Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionقسمت سوم دختر فراری Emptyقسمت سوم دختر فراری

more_horiz
فکر کرد به مهران در مورد زندگيش چی بگويد؟ بگويد فقيره ؟ بی کس و کاره؟ بی لياقته؟ اخه خدايا چی بگويد؟ مطمئنا مهران از همون راهی که امده بود بر ميگشت. مهران فکر ميکرد او از خانواده ای با اصلت هست اگر می فهميد مادرش در بيرون رفتن پدرش خودش را می اراست و تا ظهر با نمی گشت چی؟ اگر می فهميد پدرش کارگری باربر است که از بوق سگ تا شب با گاری توی کوچه ها ميوه و سبزيجات می فروشد چی؟ با خود فکر ميکرد«خدايا اين چه بدبختی هست که برای من درست شده خدايا اين چه زندگی هست که من دارم؟ خدايا چرا من بايد در اين بدبختی غرق شوم؟ » به اتاقش پناه برد. اشکش سرازير شد به مادرش نفرين کرد به پدرش که اينقدر بی عرضه بود که مادرش بر او فرمان می راند. به همه چيز و همه کس نفرين فرستاد. فکر ميکرد«اخه من از ديگر همکلاسانم چی کم دارم . دختری زيبا هستم که همه ارزوی داشتن همسری چون مرا دارند اما تا بحال خواستگاران زيادی داشتم تا وضع رقت بار زندگی مرا می بينند پشيمان می شوند. می روند و پشت سرشان هم نگاه نمی کنند.خدايا چيکار کنم؟ نمی خواهم مهران را از دست بدهم » با خود فکر ميکرد اگر مهران خواست با خانواده اش به خواستگاری او بيايد چه بگويد؟ اگر خواست او را با خانواده اش اشنا کند چه بگويد؟ جوابی براس سوالات خودش پيدا نکرد مادرش خانه نبود ميدانست يا با زن همسايه رفته و يا .... وقتی هم منزل می امد غرو لندش بلند ميشد که چرا خونه را مرتب نکردی چرا شام درست نکردی؟ چرا چای نداريم؟و هزاران بهانه ديگری که از او ميگرفت. دوستانش فکر ميکردند او نامادريش می باشد نه مادرش. اخه کدوم مادر با دخترش اينچنين رفتار ميکند. درحالی که حتی نامادريها هم ديگه در اين دوره و زمانه روابطی دوستانه ای با فرزندان شوهرشان دارند. بلند شد لباسش رو عوض کرد و به اشپزخونه رفت . يادداشت مادرش را ديد نوشته بود برای شب کتلت درست کند. سبزی هم بخر و.... تا من بيام . خيلی خسته بودم . اون روز را با مهران امده و قدری در خيابانها گشته بود ديرتر به خانه رسيده بود. وقت اينکه برود سبزی بخرد نداشت در حياط رو باز کرد و بچه همسايه رو ديد که بازی ميکند. صداش کرد .«سعيد بيا عزيزم» سعيد جلو امد ازش خواهش کرد بره برای او سبزی بخره . به اشپز خونه برگشت . ارزو ميکرد ای کاش همسر مهران بود و در خانه خودش با ميل و رغبت کار ميکرد. کاش الان منتظر برگشت مهران به خانه بود تا با شادی خودش شادی را به او منتقل کند. ارزو کرد ای کاش روزی بتواند همراه با مهران بر سفره شام بنشيند و از خاطرات و اتفاقاتی که در روز برای انها رخ داده بود تعريف کنند اما زهی خيال باطل که هرگز اين ارزو نمی توانست به واقعيت بپيوندد. اصلا تحمل خونه رو نداشت حوصله کارکردن رو نداشت اما مجبور بود چون اگر مادرش می امد و خونه و زندگی را اينچنين ميديد خيلی بد می شد. شروع به درست کردن مواد کتلت کرد . بوی بد اشپزخونه او را اذيت ميکرد هر از گاهی بيرون می امد و نفسی تازه ميکرد و باز برميگشت. هنوز کارش تمام نشده بود که صدای کفش مادرش را از حياط شنيد. از حياط صدای فحش دادنش می امد. با خود گفت:« خدای من حتما امروز با کسی دعوايش شده حالا ميخواد سر من خالی کنه.» صدايش می امد که با فرياد ليلی رو صدا ميکرد کجايی ذليل مرده؟ چرا جواب نمی دی؟ ليلی سراسيمه از اشپزخونه بيرون امد و گفت:

- اينجام مامان دارم شام درست ميکنم.

مادرش را که ديد وحشت کرد اخه خيلی برافروخته بود نگاهی خشمگين به ليلی کرد و گفت:

= بابات نيومده؟

- نه مامان هنوز نيومده.

