيد پاشيدم. ناگهان تمام بدنم شروع کرد به لرزيدن. باور نکردم مي دانستم اگر چنين اتفاقي بيفتد حتماً روزنامه ها آن را مي نويسند. به پسر کوچکم گفتم روزنامه بخرد. صفحه حوادث را باز کردم. ديدم نوشته خواستگار کينه جو به صورت دختري به نام آمنه اسيد پاشيده است. انگار خانه را بر سرم خراب کرده باشند. بر سر مجيد فرياد زدم و گفتم؛ مجيد هم خودت را بدبخت کردي هم همه ما را. به مجيد گفتم اگر پدرت به خانه بيايد و تو را اينجا ببيند مطمئن باش زنده نمي ماني. به او گفتم از اينجا برو. مجيد از من پول خواست که به مشهد پيش يکي از خواهرهايش برود اما من فقط به اندازه يي که بتواند بليت اتوبوس بخرد و به کلانتري برود به او پول دادم و گفتم ديگر اشتباه هايش را ادامه ندهد و خودش را معرفي کند. مجيد به کلانتري محل رفته بود و ماموران حرفش را باور نکرده و او را بيرون کرده بودند. به کلانتري ديگري رفته و آنجا اين مساله را گفته بود اما خنديده و باز هم حرفش را باور نکرده بودند. بالاخره وقتي به کلانتري سيدخندان رفت و همه اتفاق ها را گفت آنها بازداشتش کردند. آن روز، برايم روز سختي بود. باور کنيد تا پاي مرگ رفتم و برگشتم. هنوز هم از خدا مي پرسم چرا آن روز جان مرا نگرفت که راحت شوم و حالا انتظار کور شدن فرزندم را بکشم. اي کاش آن روز مي مردم و اين طور تحقير شدن خودم و فرزندانم را نمي ديدم.»
مجازات حق مجيد است اين را خانواده اش مي گويند و بر آن تاکيد مي کنند اما پرسش اين است که آيا با کور کردن مجيد اين فقط اوست که مجازات مي شود؟ مادر مجيد مي گويد؛ «مگر من چند سال ديگر زنده ام که بتوانم از يک آدم کور هم مراقبت کنم. مي دانم اگر اين حرف را مادر آمنه بشنود به من مي گويد او هم مجبور است از دختر کورش مراقبت کند اما مادر آمنه شرايط مرا ندارد. باور کنيد من هم غصه آمنه را مي خورم هم غصه مجيد را. چون پسر من باعث کور شدن آمنه شده است بايد کاري کند که اين دختر تا آخر عمرش راحت زندگي کند. اما اگر مجيد هم کور شود نه مي تواند جبران خسارت کند و نه دردي از جامعه دوا مي شود. اين همه انسان قصاص شدند مگر قتل از بين رفت که حالا با کور کردن مجيد اسيدپاشي از بين برود. مجازات حق پسر من است. او هر چقدر در زندان بماند حقش است و نبايد اعتراض کند. بايد تاوان کاري را که کرده پس دهد اما واقعاً کور کردن او چاره است؟ آمنه دو چشمش را از دست داده و بايد تا پايان عمرش در تاريکي زندگي کند. او حمايت معنوي همه مردم را با خودش دارد. همه حق را به او مي دهند و من هم به او حق مي دهم که از مجيد و خانواده اش متنفر باشد اما اشتباه را با اشتباه جبران نمي کنند. مجيد گناهکار است و بايد مجازات شود. همان طور که حالا در زندان است اما من چه گناهي کرده ام. من ديگر پير شدم مگر من چقدر مي توانم زندگي کنم. چقدر مي توانم کار کنم. مجيد در زندان است و در حال مجازات، هر شب کابوس کور شدن دو چشمش را مي بيند و من در عذاب اينکه بايد در انتظار قصاص دو چشم پسرم باشم، مي سوزم و خواهران و برادر مجيد هم بايد از ترس متلک هاي مردم از خانه بيرون نروند يا اينکه حرف هاي توهين آميزي را که از گوشه و کنار به گوش مي رسد، نشنيده بگيرند. ما چند بار و به چند نوع بايد مجازات شويم. مجيد با اين کاري که کرد آينده اش را از بين برد. حتي اگر از زندان آزاد شود ديگر در هيچ جاي اين جامعه جا ندارد و کسي به او کار نمي دهد و هميشه بايد توهين هاي مردم را تحمل کند.
مادر مجيد چند جمله يي هم با آمنه حرف دارد؛«به تو التماس مي کنم بگذر از خواسته ات که اين خواسته، زندگي ويران شده من را ويران تر مي کند.» کاري که مجيد کرده روي روابط او با خواهرانش هم تاثير گذاشته است. اين را مادر مجيد مي گويد و ادامه مي دهد؛ «هنوز دو خواهر مجيد حاضر نيستند به ديدن برادرشان بروند و مي گويند مجيد حق نداشت چنين کاري بکند. من خودم چهار دختر دارم و مي دانم چنين رفتاري با يک دختر جوان يعني چه. من درد آمنه و خانواده اش را درک مي کنم. اي کاش آنها هم در مورد مجيد و آينده يي که براي خانواده او مي سازند تجديد نظر کنند. تمام دارايي من فداي يک تار موي آمنه. او نمي داند مجيد هنوز دوستش دارد و عاشق اش است. مجيد مي گويد تمام عمرم فداي آمنه و هر چه او بخواهد من مي پذيرم.اي کاش گوشي هم بود که مصيبت هاي مرا مي شنيد.»
مجيد ادعا مي کند هنوز هم آمنه را دوست دارد و حاضر است با او ازدواج کند اما اين عشق چگونه به جنون تبديل شد. مجيد پاسخ اين سوال را فقط به مادرش گفته است؛«به مجيد گفتم وقتي مي خواستي اسيد بپاشي به من نگفتي و حالا ما بايد تاوان اشتباه تو را پس دهيم. حداقل بگو چرا اين کار را کردي. جواب داد مي خواستم آمنه براي خودم باشد و بس. ناراحتي مجيد از حرفي بود که چند روز قبل از حادثه آمنه به او گفته بود. آمنه براي اينکه مجيد را دست به سر کند به او گفته بود که ازدواج کرده است. او نام پسري را آورده بود که از دوستان صميمي مجيد بود. مجيد هم به سراغ دوستش رفته و در اين باره پرسيده بود. پسر جوان هم گفته بود اين مساله درست نيست. مجيد از تحقير هاي آمنه ناراحت بود. پسرم عاشق شده بود و هنوز هم عاشق است اما راهي که رفت اشتباه بود. او عاشق شد و به اوج رسيد و يکدفعه مثل پوست تخم مرغ به ديوار کوبيده شد. خرد و شکست خورده، لگد مال شد و فرو ريخت. آمنه يا هر دختر ديگري حق دارد با پسري که دوست دارد ازدواج کند. اين حق را نمي توان از کسي گرفت. اما «نه» گفتن به پسري که تا اين حد ابراز عشق مي کند بايد عاقلانه تر باشد. مجيد شماره تلفن محل کار آمنه را از يکي از اعضاي خانواده اش گرفته بود حتي شماره تلفن خانه جديدشان را هم از خود آمنه گرفته بود. آمنه نبايد اين شماره ها را مي داد. بعد از اين ماجرا اگر باز هم مزاحمت هاي مجيد آزارش مي داد مي توانست موضوع را به من بگويد به هر حال من مادر مجيد بودم و مي توانستم کاري بکنم. البته هيچ کدام از اين حرف ها نمي تواند کاري را که مجيد کرده توجيه کند. عمل پسرم به هيچ وجه قابل توجيه نيست.» گرفتاري هاي مادر مجيد به اينجا ختم نمي شود. او از رفتار مردم با فرزندانش مي گويد؛«تا پسر کوچکم از خانه بيرون مي رود بچه ها دوره اش مي کنند و پشت سر هم مي گويند «اسيدپاش، اسيدپاش». دخترانم دانشجو هستند. آنها مرتب در دانشگاه مورد سوال قرار مي گيرند که چرا برادرت چنين کاري کرد. با انگشت دخترانم را نشان مي دهند و مي گويند اين خواهر آن پسر اسيدپاش است. من و شوهرم از اين مساله مستثني نيستيم. شوهرم تقريباً ديگر سرکار نمي رود. ما بيشتر از مجيد مجازات شده و مي شويم.» خواهر مجيد هم از رفتار مردم گله مند است اما بيشتر در مورد درخواست تجديد نظر در حکم برادرش حرف مي زند؛«کور کردن مجيد مجازات ماست نه او چون پس از اين ما بايد از او مراقبت کنيم. آبروي رفته ما با اين مصيبت بيشتر خواهد رفت. اگر قصد مجازات مجيد است راه هاي ديگري هم وجود دارد. اگر از مجيد تعهد بگيرند که تا پايان عمرش هزينه هاي زندگي آمنه را بدهد يا هر کاري که او دارد برايش انجام دهد هم مجيد تنبيه و هم آمنه از آينده اش مطمئن مي شود. کور کردن مجيد اضافه کردن يک معلول ديگر به جامعه است نه چيز ديگر.حرف ها به پايان رسيده است و جمله آخر را پدر مجيد مي گويد؛«به آمنه التماس مي کنم آتشي را که به جان خانواده من افتاده خاموش کند و تصميم منطقي بگيرد. کور کردن مجيد چاره کار نيست. مجيد بيمار است اما کسي حرف ما را باور نمي کند و او را به لحاظ رواني بررسي نمي کنند.»