سلام ای مسافر تنها،مرد غمگین داستان هایم

آری تو که می دانی از نازک احساس من

تو آن شیشه گری که زد آن طرح زیبا را بر بلور احساسم

تو آنی که می رویند گل ها برجای پای کفش کهنه ات

کاش قاصدک زود رساند این نامه را

اگر به وقت گردگیری کوله بارت،به وقت سفت کردن سیم سازت

به آن وقتی که از جنگل گذشتی،همان وقتی که تنهایی می شکاند قلب من را

همان لحظه که روشن کردی آتش ،همان وقتی که از سرما بالا کشیدی یقه ات را

اگر برگ خشک زردی را دیدی،گر آن الماس بارانی را چشیدی

به یاد من،این بیچاره،تنها،همان که روزی بر او تکیه کردی

اگر چکه زمانی وقت کردی

وجودت را ز یاد تلخ ایام پاک کردی

اگر بر قطره های باران غسل کردی

بر آن خاک سیاه مرده سجده کردی

دو رکعت را به یاد درد من صدا کن

که شاید سازت بسازد آوازی ،برقصاند روح من را

که شاید درد من زنده کرد وجدان خاموش من را

آره ای مرد تنها،میبینی چقدر غمگینم و آفتاب ندارد امیدی بر ابرم؟

من همانم که از شادی به پاییز دل بستم و باغ طلا را ساختم

منم آن کس که بر رویای آبم،نقش دادم و طرح راکد را برانداختم

اگر به آبانم از آن جنگل گذشتی

بر آن درختان ستبر، نقش تنهایی دیدی

بدان انها به یادم غصه دارند

جوانانش به یاد دردهایم پیر سالند

اگر هم به اسپندم از آن درگه گذشتی

بدان که چند ماهی از برایم دیر کردی

اگر درختی پیر و فرسوده

همانند شیری درد آلود و زخم خورده

کنار جاده ی شهر نور اندود ،سال ها پیش رسته

هم اکنون چند گاهیست پژمرده

بدان با پای درد آلود آمدم تا آنجا

اما این عمر کوتاه کفاف نداد پیرمرد تنهایی را

همان جا زیر آن درخت پیرسال و کهن بار

از خستگی ها و جنون هایم تکیه کردم،اشک ریختم

به دست خود قبری گود کندم،سنگ قبرم تراشتم

درخت پیر نازنین هم قبر را از برگ های زرد رنگ، لبریز کردش

اگر از سنگ قبرم،یگانه یادگارم،می پرسی

آن سنگ سیاه را به محل خیزش برگان سبز سکون دادم