= کاش هيچوقت نياد. مرتيکه چه زندگيه برای من ساخته؟ از روز اول ميدونستم مرد اين زندگی نيست . لااقل اگر ميمرد ميگفتم بيوه زنم . مردی بالای سرم نيست خودم ميرفتم سرکار و خرج زندگی را بهتر از حالا در می اوردم . بگو مرد تو که نميتونی مث بقيه مردم زندگی کنی چرا زن گرفتی؟ ادم گدا ديگه ادعاش چيه که زن نبايد بره سرکار؟

هی حرف ميزد و فحش ميداد به بيچاره پدرش . ليلی هم جرات حرف زدن نداشت حتما اگر کوچکترين دفاعی ميکرد تو دهنی رو خورده بود.

کمی که مادرش اروم شد کنارش نشست و گفت:« حيف نيست مامان به اين خوشکلی اعصاب خودش رو خرد کنه . خوب بابا بيچاره از صبح تا شب که ميره کار ميکنه . چيگار کنه دکتر و مهندس نيست که پول زيادی بهش بدن . ببين مامان بيچاره چند سال پيرتر ميزنه . اخه مگه حالا تو کار پيدا کردی که بابا نمی ذاره بری سر کار. ؟

با حرفای شيرين ليلی حالت چهره مادرش عوض شد . نگاهی به ليلی کرد و گفت اره . کار پيدا کردم. امروز که با اعظم خانم رفته بوديم بيرون يه تاکسی سوار شدم . داشتيم از سختی زندگی حرف ميزديم که يه آقای با شخصيت و شيک پوش جلو نشسته بود برگشت و رو به من کرد و گفت :« من شرکت دارم اتفاقا نياز به يه خانم دارم ببينم سواد داري» گفتم تا کلاس ۵ خوندم . خوب اون موقعها باباها نمی ذاشتند دختراشون بيشتر درس بخونند. مرده نگاهی به من کرد» و گفت:« خوب خصوصياتی داری که گاهی بهتر از درس بدرد ميخوره همين قدر سواد خوبه.» « ببين شماره تلفن و ادرس شرکت رو داد گفت مراجعه کنم. اگر برم سر کار زندگيمون اين رو به اون رو ميشه. اگر بابات مخالفت کرد ديگه تحمل نمی کنم ازش جدا ميشم من که نمی تونم هميشه مث زن کلفتها بگردم»

ليلی به دهان مادرش نگاه ميکرد. با اينکه سنش کم بود اما کاملا متوجه بود که حتما کاسه ای زير نيم کاسه هست . با اين قيافه ای که مادرش برای خودش درست ميکرد و با اين حرفايی که توی تاکسی داشته برای اعظم خانم ميگفته يا خيلی دلش به حال او سوخته يا اينکه نظر ديگه ای داره . همين صاب خونه که دوزار نمی ارزه با نظر بد به مامان نگاه ميکنه اونوقت يه مرد شيک مياد به مامان که هيچ کاری بلد نيست کار ميده خدا بخير بگذرونه.

اين فکرايی بود که در عرض چند ثانيه از مغز ش عبور کرد. دلش ميخواست به مادرش بگه من به همين زندگی راضی هستم. ميخواست حرفی بزند يادش به مهران افتاد و پشيمان شد يه دفعه جرقه ای در مغزش زد و به خود گفت:« خوبه اگر مادرم جايی مشغول کار بشه ميتونم بگم يه خانواده اجتماعی هستيم کلی برام کلاس داره که مادرم خانه دار نباشه حتما خانواده او هم روی ما حساب باز ميکنند شايد تونست برای بابا هم کاری در شرکت اون اقا پيدا کنه . خوب خونمون هم بعدا از اينجا ميبريم. بهتر از اين نمی شه . »

رو به مادرش کرد وگفت:« اره درست ميگی مامان خيلی خوبه شما هم سر کار بری ميدونی اون وقت همين اعظم خانم و بقيه همسايه ها حسرت ما رو ميخورند وای مامان چه خوب ميشه.

مادرش که ديد ليلی از او طرفداری ميکنه برای اولين بار او را در اغوش گرفت و بوسيد.

......ادامه دارد

descriptionقسمت سوم دختر فراری EmptyRe: قسمت سوم دختر فراری

more_horiz
ویژگی رمانهای خوندنی اینه که آدمای کم طاقتی مثل من دوست دارن زودتر بفهمن اخرش چی می شه 22

descriptionقسمت سوم دختر فراری EmptyRe: قسمت سوم دختر فراری

more_horiz
جالب است.

descriptionقسمت سوم دختر فراری EmptyRe: قسمت سوم دختر فراری

more_horiz
سلام فریبا جونم 1
گفته بودی حالت خوب نیست
دعا می کنم زودتر حالت خوب خوب بشه و بتونی بیای بقیه داستان قشنگتو برامون بذاری 14
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply