این داستان بر اساس واقعیت است اما کلیه اسامی و شخصیتهای داستان مستعار می باشند



فلاح کنار در حسابداری نشسته بود و منتظر بود تا آقا رضا و ناصر از دفتر حسابداری بیرون بیایند . آنها به عنوان نمایندهء کارگرانی که دوماه حقوقشان به تعویق افتاده بود ، به حسابداری رفته بودند تا ببینند تکلیفشان چیست . وقتی فلاح سیگارش را انداخت رضا و ناصر هم ازحسابداری بیرون آمدند . قیافهء امیدوارشان نشان می داد که باید خبر خوبی داشته باشند . ناصر گفت :خانم حسابداره با حاجی تماس گرفته ، گفته تا ظهر پول به حساب میریزه یا خودش پولومیاره . روح الله بافنده پوزخندی زد و گفت : نگفت بریم سرکار تا پولو بیاره ؟ این وعده ها رو هر روز میده اما کو عملش . رضا که سنش از بقیه بیشتر بود و محاسنش را در کارخانه سفید کرده بود هم باد به آتش انداخت و گفت : اینا میخوان مارو بازی بدن . امروز فرداشونم بخاطر اینه که تا حالا صدای ما در نیومده . اگه یه بار کارخونه رو تعطیل می کردیم اونوقت می فهمید که نمیتونه حق زن و بچه های مارو بخوره .

فلاح در تمام این مدت سرش پایین بود و به پسرش که در بیمارستان به خاطر ذات الریه بستری بود و به صاحبخانه که امروز به خاطر او مجبور شد از دیوار همسایه خودش را پایین بیندازد تا او را نبیند و به کودک شش ماهه اش که سینه های خشک شده از سوء تغذیهء مادر را چنگ میزد فکر می کرد . او نیاز به پول داشت . از جایش بلند شد و گفت من میرم سر کارم . اگه تا ظهر پول آورد که آورد اگه نیاورد منم دیگه کار نمی کنم . لباس کارش را برداشت و به سمت سالن به راه افتاد . بافنده ها هم نگاهی به هم کردند . چاره دیگری غیر از انتظار وجود نداشت . همه آنقدر بدهکار بودند و از کارخانه طلبکار ، که نمی توانستند از جای دیگری غیر از کارخانه بدهی های خود را پرداخت کنند . عاقبت همه دوباره شروع به کار کردند .

ظهر که شد دوباره همان جلسه منتها اینبار در سالن بر پا شد . رضا نظرش این بود که نباید بیش از این در این کارخانه کارکرد . البته فقط نظرش را می گفت و کاری انجام نمی داد . در اینگونه مواقع دیگران را تهییج می کرد و وقتی مدیر میامد پیش او شروع به شیرین زبانی می کرد . این اخلاق او بود و دیگران بخصوص قدیمی تر ها این را می دانستند . ناصر هم با اینکه سرپرست سالن به حساب میامد اما نمی توانست کارگران عصبانی را آرام کند .آدم آرامی بود که اصلا به درد ریاست نمیخورد. ناصر هم حقوقش مدتها به تعویق افتاده بود و به نوعی خودش هم از ناراضیان به حساب می آمد . بافنده ها یکی یکی صدایشان بالاتر می رفت . بالاخره به این نتیجه رسیدند که کار را تعطیل کنند . فلاح هنوز ساکت بود و هیچ نمی گفت . اما از درون می جوشید . می دانست حاجی چند خانه در تهران دارد و در قزوین هم هزاران متر زمین را خریده و خوابانده تا به قول خودش وقتی قیمت پیدا کرد بفروشد . از ریخت و پاش های آنان کم و بیش می دید و خبر داشت . از اینکه مدیر عامل کارخانه پسر صاحب کارخانه است و همدوره ای دانشگاهش راهم به عنوان مدیر تولید انتخاب کرده شاکی بود . میدید که مدیر عامل هفته ای یکبار آنهم عصر ها می آید و سری می زند و میرود ولی درعوض دو سه برابر او که روزی 12 ساعت حتی جمعه ها بدون اضافه کاری کار میکند ،حقوق می گیرد . از عصبانیت عرق می ریخت اما اخلاقش طوری بود که اصولا چیزی بر زبان نمی آورد .

دستگاهها یکی یکی خاموش شدند . صدای کارخانه قطع شد . خانم حسابدار با تعجب و هراس وارد سالن شد و با لبخندی هشدار آمیز گفت : اگه حاجی بفهمه....

رضا اجازه نداد صحبت حسابدار تمام شود . از آخر جمعیت فریاد زد : اتفاقا ما هم می خوایم بفهمه . بهش زنگ بزنین بگین بچه ها دستگاهها رو خاموش کردن . ولی از کسی اسم نبرید . بگید این تصمیم همشون بوده.

حسابدار که چاره ای غیر از تلفن کردن نداشت به سمت حسابداری به راه افتاد و چند دقیقه بعد دوباره برگشت و گفت : پسر حاجی از تهران اومده که پول برسونه. حاجی گفت الان باید قزوین باشه .

در همین موقع زنگ در کارخانه به صدا در آمد . مدیر بود . معمولا دیر می کرد اما زمانیکه اوضاع خراب می شد دیر تر هم می آمد . فلاح احساس بدی نسبت به او نداشت اما از اینکه اوهم از او بیشتر حقوق می گیرد ناراحت بود . کاری نداشت که او دانشگاه رفته و مسئولیت مدیریت بر دوشش است . او با نگاه عامی و کارگری خود ساعات کار خود را با مدیر تولید و حتی مدیر عامل مقایسه می کرد . او ناراضی بود و به همین دلیل می بایست گناه تهیدستی خود را به گردن دیگران بیندازد .

یکهو تصمیم گرفت لباس بپوشد و برود . اما بلافاصله منصرف شد . منتظر شد تا ببیند بقیه چه می کنند . رضا و ناصر به سمت در ورودی رفتند تا قبل از اینکه مهندس داخل بیاید اوضاع را برای او شرح دهند . بافنده ها ماندند و ترس از اینکه حالا مدیر این صحنه را می بیند و همه آنها را اخراج می کند . به تازگی تهدید کرده بود که به جای آنها کارگر افغانی خواهد آورد که اینقدر برای حقوق خود طمعکار نباشد ! و به نتواند به اداره کار هم شکایت کند . بلافاصله دستگاهها روشن شدند . وقتی مدیر وارد شد و دید دستگاهها روشن هستند خندهء پیروزمندانه ای به رضا و ناصر زد و بدون آنکه سامسونتش را داخل دفترش بگذارد وارد سالن تولید شد .