لیلی دو بار سه بار صد بار نامه را خواند. تا بحال عشق را تجربه نکرده بود اما همیشه شنیده که گرگهایی در لباس میش بر سر راه دختران سبز می شوند و تا او را نابود نکنند دست بردار نیستند. به مغزش فشار اورد اما نمی دانست مهران کیست و کجا او را دیده است. اما تعلق خاطری نسبت به نوشته او پیدا کرده بود . وقتی او را با خود می سنجید متوجه وجود فاصله خود با او از زمین تا آسمان میشد . به کنار پنجره رفت و گاری چوبی پدرش را گوشه دیوار دید. به دستهای پیر و خسته پدرش اندیشید و اینکه بخاطر زحمات و مشقات زندگی با اینکه بیش از 40 سال ندارد به مردی 60 ساله می ماند.به دیوار رنگ و رو رفته اتاق نگاه کرد و به سقف دود گرفته از بخاری نفتی و کهنه ای که زمستانها می سوخت و گرما بخش خانه انها بود. به قالیچه قدیمی کف اتاق که گاهی می خندید و به مادرش برای این قالیچه لقب قالیچه حضرت سلیمان را داده بود و به تخت چوبی که با هزار التماس پدرش از سمساری برایش خریده بود لیلی همه چیز را از نظرش گذراند. به فکر رفت وقتی را بیاد آورد که صاحبخانه جلو در میآورد و با هزار کنایه و نگاههای ناجور به او و مادرش کرایه عقب افتاده را طلب می کرد و بارها با نیشخند می گفت: راه برای حل مشکل زیاد است اما شما نمی خواهید و لیلی بود که می فهمید او چه می گوید. زمانی را به یاد می اورد که پدرش با اندکی مزد روزانه به خانه می امد و توهین ها و نیش و کنایه های مادرش را که مرد تو ارضه کار کردن نداری. تو از روز اول هم کاری نبودی و ... بحث های همیشگی مادرش و سکوت مظلومانه پدرش وضعیت رقت بار زندگی آنها و پرتوقع بار آوردن فرزندان توسط مادر هم معضلی بود که دچار این خانواده شده بود . باز به خود آمد و به کلمات زیای نامه نگاه کرد لحظاتی باز بدبختیها را فراموش نمود و به مهران فکر کرد. به جملات او که نوشته بود و تا بحال کسی اینچنین با او صحبت نکرده بود. وقتی میخواند در خانواده ای مرفه زندگی میکند و مهندس میباشد ذوق میکرد. جلو آینه کوچکی که روز تاقچه بود رفت و خود را در ان نگاه کرد. حقیقتا زیبا و دوست داشتنی بود بود و اگر لباس فاخر و زیبایی می پوشید و قدری به موهایش می رسید به مانند شاهزاده خانمی میشد که همه آرزوی او را دارند. چشمان زیبا و نمکین او هر پسری را میتوانست رام کند اما تا بحال به این موضوع فکر نکرده بود اما اگر مهران به خواستگاری می آمد فاجعه بود. او کجا و لیلی کجا . لابد فکر کرده لیلی دختری متمول و پولدار میباشد. خانواده و زندگی مهران کجا و خانواده و زندگی لیلی کجا؟ باز به خود در اینه نگاه کرد و به هشدار داد دختر تو چیکارت به بچه پولدارها؟ به دور و بر خوردت نگاه کن توی آشغال دونی زندگی میکنی . توی خونه کوچکی که خجالت میکشی حتی دوستانت را اینجا بیاوری . شبها صدای حرکت سوسکها و جیرجیرکها در گوشه وکنار اتاقها شنیده میشود و گاهی حرکت مرموز سوسکی زیر لباست تو را به هوا می پراند. این حشرات موزی بدجوری چندش آدم را در می اورند و انوقت مادرم با صدای جیغ من که میخواهم سوسک را از زیر لباسم بیرون آورد فریاد می زند دختره ترسو مگه میخوردت که اینطور مث اسفند روی آتیش بالا و پایین می پری ؟ و همینکه سوسک با تکان دادن لباسم بیرون میاید و روی پای مادرم می افتد بی اختیار جیغی میکشد و خودش را تکان میدهدو من از خنده روده بر میشوم. اکثر روزها این اتفاث در خانه فقیرانه و محقر ما می افتد. صدای چک چک آب از آشپزخانه کوچک گوش ما را نوازش میدهد و بوی نفت بخاری مشاممان را می ازارد.

در خانه ما مادرم همه کاره هست و هر چه پدرم کار میکند باید مستقیم تقدیم مادر کند. او هم که همیشه بیشتر پول را خرج قر و فر خودش میکندو الحق که خیلی زیباست . اما دلی به سیاهی شب دارد. نه به بچه هایش و نه به شوهرش اهمیتی نمی دهد. و حال با این همه افکار در هم و برهم من مانده ام و نامه عاشقانه یه پسر مایه دار و تحصیلکرده.

