در سرزمین دمشق، بازرگانی زندگی می كرد كه كارش امانتداری بود. او از این راه پول در می آورد و زندگی می كرد. روزی، در امانت كسی خیانت كرد. همه بارزگانان این موضوع را فهمیدند و از او متنفر شدند. از آن پس، كار و كاسبی مرد بازرگان به هم خورد و بیچاره شد. او به بیشتر مردم شهر بدهكار بود. این مرد بازرگان، پسری داشت بسیار باهوش و دانا، پسر كه حال و روز پدر خود را دید، از عاقبت او عبرت گرفت و رو به درگاه خداوند آورد. او نماز می خواند و سعی می كرد كه در فقر و بدبختی صبور باشد.

سرهنگی، همسایه آنها بود كه در لشكر « عبدالملك مروان » خدمت می كرد. روزی عبدالملك، سرهنگ را با لشكری به جنگ روم فرستاد. سرهنگ پسر مرد بازرگان را صدا زد و در جایی با او خلوت كرد و گفت : « من دختری كوچك دارم كه برایش مقداری پول پس انداز كرده ام. امروز مرا به جنگ با روم می فرستند. این پول ها را پیش تو به امانت می گذارم. اگر خدا خواست و زنده برگشتم، پاداش كار تو را می دهم. اگر در جنگ كشته شدم، یك دهم پول ها را برای خودت بردار و باقی آن را به دختر من بده. »

پسر بازرگان قبول كرد. سرهنگ رفت و دو كیسه پر از سكه های طلا آورد و آنها را به امانت پیش او گذاشت و در مقابل آن، هیچ مدركی هم نگرفت.

سرهنگ به جنگ روم رفت و شهید شد. وقتی این خبر به شهر رسید مرد بازرگان به پسر خود گفت : « می دانی كه ما خیلی فقیر و بیچاره هستم. پول های سرهنگ در دست توست و كسی هم خبر ندارد. پس بیا تا آنها را خرج خودمان كنیم . » پسر گفت : « تو به خاطر خیانتی كه كرده ای به این روز افتاده ای، اگر جان مرا هم بگیری هرگز در این امانت خیانت نمی كنم . »

یك سال گذشت، فرزندان و دختر سرهنگ كه بی سرپرست مانده بودند، فقیر و بیچاره شدند. یك روز پیش پسر بازرگان كه می دانستند دانا و با سواد است رفتند. از او خواهش كردند كه از قول آنها شكایتی به عبدالملك مروان بنویسد و از او چیزی بخواهد. وقتی كه شكایت نامه را به دست عبدالملك دادند، گفت : « غصه نخورید! پدر شما امانتی پیش من گذاشته و وصیت كرده كه یك دهم آن را برای خودم بردارم و باقی را به شما بدهم، اما گفته بود هر وقت فرزندان من بی پول و فقیر شدند پول ها را به آنها بده. من هم تا امروز دست به این امانت نزده و در كیسه ها را باز نكرده ام. حالا كه محتاج شده اید، وقت آن رسیده كه پول ها را به شما بدهم. اگر دوست دارید یك دهم پول ها را كه سهم من است بدهید، اگر نه كه هیچ. »

فرزندان سرهنگ خیلی خوشحال شدند و گفتند :‌ « ما همان مقدار كه پدرمان وصیت كرده است به تو می دهیم و كمی هم از سهم خودمان اضافه می كنیم. »

پسر بازرگان رفت و كیسه های پول را آورد. فرزندان سرهنگ، دو هزار دینار به او دادند و بقیه را برای خود برداشتند و او را دعا كردند.

روزی عبدالملك به یاد فرزندان سرهنگ افتاد و پرسید :« حال آنها چطور است؟‌ »

گفتند : « خوب است و مشكلی ندارند. »

گفت : « یادم می آید كه به من شكایت كرده بودند و از فقر و بدبختی خود می نالیدند. چطور شد كه امروز مشكلی ندارند؟ » بعد دستور داد آنها‌، به حضورش بیایند. عبدالملك از حال آنها پرسید آنها هم ماجرا را تعریف كردند و گفتند كه پدرشان امانتی پیش پسر بازرگان گذاشته بود.

عبدالملك گفت : « عجیب است! یعنی آن پسر این قدر درستكار و امانتدار است؟ با اینكه می دانسته صاحب پول ها كشته شده است و هیچ كس هم از آن امانت خبر ندارد ، خیانت نكرده و پول ها را به دست شما داده است؟! چنین آدمی لیاقت پاداش بیشتری را دارد. » و دستور داد كه پسر بازرگان را بیاوند. بعد هدیه های گرانبهایی به او داد و او را رئیس خزانه خود كرد.

پسر بازرگان به خاطر درستكاری و امانتداری خود، ثروت زیادی به دست آورد و در بغداد هیچ كس از او ثروتمند تر نبود.

پیغمبر (ص) فرموده است : «امانت داری موجب زیاد شدن روزی است. »