عملیاتی محرمانه( بازگویی عملیاتی باور نکردنی توسط نیروهای ویژه)

یکم طولانیه اما فوق العاده است حتما بخونید. کاش میشد ازش یه فیلم ساخت:

شاید باورش برای شما دوستان عزیز خیلی سخت باشد اگه بگم مدت ها بود دلم می خواست در مورد یک سری پرواز های محرمانه زمان جنگ بنویسم . اما همیشه نگران تبعات آن بودم . از آن می ترسیدم که خدای ناکرده محرمانه بودن آن ها همچنان بر قرار باشد ... تا این که با یکی از دوستان آگاه در این زمینه صحبت کردم و ایشون ضمن تحسین رعایت اصول ایمنی و اسرار نظامی ارتش ، یاد آور شد اگر به تاكتیك ها و نقشه ها اشاره نكرده و تنها به دلاور مردی نیرو های رزمی ایران بپردازم ،نه تنها مانعی ندارد ، بلكه سبب افتخار جوان های عزیز كشور می شود . از این روی سعی می كنم در باره این گونه ماموریت های حیاتی و محرمانه زمان جنگ بیشتر نوشته و به سراغ سایر دوستانی كه در پرواز های مشابه حضور داشته خواهم رفت و به نقل از آن ها به درج خاطرات آن ایام می پردازم . فقط خواهش می كنم دوستان در كامنت هایی كه می نویسند ، زیاد دنبال سوالاتی كه جنبه اسرار نظامی دارد ننوشته تا بنده بیشتر از این شرمنده نشوم ...

اعتراف به واقعیت .......

حالا كه سال ها از زمان جنگ گذشته و با مرور خاطرات آن ایام خوب بیاد می اورم كه جز چند مورد هرگز از مرگ نهراسیده و بلكه برعكس به شوق دفاع از این مرز و بوم خیلی خونسرد داوطلبانه به پرواز های مناطق جنگی اعزام می شدم . اما یكی از مواردی كه واقعآ وحشت كرده و مرگ را جلوی چشمانم دیدم ، همین ماموریتی است كه قصد تعریف آن را دارم .. واقعآ فكر می كردم همه چیز تمام شده است . ولی شجاعت و صبوری افسر فرمانده تیب " نوهد " و تكاوران تحت امر او سبب شد به خود آمده و به سلامت از آن مهلكه نجات یابیم .. ای كاش نام ان قهرمانان رو به خاطر می اوردم .. ای كاش مثل حالا امكانات عكاسی آسان وجود داشت .. و باز ای كاش دفتر چه خاطراتم رو تكمیل كرده تا امروز با رجوع به آن دقیق تر بنویسم .. اما هیچ فرقی ندارد ... همه آن ها فرزندان شجاع این مرز و بوم بودند و وطن و مردم آن آزادی خود رو مدیون این قهرمانان است ...


سخنی در باره تکاوران ....

فكر می كنم مقدمه ام خیلی طولانی شد .. من رو ببخشید . ولی باید برای روشن شدن ذهن شما یاران گرامی آن ها رو می گفتم .. فقط لازم است در باره تكاوران و نقش آن ها در ارتش حتمآ توضیحاتی نوشته شود . كه من زحمت این كار را برای شما یاران همدل كم كرده و آن را در صفحه ای جداگانه قرار دادم . فقط همان گونه كه در متن توضیح داده شده است ، از آن جا كه قصد استفاده از متن فوق رو نداشتم ، آدرس لینك آن را یادداشت نكرده و متآسفانه فراموش كردم . لذا هر یك از دوستان بزرگواری اگه وبلاگ یا سایتی كه مطلب فوق را نوشته پیدا كرد ، محبت فرموده در كامنت به آن اشاره كرده تا سریع اصلاح كنم . به خوانندگان محترم هم توصیه می كنم حتمآ قبل از خواندن ماجرا اینجا را كلیك نمایند . واقعآ آشنایی با ماموریت های تكاوران ضروری است . ..

پایگاه یکم ترابری ، زمان جنگ

یک روز صبح در همون اوج جنگ و درگیری های نظامی وارد پایگاه شدم ، قبل از این كه داخل خط پرواز شوم دیدم تعدادی از بچه ها دور و بر یكی از هواپیماها جمع شده اند .. اولش خیلی تعجب كردم ! چون امكان نداشت بچه ها دفتر نرم و راحت رو رها كرده و وارد رمپ پرواز شوند . به همین دلیل من هم به آن ها پیوستم .. دیدم عده ای از متخصصان گردان نگهداری سرگرم وصل كردن كپسول های " جی تو " روی یك فروند هواپیما هستند .. خب برای اغلب اون بچه كه تقریبآ جدیدی محسوب شده و تا حالا جز در فیلم ها بلند شدن سی - ۱۳۰ رو به كمك كپسول های موشكی ندیده بودند ، این امر طبیعی جلوه می كرد .. فقط یكی دو نفر رو می شناختم كه با این روش تك آف كرده بودند .. و بعد از انقلاب دیگه من موردی را كه نیاز به این گونه برخاستن باشد رو ندیده بودم . با كمی پرس و جو متوجه شدم " حسین " قرار با " جی تو " یك بار به شكل تمرینی پرواز كنه و بعدش هم به ماموریت محرمانه اعزام بشه .. !! راستش رو بخواهید تو دلم برای نخستین بار هم حسودی كرده و هم دلم گرفت ! فقط تعجب ام از این بود كه چرا حسین رو برای این كار انتخاب كرده اند !

