در عصر جمعه یک روز پیر مردی ایرانی با یک دختر آمریکائی زیبا وجوانی در کنارش وارد یک طلا فروشی شدند
..پیر مرد ایرانی به طلا فروش گفت :یک حلقهء مخصوص برای دوست دخترش می خواهد
!طلافروش موجودیهایش را گشت و یک حلقهء سنگی ۴۰,۰۰۰ دلاری! آورد ;
دختر جوان آمریکائی از هیجان چشمانش برق زد و تمام بدنش لرزید.!
پیر مرد ایرانی حالت های او را دید و گفت ما آنرا خواهیم گرفت.
طلا فروش پرسید مبلغش را چه جوری پرداخت می کنید!؟
پیر مرد ایرانی گفت بودن چک من اطمینان حاصل کنی.
خیلی خوب من آنرا الان خواهم نوشت و شما می تونید.
روز دوشنبه به بانک زنگ بزنید و از صحت موجودی اطمینان حاصل کنید.
ومن حلقه رو در عصر روز دوشنبه تحویل خواهم گرفت.
بعد از ظهر روز دوشنبه طلافروش با عصبانیت شدید به پیر مرد زنگ زد وگفت :
‘در حساب شما هیچ موجودی وجود ندارد.!.
پیر مرد جواب داد من می دونم اما تو میتونی تصور کنی من چه جمعه ای داشتم!!؟
..پیر مرد ایرانی به طلا فروش گفت :یک حلقهء مخصوص برای دوست دخترش می خواهد
!طلافروش موجودیهایش را گشت و یک حلقهء سنگی ۴۰,۰۰۰ دلاری! آورد ;
دختر جوان آمریکائی از هیجان چشمانش برق زد و تمام بدنش لرزید.!
پیر مرد ایرانی حالت های او را دید و گفت ما آنرا خواهیم گرفت.
طلا فروش پرسید مبلغش را چه جوری پرداخت می کنید!؟
پیر مرد ایرانی گفت بودن چک من اطمینان حاصل کنی.
خیلی خوب من آنرا الان خواهم نوشت و شما می تونید.
روز دوشنبه به بانک زنگ بزنید و از صحت موجودی اطمینان حاصل کنید.
ومن حلقه رو در عصر روز دوشنبه تحویل خواهم گرفت.
بعد از ظهر روز دوشنبه طلافروش با عصبانیت شدید به پیر مرد زنگ زد وگفت :
‘در حساب شما هیچ موجودی وجود ندارد.!.
پیر مرد جواب داد من می دونم اما تو میتونی تصور کنی من چه جمعه ای داشتم!!؟