در انتهای شب
نزدیکی سحر
دیدم که بلبلی
در گوشه دلش
با خرمنی سکوت
غمگین نشسته است
رفتم کنار او
دادم سلام و
او
هرگز جواب نداد
دادم تکان تنش
مبهوت مانده بود
گویی که در تنش روحی نبوده است
گفتم گرسنه ای ؟
سکوت...
گفتم که تشنه ای ؟
سکوت...
گفتم ...
گفتم...
گفتم...
گویا کر است ولال
از پیری و زوال
کفتم که عاشقی
اشکش جوانه زد
در کنج دیده اش
...
آری من عاشقم
ولی
از سوی گل
به دل
تیری نشسته است
دیروز دیدمش
با بلبلی دگر
خلوت گزیده است
گویا که عشق من
کم نور بوده است
یا بهتر از منی برخود گزیده است
یا که زدست من رنجور گشته است

گفتا نصیحتی
دارم تو را رفیق
پر بار و پر بها
ماننده عقیق
پس گوش جان بده
بر حرف من دقیق
عاشق نشو که عشق
دیگر فسانه است
انکس که عاشق است
او جاودانه است.