مخفی كاری ماموریت های ویژه

یادمه پیش از انقلاب وقتی به اصطلاح هنوز آشخور بودم ، گاهی روی تابلوی اعلانات خط پرواز جلوی محل ماموریت بعضی هواپیما ها به لاتین می نوشتند " اس . ام " باور كنید از هركی می پرسیدم این واژه یعنی چه !!؟ هیچ كس پاسخ من رو نمی داد ! و با گفتن " ماموریت ویژه " خود رو خلاص می كرد . آن قدر عاقل بودم كه پی گیر موضوع نشوم .. ! بعد ها فهمیدم آن ماموریت های ویژه به عمان بوده است و ظاهرآ نمی خواستند در ان مقطع كسی بویی ببره ! راستش رو بخواهید خیلی دلم می خواست یك بار هم من به چنین ماموریت هایی اعزام شوم ! اصلآ برام عقده شده بود !! تا این كه انقلاب شد و بعدش جنگ ... و هنوز هم دلم لك زده بود برای یكی از ماموریت های محرمانه .. و از لحظه ای كه دیدم حسین رو انتخاب كرده اند ، بدون این كه بدونم كجا قراره بروند ، دوباره فیل ام یاد هندوستان كرده به طوری كه به قصد گلایه یك راست رفتم سراغ فرمانده مون ... بهش گفتم شما شاهد هستی حتی روزهای استراحت ام رو به ماموریت جنگی می روم .. اون وقت شخص دیگری رو انتخاب می كنی ؟ و اون بنده خدا متقاعدم كرد كه دسترسی به من نداشته ..

اداره عقیدتی سیاسی و باقی قضایا ...

نمی دونم چرا هر وقت اسم اداره عقیدتی سیاسی یا حفاظت اطلاعات پایگاه می آمد همه بی اختیار وحشتی درونی سراغ شون آمده و غمگین می شدند ! البته من هم مستثنی نبودم . باور كنید سرباز جلو در هم قیافه معنی داری گرفته و به همه چپ چپ می نگریست ! تو گویی با جاسوسی خطرناك مواجه شده است ! شاید به او چنین یاد داده بودند .. اصلآ من خنده هیچ یك از آقایون رو در تمام مدتی كه حضور براداران احضار می شدم ، نمی دیدم ! بگذریم .. یك روز به محض این كه وارد خط پرواز شدم .. سرپرست مون من و یكی از همكاران قدیمی رو به گوشه ای كشیده و با ناراحتی گفت ..اداره عقیدتی سیاسی هر دوی شما رو احضار كرده است ! بهروز كاری كردی !!؟ گفتم نه والله .. به هر حال وقتی سراغ حاج اقا رو گرفتیم ما رو به اتاقی دعوت كردند .. سكوت و نگاه های سرد آقایون بد جوری حالم رو به هم می زد .. تا این كه حاج آقا وارد شد .. بعد از كلی مقدمه گویی كه از صدر اسلام گرفته تا جنگ با عراق ادامه داشت ، رفت روی اصل مطلب . خلاصه این كه از ما خواست با یك گروه از آقایون كلاه سبز ها همكاری صمیمانه ای داشته باشیم .. البته محرمانه !!

همكاری با كلاه سبز ها ....

حاج آقا در باره نوع ماموریت و همكاری با كلاه سبز ها هیچ توضیحی نداد . فقط از ما خواست در اختیار آقایون باشیم و به صورت محرمانه امکان هر گونه تمرینی رو برای ان ها فراهم کنیم .. هر چه از حاج آقا که با لبخند ملیح اش بد جوری منو کشته بود در مورد ماموریت سوال کردیم ، هیچ توضیحی نداده و در نهایت فقط گفت .. هنوز هیچی معلوم نیست . زیرا در مرحله نخست تكاور ها باید اعلام امادگی نمایند و در گام بعدی در باره پرواز و این كه چه كسی به آن ماموریت اعزام شود بعدآ تصمیم می گیریم . فقط باز هم تآكید می كنم ما اصلآ نمی خوهیم از كاربرد این تیم و تمرین هایی كه انجام می دهند ، جایی درز پیدا كند .. نمی دونم چه مدت از این احضار ما گذشته بود كه یك روز ما رو به عملیات دعوت كردند .. در سالن كنفرانس یك عده تكاور به همراه فرمانده هاشون حضور داشتند . ابتدا فرمانده پایگاه یكم ترابری ضمن خوش امد گویی به میهمانان ، من و دوستم رو به آن ها معرفی كرده و گفت ما یك هواپیما هم در اختیار شما قرار می دهیم .. و شما می توانید تمرین های خودتون رو آغاز كنید . راستش رو بخواهید با توضیحاتی كه فرمانده پایگاه داد ، دوزاری ام افتاد كه این ها چه قصدی دارند ! و به این نتیجه رسیدم كه می خواهند یك تیم واكنش سریع ایجاد كنند ...

تمرین با تكاوران قهرمان ....

من تا قبل از همكاری نزدیك با تكاوران ، آن ها رو آدم هایی خشك و عبوس می پنداشتم . مخصوصآ با خاطره درگیری كه با یكی از آن ها داشتم ، هرگز احساس خوبی به آن ها نداشتم .. اما بعد از چند روز تمرین های طاقت فرسا مخصوصآ در زمان های استراحت حسابی با ان ها قاطی شده و متوجه شدم من اشتباه می كردم . محل تمرین ما درست انتهای باند بود ... جایی كه هیچ پرنده ای پر نمی زد . و از هیچ سو دید نداشت . ابتدا روزها آن ها تمرین می كردند .. و همان طور كه حدس زده بودم آن ها تمرین نجات گروگان ها رو تمرین می كردند ... و تمام راه های خروج هواپیما رو ما به آن ها می گفتیم .. حتی بخش های كم مقاومت بدنه رو می پرسیدند .. سپس دو گروه شده و یك گروه نقش گروگان رو به عهده می گرفتند و گروه بعدی باید طوری وارد هواپیما می شدند كه آن ها متوجه نشوند .. واقعآ عملیات نجات آن ها فوق العاده بود .. در یكی از تمرین ها آن ها باید خود را از روی زمین به سقف هواپیما می رساندند و این كار واقعآ مشكل بود .. همه گروه باید فرا می گرفتند كه با قلاب كردن دست یار خود را به سقف قارقارك می رسوندش ... بعد از دوهفته تمرین طاقت فرسا ، نوبت به تمرین در شب رسید .. یك بخش ان هم مربوط به ورود به كابین می شد ...

شرایط نا مساعد كشور .....

یادمه اون ایام اوج مبارزات گروه های تروریستی بود ... منافقین روز روشن دست به ترور مخالفان خودش می زد .. یك گروه كمونیستی هم به نام چریك های فدایی خلق كه تازه انشعاب پیدا كرده بودند هم دست به اسلحه برده بود .. از طرفی در كردستان شورش های خونینی آغاز شده بود .. و رزمندگان ما هم در جبهه های طولانی با عراق مشغول نبرد بودند .. واقعآ اداره مملكت خیلی سخت شده بود . همان موقع یادمه یك گروه تروریستی هواپیمایی رو به گروگان گرفته و در مشهد به زمین نشاندند .. تازه هواپیما ربایی و گروگان گیری باب شده بود .. خب در این شرایط وجود تیمی قدر و ماهر اجتناب ناپذیر بود .. در اواخر تمرینات تكاوران ، دیگه با آن ها صمیمی شده بودیم .. كم كم آن ها لب به سخن گشوده و گفتند كه قراره عملیات نجات رو در خاك عراق انجام دهند .. ! خدای من چی می شنوم ؟ خاك عراق !! مگه می شه ؟ فاز دوم جلسات مشترك ما در داخل ساختمان بود .. و در هفته یكی دو روز با آقایون جلسه داشتیم .. و با پرژكتور فیلم هایی رو نشان می دادند .. و اساتیدی كه از تیپ هوابرد آمده بودند در مورد همه آن شرایط توضیح می دادند .. بعد از چندی صحبت از قابلیت های هواپیما بود .. مثلآ چگونه نیرو پیاده نماید ... چگونه از باندی كوتاه بلند شود ..

تمرین تیك آف سریع .....

كلآ دو كروی پروازی با تجربه از خلبان گرفته تا سایر خدمه در گیر این ماموریت شده بودند .. ولی این كه چه كسانی رو باید تجات داد یا كجا باید رفت هیچ سخنی به میان نمی امد .. مرحله بعد بلند شدن هواپیما در مسافت كوتاه با كمك كپسول های كمكی بود ( جی تو ) . فرمانده تكاوران با كرنومتری به گردن از لحظه استارت تا تیك آف را محاسبه كرده .. و مدام می گفت كافی نیست .. خیلی طولانی است و از ما می خواست تعجیل بیشتری نماییم ! ولی مگه می شد !؟ او مجبور شد بخشی از ماموریت رو لو داده و بگوید كه موفقیت در این به ثانیه ها بستگی داره .. و روشن شدن چهار موتور وقت زیادی رو می بره .. به همین دلیل ما یك پیشنهاد خطرناك دادیم . به این صورت كه به محض روشن كردن یك موتور راه افتاده و در حال تاكسی كردن دومین موتور رو روشن كرده و تا چرخش به سوی باند موتور های بعدی رو روشن كنیم و به كمك جی تو به پرواز در آییم ...! اما این كار ریسك زیاد داشت .. با یك موتور تاكسی كردن ناممكن بود و بهترین كار روشن كردن همزمان دو موتور بود كه در حین تاكسی كردن ( خزش )‌ دوموتور دیگه رو با هم روشن كنیم ...

تیك آف در قلعه مرغی و دوشان تپه .......

ظاهرآ این طرح یعنی روشن كردن همزمان دو به دوی موتور ها ، مورد قبول افسر فرمانده عملیات واقع شده بود .. فقط مانده بود روی شرایط ریسك صحبت كنیم .. ما تمام احتمالات رو گفتیم و او یادداشت می كرد .. مثلآ اگر یكی از موتور ها همزمان دور نگرفته .. و باید صبر می كردیم تا ملخ توقف كرده و دوباره استارت می زدیم ... این رو بگم كه استارت هواپیمای سی - ۱۳۰ به خاطر این كه توربو پراپ است ( یعنی ملخی است ) كمی دشوار است .. یعنی باید خلبان در دور معینی از سرعت موتور باید دستش رو از روی استارت بردارد .. و گرنه هواپیما شفت استارت اش از ملخ جدا می شود ... مخصوصآ كه قرار بود در حین خزش دو موتور بعدی روشن شود . و اگه به هر دلیلی یكی از موتور ها وا می ماند ، فقط معلم خلبان مجازه در شرایط اضطراری با سه موتور بلند بشه ( دقیقآ این اتفاق در زمان جنگ و در سوریه برای ما اتفاق افتاد ) و ما به خاطر شرایط اضطراری زمان جنگ و اهمیت رساندن محموله ای كه در هواپیما داشتیم این ریسك خطرناك رو انجام دادیم .. . اگه یكی از موتور ها در آن لحظه دچار مشكل می شد با وزنی كه هواپیما داشت صد در صد سقوط می كرد .. خلاصه خدا خیلی به ما در جنگ كمك كرد .. ای كاش تمام آن پرواز ها به خاطرم بیاید ..

دوستی صمیمی با یكی از كلاه سبزها ....

به هیچ عنوان نمی شد فهمید كه ماموریت ما با این عده تكاور شجاع كه روی ثانیه ها حساب كرده و برنامه ریزی می كنند چی است !! و یا این كه مرتب از قلعه مرغی به دوشان تپه رفته و تمرین تیك آف می كردیم .. راستش رو بخواهید از وقتی تیمسار آروندی خدا بیامرز در روزهای اخر عمر رژیم پهلوی در دوشان تپه سقوط كرد ، خیلی از این فرودگاه دلخوشی نداشتم .. ترس من از كوتاهی باند نبود بلكه بی حساب و كتاب بودن عمران شهری بود .. صبح بیدار می شدی می دیدی سر راهت یك دكل بزرگ نصب كرده اند !! بدون این كه به جایی خبر داده باشند . من همیشه از این وحشت داشتم به انتن های اهالی اون منطقه برخورد كنیم .. به هر حال تنها راه فهمیدن ماجرا دوستی بیش از حد با یكی از تكاوران بود .. و او بعد از مدتی در اوج رفاقت گفت كه قراره تعدادی زندانی رو از زندان عراق نجات دهیم .. !! وای خدای من .. چی می شنیدم .. عراق !! نجات زندانی .. !! هر چه گفتیم آن ها كی هستند و چرا باید چنین ریسكی رو انجام داد ، قسم خورد كه بی اطلاع است !!

اعلام آمادگی نهایی و ابلاغ ماموریت ....

دیگه اون اواخر فاصله بین تمرینات افتاده بود .. ولی فرمانده آن ها معتقد بود عوامل زیر مجموعه او هیچ گاه دست از تمرین های لازم بر نمی دارند و در تیپ نوحد ادامه می دهند .. ولی اذعان داشت كه به امادگی مطلوب با ما رسیده است .. باید اعتراف كنم اگر چه از بخشی از ماموریت محرمانه بویی برده بودم .. و می دانستم خیلی خطرناك است .. ولی به جان نوه هایم خیلی دلم می خواست كروی ما شماره یك باشه .. اخه یكی از ما اصلی بودیم و كروی دیگر رزرو آن ماموریت بود .. هر دو كرو در امادگی به سر می بردیم .. من از نظر روحی خیلی احساس آرامش می كردم .. دقیقآ یادم نیست كه چه تاریخی بود .. فقط می دانم یك شب هر دو كروی پروازی رو احضار كردند .. وقتی ار رمپ پرواز می گذشتم دیدم كه دو هواپیما مجهز به كپسول های كمكی هستند .. فهمیدم موقع ماموریت ویژه فرا رسیده است .. فقط تعجب ام از این بود كه بچه های خط پرواز هم بو برده بودند كه به چه عملیات خطرناكی داریم اعزام می شویم .. آن گونه كه بعد ها شنیدم درجه ریسك برگشت ما خیلی كم بوده است . ولی اهمیت این ماموریت بسیار حیاتی و با ارزش بود ..

لحظه خداحافظی با فرزندان و همكاران ...

واقعیت اینه كه من همیشه با غسل و وضو وارد كابین می شدم .. اگر چه آدم صد در صد مومنی نبودم .. ولی از روزی كه جنگ شروع شد ، امكان نداشت بدون غسل سوار هواپیما شوم .. و این برای من به عادت بدل شده بود . خیلی منو ببخشید یاد یك خاطره افتادم اجازه می خواهم اول آن را بیان كنم .. یادمه گاهی وقت ها كه قرار بود به ماموریتی برویم ولی هواپیما مرتب ایراد می اورد و از سر باند برمی گشتیم .. بچه می گفتند كی غسل نكرده است !؟ كه ما این چنین به مشكل خوردیم ! عادت دیگری كه داشتم بوسیدن روی بهاره و آرش در خواب بود ... همیشه به عنوان اخرین دیدار با آن ها وداع می كردم .. چون می دونستم كه ممكنه مثل خیلی از همكارانم دیگه بر نگردم .. و این عادت تا روز پایان جنگ یا بهتر بگم تا روزی كه سكته كردم ادامه داشت .. بگذریم خداحافظی با همكاران هم عالمی داشت .. بعضی ها كه عادت داشتند همیشه به من بگویند در جهنم ببینمت .. !! آن رو با بغض این جمله رو گفتند ! از آغوش گرفتن آن ها فهمیدم یك جور هایی موضوع لو رفته است .. البته آن ها می دونستند ما به روی خاك عراق قراره پرواز كنیم ...

دریافت منور و تغیر در برنامه ..... !

هر دو كرو در عملیات گرد امده بودیم .. ولی هنوز هیچ چیز به ما نگفته بودند .. زیرا از قبل تاكید كرده بودند كه این ماموریت محرمانه است . و در دقیقه نود مقصد و نوع ماموریت ابلاغ خواهد شد .. ما اسم این جور پرواز ها رو گذاشته بودیم ماموریت پاكتی !! چون موقع بلند شدن پاكت های لاك و مهر شده رو كه اسم هر نفر روی آن نوشته شده است تحویل می گرفتیم .. ( عین فیلم های جمیز باند !! ) اما ان شب در آخرین لحظه تغیر در برنامه ها به وجود امد .. و سریع از ما خواستند مجهز به منور باشیم .. ذكر این نكته ضروری است كه هواپیمای سی - ۱۳۰ دارای اسلحه های مخصوصی است كه مثل كلت ۴۵ م م بزرگ است و از داخل سوراخی كه در كابین برای رصد ستاره شناسی تعبیه شده است با آن منور ها رو برای نشان دادن موقعیت روشن می كنند .. آوردن منور ها كمی طول كشید .. ابتدا تعداد محدودی رو اوردند .. وقتی كه گفتند به هواپیما ما تحویل دهند ، متوجه شدم ما شماره یك هستیم .. خوشحالی توآم با دلهره ای خاص به سراغم اومد .. نمی دونم چرا بی اختیار هوس كردم ای كاش بهاره دخترم این جا بود تا برای آخرین بار روی او رو ببوسم ...

پرواز به سوی ماموریتی نا شناخته .........

افسر فرمانده عملیات كه سرهنگی پخته و جدی بود خیلی سعی می كرد خونسردی خودش رو در تمام مدت حفظ كنه .. ولی اون شب نمی دونم به چه دلیلی مضطرب نشون می داد .. و مرتب با تماس با فرماندهان در باره اهمیت منور ها برای ماموریت سخن می گفت .. تمام بچه های عملیات با كنجكاوی حرف های او را تحلیل می كردند .. ما هم همین طور و مدام از خودمون می پرسیدیم كه چی قراره به سر ما بیاید .. ؟ این جور مواقع شوخی من گل می كرد .. خدا رحمت كنه مرتضی فرخی ، خلبان جت استار رو كه هواپیمایش رو زدند با ما بود .. یادمه وقتی روی دسته جمعی در اتاق نماز خانه دراز كشیده بودیم تا زمان پرواز فرابرسه .. بهش گفتم عمو مرتضی كی می دونه چند ساعت دیگه ما به همین صورت تو سرد خانه كنار هم نبودیم ؟!! و او هی می گفت .. دست بردار بهروز جان .. فال بد نزن .. و من می گفتم اتفاقآ اگه آخر سرنوشت مون رو بدونیم بهتر می شه از خودمون دفاع كرده و راحت قضایا رو بپذیریم .. بعد از مدتی كه ظاهرآ منور ها رسیده بود .. به ما خبر دادند تكاور ها سوار هواپیما هستند .. و ما با مینی بوس راهی رمپ پرواز شدیم ..

دریافت پاكت محل ماموریت ...

به محض این كه از زمین با سلام و صلوات بلند شدیم ... هواپیمای بعدی هم با چند دقیقه تآخیر پشت سر ما بلند شد ... وقتی چرخ ها رو جمع كردیم .. توسط یك برادری كه از ستاد نیروی هوایی آمده بود و تا آن لحظه هرگز ندیده بودیم .. با گشودن در كیف چرمی خویش پاكت های لاك و مهر شده هر كدام از ما ها رو به دستمون داد ... نمی دونم به ورقه ماموریت چه عطری زده بودند كه به محض گشایش ، بوی معطری همه فضای كابین رو فرا گرفت ... من به شوخی تو گوشی گفتم بچه ها شما هم این بو رو حس می كنید .. وقتی پاسخ مثبت رو شنیدم گفتم این بوی شهادت است .. خودم هم نمی دونستم چرا این شوخی ها رو می كنم .. !! راستی یادم رفت بگم .. قبل از پرواز تمام كارت های شناسایی و حتی درجه هایمون رو كنده و به دیسپچ تحویل داده بودیم .. حتی اتیكت روی لباس پرواز هایمون رو !! در روی كاغذ مختصات نقطه ای در خاك عراق مشخص شده بود .. و در آن تآكید شده بود ما در چه ساعتی تكاوران رو از در نقطه ایكس در آسمان تخلیه كرده .. در چه ساعتی در نقطه دیگر فرود آمده .. و در ساعت معینی چه تكاوران بیایند و چه نه ما سریع منطقه رو ترك كنیم .. !! البته در آن ورقه اشاره شده بود كه توسط تام كت ها در تمام لحظه پشتیبانی می شویم ...

پرواز در نهایت سكوت ...

تقریبآ نیم ساعت به نقطه عبور از مرز باقی مانده بود .. با نزدیك شدن به مرز عراق . كم كم نطق من و سایر بچه ها كور شده بود .. زیر چشمی نگاه به چهره سرهنگ فرمانده تكاوران كردم .. دیدم با آرامش خاصی در حال استراحت است ... واقعآ در صمیم قلب تحسین اش كردم .. نفر بعدی برادری بود كه از ستاد كل آمده بود .. او در حال چرخاندن تسبیح و خواندن ذكر به اهستگی بود .. از نگاه كردن به او یاد شب اول قبر افتاده و ترجیح دادم یك بار دیگه به چهره سرهنك تكاور نگاه كنم ... واقعآ انرژی مثبت داشت .. در تاریكی شب تنها صدای موتور های هواپیما شنیده می شد .. آسمان هم آن شب جور دیگری به نظر می رسید .. من احساس می كردم از حالا فرشتگان دارند اطراف ما پرواز می كنند ... صدا از هیچ كسی بیرون نمی آمد .. حال خودم رو نمی تونم بیان كنم .. یك احساس سبكی و بی وزنی داشتم .. سعی داشتم به هیچ چیز فكر نكرده و فقط به ماموریت بیاندیشم .. حال روز بقیه همكاران هم بهتر از من نبود .. همه سعی داشتند چیزی بروز ندهند ..

