ما زادگان حسرتيم و ماتم. سوگ، همسايه ديوار به ديوار ماست. سعادت، ديدي است که از اين کوچه اثاث کشيده. حکايت تازهاي بسراي، ديو تيز چنگال زمانه...
گل؛ 1- بيا پسرم، الهي قربون قد و بالات برم. «جودوگي» رو هم مرتب کردم گذاشتم بغل مغز گردوها تو ساک. الهي که خودم لباس دامادي تنت کنم. بيا از زير قرآن ردت کنم عزيز مادر. سپردمت دست خودش. اميدوارم که سفرت بيخطر باشه نور چشمم...
2- آب نپاش مادرم، اين خاک ديگر بوي روشنايي به خودش نميگيرد. هوهوي دلبند چموشت، لاي خشتهاي گلي اين کوچه کهنه به ابديت پيوسته تا صدا، فقط صداي هاي هاي اشک و آه آدمهايي باشد که سر سلامتيشان، حتي يک سر سوزن هم آتش دلت را تسکين نميدهد.
چشم از راه برگير مادرم؛ دسته گلت از اين در بيرون رفت تا مصيبت از در ديگر وارد شود. صداي سلامش را ديگر نخواهي شنيد. اينجا مرگ حکم رمي راند. جواهرت را روزگار برد تا بعد از اين اندوه همخانه ات باشد. با «غم» خو بگير مادرم؛ اين لعنتي را سقوط هيچ هواپيمايي از پا نمياندازد بدبختانه.
3- چقدر روي سکوي قهرماني تصورش کردي. پاي پرچم، دستش روي قلبش بود، اما تو صداي ضربانش را ميشنيدي، درست مثل يک سالگياش که شبانه تشنج کرد و تو صد بار مردي تا به بيمارستان رساندياش، يا چهار سالگشاش که از پلهها افتاد و سه روز به خاطر زانوي زخم شدهاش مخفيانه گريه ميکردي، يا هشت سالگياش که توي باشگاه اولين ضربه حريف تمريني پاي چشمش خورد و تو، زمين و زمان را به هم دوختي.
چه نقشهها برايش کشيده بودي. پيش خوت فکر ميکردي مدال را ميگيرد و براي برگشتنش، کل خيابان را طاق نصرت ميبندي.
دوست داشتي ديگ يخ بچيني سر کوچه و شربت صلواتي نذر مردم کني، مي خواستي هممه فاميل را خبر کني و فخر شاه پسرت را بفروشي اما ... روزگار است.
ديگر؛ حالا بور چراغان شادباش را حجله عزا وام گرفته و شيريني شربت را حلوا و خرما به ارث برده. فاميلها هم آمدهاند اتفاقا، اما جمع شدنشان از بابت تسلي دادن به ويرانه دل يک مادر داغديده است، مادر که حالا قهرمانش را زير سنگ لحد تنها ميگذارد...
4-لباس دامادي را فراموش کن مادرم؛ «کفن» آخرين جامهاي بود که چرخ گردن بر قامت دلرباي فرزندت پوشاند. سوداي عروس و شيطنت نوهها را به باد بسپار تا براي مردمان سرزمين خوشبختي، سوغات ببرد.
ما زادگان حسرتيم و ماتم. سوگ، همسايه ديوار به ديوار ماست. سعادت، ديدي است که از اين کوچه اثاث کشيده. حکايت تازهاي بسراي، ديو تيز چنگال زمانه...
5- توپولوف، دوباره کابين مرگ بود. بچههاي ايراني،: بليت اين طياره را از «پيک اجل» خريده بودند؛ مثل هميشه.
نوش جانت آقاي روسي. اينجا حلوا خيرات ميکنند؛ گرچه بوي نفت احتمالا اجازه نميدهد رايحهاش به مسکو برسد. بفرماييد لطفا!
گل؛ 1- بيا پسرم، الهي قربون قد و بالات برم. «جودوگي» رو هم مرتب کردم گذاشتم بغل مغز گردوها تو ساک. الهي که خودم لباس دامادي تنت کنم. بيا از زير قرآن ردت کنم عزيز مادر. سپردمت دست خودش. اميدوارم که سفرت بيخطر باشه نور چشمم...
2- آب نپاش مادرم، اين خاک ديگر بوي روشنايي به خودش نميگيرد. هوهوي دلبند چموشت، لاي خشتهاي گلي اين کوچه کهنه به ابديت پيوسته تا صدا، فقط صداي هاي هاي اشک و آه آدمهايي باشد که سر سلامتيشان، حتي يک سر سوزن هم آتش دلت را تسکين نميدهد.
چشم از راه برگير مادرم؛ دسته گلت از اين در بيرون رفت تا مصيبت از در ديگر وارد شود. صداي سلامش را ديگر نخواهي شنيد. اينجا مرگ حکم رمي راند. جواهرت را روزگار برد تا بعد از اين اندوه همخانه ات باشد. با «غم» خو بگير مادرم؛ اين لعنتي را سقوط هيچ هواپيمايي از پا نمياندازد بدبختانه.
3- چقدر روي سکوي قهرماني تصورش کردي. پاي پرچم، دستش روي قلبش بود، اما تو صداي ضربانش را ميشنيدي، درست مثل يک سالگياش که شبانه تشنج کرد و تو صد بار مردي تا به بيمارستان رساندياش، يا چهار سالگشاش که از پلهها افتاد و سه روز به خاطر زانوي زخم شدهاش مخفيانه گريه ميکردي، يا هشت سالگياش که توي باشگاه اولين ضربه حريف تمريني پاي چشمش خورد و تو، زمين و زمان را به هم دوختي.
چه نقشهها برايش کشيده بودي. پيش خوت فکر ميکردي مدال را ميگيرد و براي برگشتنش، کل خيابان را طاق نصرت ميبندي.
دوست داشتي ديگ يخ بچيني سر کوچه و شربت صلواتي نذر مردم کني، مي خواستي هممه فاميل را خبر کني و فخر شاه پسرت را بفروشي اما ... روزگار است.
ديگر؛ حالا بور چراغان شادباش را حجله عزا وام گرفته و شيريني شربت را حلوا و خرما به ارث برده. فاميلها هم آمدهاند اتفاقا، اما جمع شدنشان از بابت تسلي دادن به ويرانه دل يک مادر داغديده است، مادر که حالا قهرمانش را زير سنگ لحد تنها ميگذارد...
4-لباس دامادي را فراموش کن مادرم؛ «کفن» آخرين جامهاي بود که چرخ گردن بر قامت دلرباي فرزندت پوشاند. سوداي عروس و شيطنت نوهها را به باد بسپار تا براي مردمان سرزمين خوشبختي، سوغات ببرد.
ما زادگان حسرتيم و ماتم. سوگ، همسايه ديوار به ديوار ماست. سعادت، ديدي است که از اين کوچه اثاث کشيده. حکايت تازهاي بسراي، ديو تيز چنگال زمانه...
5- توپولوف، دوباره کابين مرگ بود. بچههاي ايراني،: بليت اين طياره را از «پيک اجل» خريده بودند؛ مثل هميشه.
نوش جانت آقاي روسي. اينجا حلوا خيرات ميکنند؛ گرچه بوي نفت احتمالا اجازه نميدهد رايحهاش به مسکو برسد. بفرماييد لطفا!