هر وقت که سپیدی ِ کاغذی را میبینم ، گویی قلبم هراسی را در طپشی دشوار ، مرور می کند و از چهره ِ مبهوت ِ یک گوسفند ِ معصوم ِ ابتدای ِ مه آلودترین شهر گمنام ، تا پاهای ِ ترک خورده ِ آن چوپان ِ دوست داشتنی ، همه به یک باره بر نگاه ِ من هجوم می آورند که چگونه این همه را ، در این سپیدی ِ عظیم ، سیاه کنم و بنویسم . و اغلب میان ِ مداد سیاه و قلم ِ سیاه ، ان قدر مکث می کنم که در خواب ، دریایی مواج من را با خودش غرق میکند . دریاها ، به تعبیری ، ابی های ِ بی نهایتیست که در یادداشت های من ، سرازیر است . اینکه بخواهم ، مرزی میان ِ آدمها قائل شوم ، تفسیر ِ دشوار ِ محبت ِ خداست . و برای ِ همین ، از دشواری ، میگریزم به سوی ِ انبوه ِ گوسفندها و چوپانها و لبخحند می زنم ، حتی در مراسم تدفین پدر . باورم این هست ، که همه برابرن . و این همه کاغذ ِ سپید و این همه ادبیات ، در کنار ِ هم ، برای ِ درک ِ هستی ِ خدا ، ممکن است . آن هم ، وقتی فهمیدم که من ، با کمترین لباس ِ اتاقکم ، کافیست ، همه را ببخشم . بخشش ، آغاز ِ تولد ِ من بود . و برای ِ همین هست ، که در هر سرزمینی ، و حتی در یک زندان ِ سیاه ، میان ِ من و زندانبان ، و میان ِ من و بدترین دردها ، رفاقتیست جانانه ، که گویی ، گوسفندهایی مرا ، احطه کرده اند . من تنها نیستم . و ، اکنون ، در همین جا هم ، احساس ِ تمام ِ دردهای ِ جهان ، شبیه ِ لبخندیست که من ، دوستش دارم . من ، تازه عضو شدم . تازه گی ، همیشه خوب است . مانند ِ پاکیست . چه کسی را دیده ایم که از محبت و پاکی و دوست داشتن ، برای ِ خود نخواسته باشد . و همینها ، بیشتر من را ، به سوی ِ برابری و عدالت ، پیش می برد . اگر ، دنبالِ ِ کسی هستم که در نوشتن کمکم کنه ، چون علاقمند ِ شنیدن ِ افکار پویا و خلاق هستم . من حتی ، رهگذران ِ گمنام را هم ، بخشی از علائقم میبینم . و برای ِ همین ، اگر کسی اهل ِ فیلم ، ادبیات و شعر هست ، و میتونه در هم فکری کمک کنه ، از بودنش استقبال میکنم . من ، از هر دیدگاهی ، به سبب ِ برابری ها ، استقبال میکنم .