شمارش معكوس برای عبور از مرز ....

طبق نقشه ای كه در دست داشتیم باید از پنجاه مایلی مرز ارتفاع كم كرده و با رعایت سكوت رادیویی وارد خاك عراق شویم .. نقشه خیلی دقیق بود .. محل استقرار رادار ها و پداقند دشمن مشخص بود .. ولی آن گونه كه متوجه شدیم .. ما درست از نقاط كور راداری وارد خاك ان ها می شدیم .. و بعد از ۲۳ دقیقه پرواز در ارتفاع پائین .. باید گردش به راست كرده و بعد از دوازده دقیقه پرواز .. باندی كه براداران اطلاعات عملیات سپاه با روشن كردن فانوس هایی آماده كرده اند دیده شود و ما در آن فرود آییم . و هواپیمای دوم از لحظه عبور ما از مرز ، ارتفاع گرفته و با نفراتش در مشایعت تام كت در خاك خودمون بچرخه .. و بعد از فرود ما به تهران برگرده ... ده دقیقه دیگه برای رسیدن به نقطه مرزی زمان باقی مانده بود .. یك تیم فرماندهی متشكل از فرماندهان نیروی هوایی و تیپ هوابرد در پست فرماندهی توسط سیگنال هایی كه خلبان تام كت ارسال می كرد ، رابط ما ، بچه های سپاه و فرماندهان بود .. اما پنج دقیقه مانده به محل ماموریت دستور لغو ماموریت صادر شد .. در ان لحظه چیزی به ما نگفتند .. ولی ظاهرآ امریكایی ها با اواكس هاشون دست ما رو خوانده و به محل یگان پشتیبانی بچه های سپاه یورش برده بود .. و معنی آن این بود كه نمی شد فرود امد ...

چند ماه بعد .........

برای پرهیز از طولانی شدن من دیگه وارد جزئیات لغو پرواز نمی شوم .. فقط این كه خوشبختانه برادارن قهرمان سپاه به موقع از دست متجاوزان فرار كرده و به اطلاع فرماندهان خود رسانده بودند ... دیگه همه چیز داشت به فراموشی سپرده می شد .. و تنها هر از گاهی در نهار خوری پایگاه اگه یكی از كروی ان شب رو می دیدم ... با رمز و اشاره از ان شب هیجان انگیز صحبت می كردیم .. و سایر بچه رو به ترسو بودن و بلانسبت شما از خراب كردن خودشون به شوخی سخن می گفتیم !! تا این كه دوباره همان داستان تكرار شد .. ! یعنی تمرین های دوباره برادران تكاور .. این بار خیلی چیز ها متوجه شدم .. اولآ این كه قرار بود تكاوران قهرمان چند زندانی مهم رو كه دارای اطلاعات محرمانه فراوانی بودند تا قبل از انتقال به بغداد نجات دهند .. ولی جالب این كه این بار فهمیدم قراره یك سرهنگ خلبان شكاری رو كه موقع اجكت باد او رو به خاك عراق برده باید تا قبل از انتقال به بغداد نجات داده شود .. خلبان فوق یكی از فرماندهان عالی رتبه پست فرماندهی بوده كه دارای اطلاعات خیلی زیادی است .. از همه مهم تر همه كد های شكاری های ما رو كه هر از سه ما عوض می شد رو می دونسته ... همون دوست تكاورم گفت مطمئن باش تا چند روز دیگه راهی می شویم ...

پرواز محرمانه ای دیگر ..............

طبق پیش بینی دوست تكاورم تنها یكی دور روز بعد همان ماجرا ها تكرار شد .. و دیگه هیچ لزومی نمی بینم یك بار دیگه تعریف كنم .. تقریبآ مثل گذشته بود .. ولی این بار به لحاظ تاكتیكی تغیراتی در آرایش هواپیما ها داده بودند ... كه من نمی توانم جزئیات رو شرح دهم .. فقط جهت آگاهی شما عرض می كنم مخصوصآ كاری كرده بودند كه دشمن یك بخش از اطلاعات رو متوجه بشه .. !! اون هم از طریق آواكس آمریكایی ها ... !! ولی ما در قالب این كه از یكی از پایگاه های خودمون قصد پرواز رو داریم ، به سمت مواضع پیش بینی شده در ارتفاع پائین پرواز كنیم .. واقعآ نقشه پیچیده ما گرفته بود .. و عراقی ها به تصور كشف ماموریت محرمانه ایرانی ها در نقطه ای دیگر منتظر ما بودند ... این بار بچه های سپاه بعد از آماده كردن باند و پوشش زمینی منطقه ، راه را برای فرود ما امن تر كرده بود .. تا یادم نرفته بگم كه خود بر و بچه های خلبان سپاه هم زیر نظر سردار محسن رضایی تیمی از بهترین خلبانان رو برای انجام ماموریت های خطرناك حتی انتهاری آموزش داده بود .. آن ها حتی فرودگاهی در خاك عراق ساخته و در آن مكان مرتب فرود می امدند .. ! حتمآ در پستی مستقل با معلم خلبان آن ها مصاحبه ای رو انجام خواهم داد تا شما به توانمندی های فرزندان این ملت آشنا شوید ..