تا نیمه های شب خوایش نبرد مشغول نوشتن جواب نامه شد . تصمیم گرفته بود مهران را برای خودش نگه دارد. فکر ميکرد با اين کار از اين منجلاب فقر و بدبختی نجات پيدا کند. نامه را نوشت و چندين بار ان را خواند و بعضی قسمتهايش را عوض کرد. صبح با چشمانی که از بی خوابی ورم کرده بود و خميازه های پشت سر هم امده شد . برای اولين بار دور از چشم مادرش سراغ لوازم ارايش او رفت و قدری به خودش ناشيانه رسيد. در مسير هميشگی به راه افتاد . صبح او را نديد اما به محض اينکه سر کلاس رفت خدمتکار مدرسه دنبال او امد و گفت برو دفتر مدرسه. پايش را که در دفتر گذاشت با قيافه عصبانی خانم مدير روبرو شد و لحظاتی بعد جای درد سيلی مدير را حس کرد. با صدای بلند گفت: خجالت نمی کشی بجای درس خواندن خودت را به شکل عروسک خيمه شب بازی در اوردی ؟ صبح عجله داشت خودش را درست تخودش را وی اينه نديده بود فقط متوجه نگاههای مشکوک ديگران بود اما نمی دانست چی شده به دستشويی رفت خود را توی اينه ديد چه افتضاحی به بار اورده بود. گونه هايش سرخ سرخ و لبهايش ناشيانه رژلب زده بود . خودش خنده اش گرفت الحق مانند دلقکهای خيمه شب بازی شده بودش. يادش رفت دقايقی قبل يه سيلی اب دار نوش جان کرده بود.لحظاتی خنديد و صورتش را پاک کرد دلش ميخواست دوربينی داشت و از خودش عکس ميگرفت و به مهران نشان ميداد . ميگفت ببين بخاطر تو چه کرده ام؟ باز خنده ای کرد دوباره به ياد سيلی خانم مدير افتاد و زد زير گريه نه بخاطر درد سيلی بلکه به خاطر اينکه غرورش را جريحه دار کرده بود. همه توی دفتر مدرسه شاهد اون صحنه بودند. ميتوانست او را کناری بکشد و دوستانه نصحيتش کند اما او که اولين باری بود که اين کار رو کرده بود را جلو همه کتک زد . قسم خود انتقام بگيرد . سر کلاس رفت بدجوری تحقير شده بود و از طرفی ميخواست مهران را داشته باشد تا از اين زندگی نجات پيدا کند.

بعد از تعطيلی مدرسه در حالی که روز بدی را شروع کرده بود به طرف خانه به راه افتاد و در فکر مهران بود . صدای مهربان مهران را از پشت سر شنيد. ضربان قلبش بالا رفت و پاهايش به لرزه افتاد. مهران بدون اينکه جلو بيايد از پشت سرش گفت: «جواب نامه ام را دادي» دست پاچه نامه را از جيب مانتواش در اورد و به مهران داد و از انجا دور شد. چندی روزی گرفته و مغموم بود. هر چه هم در مسير نگاه ميکرد مهران را نمی ديد. دلش تنگ شده بود. حسی ميگفت بدنبالش بگرد. او درمان درد من است.ميخواست نگاه معصومانه و عاشقانه او را با صدايی که می لرزيد بشنود. اما مهران پيدايش نشد. حال و حوصله درس خواندن نداشت. کم کم داشت او را فراموش ميکرد که باز پيداش شد. اما نه پياده بلکه با ماشينی مدل بالا و شيک . سر خيابان منتظرش ايستاده بود. ميخواست بدون توجه از خيابان بگذرد که صدای او را شنيد که گفت« ليلی ساعتی ميشه منتظرتم بيا سوار شو» لبخندی زد و با غرور سوار شد.احساس ميکرد سالهاست با مهران زندگی ميکند. ساکت بود و با سر عروسکی که جلو ماشين آويزان بود نگاه ميکرد. صدای دلنواز موسيقی از ضبط ماشين پخش ميشد. مهران با لبخندی شيرين سکوت خود را شکست و گفت: «ميخوای همينجوری ساکت باشی ؟» با صدايی که لرزش آن مشخص بود گفت :«چی بگم؟» مهران رشته کلام را به دست گرفت و گفت:«توی نامه مقداری از خودم و زندگيم برات گفتم. مدتها است که به تو علاقه دارم. ميخوام با تو ازدواج کنم مدتها است که تو را تعقيب ميکنم و می بينم که دختری نجيب و سر به راهی است نيمه گمشده خودم را يافتم . حتما از يک خانواده خوب و اصيل هستی مطمئنا خانواده ام از حسن انتخاب من خوشحال خواهند شد. مادرم وقتی تو را ببيند حتما زيبايی تو را خواهد ستود. » همينطور که مهران صحبت ميکرد ليلی خيس عرق شده بود . با خود ميگفت :«مهران ظاهر مرا ديده و در مورد اصالت خانواده من قضاوت ميکنه» جملات مهران چون پتکی بر سرش کوبيده ميشد از هر زمان خودش را ذليل تر احساس ميکرد. اگر مهران می فهميد پدرش گاری دارد و در کوچه ها ميوه ميفروشد و اگر خانواده مهران می فهميدند که او دختری است که از طبقه بدبخت جامعه وای که چه افتضاحی بيار می امد. به ساعت نگاه کرد از وقت رفتن به خانه گذشته بود. از مهران خواست او را نزديک خانه پياده کند. مهران فارغ از غوغای درون او بود. با مهربانی او را پياده کرد و جمله ای به زبان فرانسوی گفت که او نفهميد معنی ان چه ميشود. به خانه رسيد ديگر خانه برايش زندان بود. مخروبه ای بود که حکم زندان را برای او بازی ميکرد.



..........ادامه دارد