صلیب دوست داشتن را

به دوش میکشیدند
به جرم اینکه
تنها میخواستند

که دوست بدارند

و سایه های تحقیر
هم چنان بر پیکرشان نقش بست



عشق را در سجن سکوت

به زنجیر کشیدند



لحظه ها در چنگ خشم سایه ها
کنار دیوار تنهایی و غم

غرقه در حس مرگ !



اما هنوز دستهای عطرآگین !

آری حضور سبز نفسهایی

سایه میگسترد
بر لحظه های دلتنگی
و به تمنای نگاهی

بار دیگر

میتوان دوست داشت



ولی سایه ها
هماره بر رسوب خویش
پای میفشارند


میگریزی از سایه ها
می مویی از عطش عشق


بهار را میشناسی
سبزینه ها را میشناسی
ولی دهشت از مرگ

پاهایت را زنجیر کرده

پس باید گریخت به آن سوتر

تا فرداها


زودتر
از پرنده های بی دانه ی

در برف مانده ام

نزدیک است

تخیلم یخ بزند