پشتیبانی هواپیمای خفاش و تام كت ها ....

در ماموریت تخست یادم نمی آید كه هواپیمای خفاش ما رو پشتیبانی كرده باشد .. و گرنه حتمآ می دانستم .. شاید طرح به این صورت بود تا خیلی ساده به مورد اجرا در بیاید .. اما در ماموریت بعدی علاوه بر هواپیماهای اف - ۱۴ ، تیم مستقر در هواپیمای خفاش تمام حركت های هواپیماهای عراقی رو زیر نظر داشتند ... بعد ها ابرام فولادوند از اضطراب شب ماموریت سخن ها گفت ... حتی شنیدم علاوه بر برادران قهرمان سپاه نیروی زمینی هم در ان ماموریت سنگ تمام گذاشته و به صورت حلقوی كل منطقه رو به صورت خاموش زیر پوشش دفاعی خود در اورده بودند .. همان اضطراب ها .. همان سبكی ها .. شاید باورتون نشه آدم خیلی خودش رو به خدا در اون حالت نزدیك تر حس می كنه .. یك احساس گنگ شهید شدن رو از وقتی خاك عزیز كشورمون رو پشت سر گذاشتیم ، احساس می كردم .. آدم در چنین مواقعی می فهمه در مقابل قدرت خداوند خیلی كوچك و ناچیز است .. تمام تجهیزات ، مهارت ها ، تمرین ها به یك سو ... اتكاء به خداوند یك سوی دیگه ...

فرود در خاك دشمن ..........

وقتی چرخ های هواپیمای سی - ۱۳۰ با اقتدار خاك كشور عراق رو لمس كرد ، خیلی احساس غرور می كردم ... طبق برنامه چهار نفر از تكاوران همیشه قهرمان در هواپیما مانده و محافظت از جان ما رو به عهده گرفته بودند .. آن ها به محض نشستن در چهار طرف هواپیما در تاریكی سنگر گرفتند ... گرد و غبار ناشی از چرخش ملخ ها نور ماه رو در خود پنهان كرده بود .. ما بلافاصله بعد از فرود موتور ها رو خاموش كردیم .. ۳۵ دقیقه فرصت داشتیم .. باید رآس ساعت مقرر بدون این كه منتظر كسی باشیم از زمین بلند می شدیم . هیچ گاه وداع افسر فرمانده تكاوران رو فراموش نمی كنم .. مثل شبح در تاریكی به بیرون پریده و در تاریكی شب گم می شدند .. .. این بار بر عكس ماموریت قبلی ، عكس فرزندانم رو هم با خود آورده بودم . در نور ماه با نگریستن به چهره آن ها قوت قلب می گرفتم .. هر یك از بچه ها خود رو به نوعی سرگرم كرده بودند .. یادمه دوست عزیزی در كامنتی در مطلب خفاش اعلام كرده بود تجهیزات آمریكایی است و ما داریم پز آن ها رو می دهیم .. ! این كه افتخار نیست .. !! بله درسته امكانات آمریكایی است ولی شهامت ایرانی در این میان چه می شود ... !!؟

ورود مظفرانه تكاوران .........

فراموش كردم كه بگم بچه های تكاور فقط ۵ دقیقه برای غافلگیری عراقی ها مهلت داشتند .. چون حدود نیم ساعت تا محل فرود هواپیما فاصله داشتند .. و بایستی سریع خود رو به ما می رساندند .. البته این اطلاعات رو بعد از عملیات به ما گفتند .. آن ها طبق برنامه بایستی به پریدن به بیرون ، در منطقه ای خود رو استتار كرده و بعد از فرود اخرین نفر با احتیاط به محل بازداشت خلبان شكاری یورش برده و بعد از خلع سلاح عراقی ها سرهنگ خلبان رو با خود بیاورند ... ما باید سی و دو دقیقه بعد از فرود موتور ها رو روشن می كردیم .. دیگه به نور فانوس احتیاجی نبود .. سه دقیقه زمان برای روشن شدن موتور ها و كنده شدن از زمین فرصت داشتیم .. بیابان كاملآ در سكوت و تاریكی فرو رفته بود ... برادری كه از ستاد همراه ما بود راس ساعت مقرر دستور روشن كردن موتور ها رو داد .. ولی هیچ خبر و نشانه ای از تكاوران قهرمان نبود ... طبق برنامه با روشن شدن هر دو موتور ، دو نفر از نگهبانانی كه سمت آن موتور ها قرار داشتند سوار هواپیما می شدند ...

حادثه ای عجیب و باور نكردنی ....

