[You must be registered and logged in to see this image.]
نویسنده : جواد سعیدی پور
...................................
قطع : رقعی
تعداد صفحات: 128
نوع صحافی : نرم
شابک : 978-964-175-006-2
...................................
درباره کتاب :
داستان های مینیمال یا داستانک، به ویژه در روزگار ما که عصر سرعت و اختصار است طرفداران بسیاری برای خود دست و پا کرده است. داستانک صرفاً بریده ای از یک واقعه نیست که احتمالاً پایان شوک آور هم داسته باشد، بلکه محملی است برای بیان نگاه نویسنده به دنیا و توصیف دنیایش در قالب تندترین و تأثیرگذارترین کلماتی که دارد.
...................................
بریده ایی از کتاب :
داماد
لبهی قیچی را گرفت جلوی گردنم،گفت: «بس کن. برو عقب.»
رنگ صورتش پریده بود،ناخنهایش سیاه شده بود. لبهایش داشت میلرزید.
از بیرون داد میزدند: «باریکلا داماد.»
طلاق
«حتما این دو تا درخت هم زن و شوهر هستند ... گه!»
...
صدای تیر که شنیدی
گفت: «صدای تیر که شنیدی چراغها را خاموش کن و پایت را روی گاز فشار بده. چند تا خشاب برداشتی؟»
گفت: «همیشه دو تا خشاب همراهم است قربان.»
گفت: «پس روی رگبار نگذاری. تو هر چند وقت این راه را میروی و میآیی؟»
گفت: «تقریبا هر روز جناب سرهنگ.»
گفت: «اگر راه را بسته باشند چی ... نگهدار. درجهها و کلاه و لباست را با من عوض کن.»
گفت: «هر چه شما بفرمایید قربان.»
نویسنده : جواد سعیدی پور
...................................
قطع : رقعی
تعداد صفحات: 128
نوع صحافی : نرم
شابک : 978-964-175-006-2
...................................
درباره کتاب :
داستان های مینیمال یا داستانک، به ویژه در روزگار ما که عصر سرعت و اختصار است طرفداران بسیاری برای خود دست و پا کرده است. داستانک صرفاً بریده ای از یک واقعه نیست که احتمالاً پایان شوک آور هم داسته باشد، بلکه محملی است برای بیان نگاه نویسنده به دنیا و توصیف دنیایش در قالب تندترین و تأثیرگذارترین کلماتی که دارد.
...................................
بریده ایی از کتاب :
داماد
لبهی قیچی را گرفت جلوی گردنم،گفت: «بس کن. برو عقب.»
رنگ صورتش پریده بود،ناخنهایش سیاه شده بود. لبهایش داشت میلرزید.
از بیرون داد میزدند: «باریکلا داماد.»
طلاق
«حتما این دو تا درخت هم زن و شوهر هستند ... گه!»
...
صدای تیر که شنیدی
گفت: «صدای تیر که شنیدی چراغها را خاموش کن و پایت را روی گاز فشار بده. چند تا خشاب برداشتی؟»
گفت: «همیشه دو تا خشاب همراهم است قربان.»
گفت: «پس روی رگبار نگذاری. تو هر چند وقت این راه را میروی و میآیی؟»
گفت: «تقریبا هر روز جناب سرهنگ.»
گفت: «اگر راه را بسته باشند چی ... نگهدار. درجهها و کلاه و لباست را با من عوض کن.»
گفت: «هر چه شما بفرمایید قربان.»