وقتی دستور روشن كردن موتور ها صادر شد .. خطاب به اون برادر گفتیم حاج اقا نمی شه چند دقیقه دیگه صبر كنیم تا بچه ها برسند . ؟ او طوری چپ چپ به ما نگاه كرد كه ما پاسخ خود رو گرفتیم .. البته بعد از این كه به مهرآباد رسیدیم دلیل آن را توضیح داد ... طبق برنامه قرار بود به محض روشن شدن دو موتور .. خزش رو آغاز كنیم .. و هم چنان كه در عقب هواپیما باز است .. هر یك از مسافران كه جای مانده اند سوار هواپیما شوند .. با ناراحتی و غصه وصف ناپذیر موتور ها روشن كرده و با احتیاط خزش رو آغاز كردیم .. همش دعا می كردم آن ها خودشون رو برسونند .. ناگهان درون گوشی لود مستر فریاد زد جناب سروان آمدند . آمدند .. ولی آن ها زن و بچه هم همراهشون است !! یكی از بچه ها به مامور ستاد گفت لود مستر می گوید همراه تكاوران زن و بچه هم دیده می شود .. ! او هم تعجب كرده و از كابین پیاده شد .. چهار فرزند خردسال ، سه خانم .. هشت نفر غیر نظامی و یه علاوه سرهنگ خلبان در حالی كه هواپیما موتور هایش رو روشن می كرد و در حال خزش بود .. به شكا باور نكردنی سوار هواپیما شدند فرمانده تكاوران به اتفاق خلبان آزاد شده به كابین آمدند ...

تیك آف سریع با چراغ های خاموش ....

در موقع بلند شدن ، فرصت نشد كه چهره عزیز خلبان آزاد شده رو ببینیم ... به كمك هشت كپسول موشكی كه به طرفین هواپیما وصل شده بود .. بعد از چند متری خزش ، مثل هلی كوپتر از زمین جدا شدیم .. و با اخرین سرعت به سمت كشور عزیزمون راه افتادیم .. هنوز همه دلهره داشتند كه گرفتار آتش قوی پدافند دشمن نشویم .. به محض رسیدن روی خاك ایران ، و اعلام ان از بلندگو های هواپیما غریو شادی و صلوات تكاوران بلند شد .. سرهنگ خلبان با بچه های كابین روبوسی كرده و در حالی كه همه چشمانمون خیس بود به هم دیگر تبریك می گفتیم .. سرهنگ خلبان آزاد شده گفت .. عراقی های نامرد زن و بچه های بی دفاع ما رو هم به اسارت گرفته بودند ... و جالب این كه می گفت می دونستم ارتش ایران به هر ترفندی شده من را آزاد می كنه ... آخه او قبل از دستگیری از وجود تیم ورزیده تكاوران در ستاد كل نیروی هوایی آگاه بود .. منتها می گفت نمی دونستم كه كی این قهرمانان سر می رسند .. برای همین به سایر زندانیان گفته بودم آماده باشید ...

ارتباط با سایر هواپیماهای پشتیبانی ...

وقتی به اندازه كافی از مرز عراق دور شدیم .. روی فركانس یو اچ اف رفته و رسمآ از برو بچه های شكاری تام كت كه مانند عقاب تیز پرواز كل ماجرا رو زیر نظر داشتد هم چنین تیم عملیاتی داخل خفاش رسمآ تشكر كردیم .. مخصوصآ از ابرام عزیز كه بد جوری با خفاشش نگران ما بود ... بعد ها رژیم عراق عنوان كرد كه ایرانی ها با هلی كوپتر به خاك عراق تجاوز كرده و قصد نجات زندانیان رو داشتند كه رزمندگان دلاور عراقی همه ان ها رو به جهنم فرستاده !! بیچاره صدام یا واقعآ خبر نداشت قضیه از چه قراره یا اطرافیانش به جای سی - ۱۳۰ ، به او گفته بودند هلی كوپتر آمده بود !! به محض رسیدن به مهر آباد ، انتظار داشتیم استقبال رسمی صورت پذیرد .. اما بر عكس تصورم دو باره ماشین مرا تعقیب كنید قارقارك ما رو به انتهای باند كشانده و همان جا موتور هارو خاموش كردیم .. صحنه خیلی جالبی شده بود .. مخصوصآ شفق طلوع خورشید و نور نقره ای آن رنگ اشگ های بچه ها و نجات یافتكان رو نقره ای جلوه می داد .. یك ماشین استیشن با پرده های آبی رنگ ، سرهنگ خلبان رو با خود برد .. بقیه نجات یافتگان با مینی بوس و تكاوران همیشه قهرمان هم با اتوبوس ویژه خودشون به تدریج محوطه ور ترك كردند .. هیچی مثل بوسه بر چهره فرزندانم من رو خوشحال نمی كرد ...

سخن آخر .........

دوستان جوان و نازنین .. خوانندگان محترم .. واقعآ شرمنده هستم كه نمی توانم جزئیات این گونه ماموریت ها رو بیان كنم .. ولی مطمئن باشید به محضی این كه اجازه این كار رو دریافت نمایم .. با جزئیات و حتی درج نقشه محل فرود و سایر ترفند های نظامی كه به كار برده شده بود رو خواهم نوشت . فقط خواستم عرض كنم همه رزمندگان با همدلی و اتحادی كه داشتند واقعآ هر روز در صحنه های نبرد افتخارات فراوانی كسب كردند .. خیلی از رزمندگان گمنام در حالی كه به عشق آزادی كشور فكر می كردند به شهادت رسیدند ... و هیچ جا نامی از ان ها برده نشده است .. ولی در پایان اعتراف می كنم دفاع از خاك كشور خیلی لذت بخشه .. مخصوصآ كه بدونی هیچ راه برگشتی نیست .. و تنها یاد و عشق خداوند است كه به ادم آرامش می دهد