نوک موهای سیخ شده اش به زحمت تا شانه های من می رسید.سبزه رو بود و کمی استخوان ترکانده.از آن پسرهای نوجوانی بود که من خیلی خوشم می آید.خم شده بودم تا از قفسه های پائینی چیزی بردارم که پسرک توجهم را جلب کرد.می خواست یک شیشه ی کوچک عطر را،که حتماً از آن خوشش نیامده بود،سرجایش،روی بالاترین قفسه بگذارد.قفسه حسابی پُر بود و پسرک داشت شیشه را جلوی ردیف جلوئی جا می داد.خواستم بگویم که "اینجا بگذاری،می افتد".مردد بین گفتن و نگفتن و مشغول تماشای نوجوانی که می خواست مرد کوچک خوش عطر و موقری به نظر بیاید،بودم که شیشه افتاد و شکست.مایع غلیظ و بی رنگی از کمر شکسته ی شیشه ی قطور عطر بیرون زد.پسرک مبهوت مانده بود.دلم برایش لرزید.حس گَند عجیبی بین ترس و خجالت داشت که من فهمیدمش.زیر لب جمله ای گفت که به سختی شنیدم "به مامان می گم بیا برام انتخاب کن".دلم دوباره لرزید.کاش آنجا نبودم.کاش هیچکس آنجا نبود تا او این همه مضطرب نمی شد. مامان به درخواستش اهمیت نداده بود و او حالا،در برزخ ترس و خجالت منتظر لحظه ای بود که کسی بیاید و بازخواستش کند و غرورش را ...چشم از شیشه شکسته بر نمی داشت و همانجا بی حرکت بود.کنارش ایستاده بودم.با لبخندی که می خواستم آرامَش کند،گفتم : "افتاده دیگه،عمدی که این کارو نکردی".نگاهم کرد.دیدمش که برزخ بود.با چشمانش می پرسید چه کند! در کسری از دقیقه با خودم فکر کردم که " در فروشگاه های بزرگ این اتفاقات محتمل است،تازه قفسه ها هم طراحی درستی ندارند و او هم تعمدی نداشته".به پهنای صورتم لبخند زدم و گفتم :"برو دیگه،طوری نیست".مکثی کرد.به مایع بی رنگ غلیظ نگاه کرد و بعد به من.چشمان معصوم و نگرانش را به زمین دوخت و رفت.

چهره اش در خاطرم ماند.ذهنم با این اتفاق درگیر شده بود؛نه با سقوط یک شیشه عطر،که با حس ترس و اضطراب یک کودک،که اتفاقی ساده چنان مستأصل و هراسانش کرده بود.هزاران فکر و خیال از مغزم می گذشت و نمی دانستم چرا حس ترس چشمان پسرک اینقدر برایم آشنا بود.خودم را شماتت می کردم که چرا داشت شیشه ی عطر را در قفسه جا می داد،احتمال خطر را به او یادآوری نکردم؟چرا وقتی داشتم کمک می کردم تا ترسش را فرو بدهد،دستی به شانه های کوچک و لرزانش نزدم یا دستش را نفشردم؟چرا به او نگفتم که می توانم کمکش کنم که عطر دیگری انتخاب کند؟چرا؟...چرا؟...چرا؟...چرا این اتفاق اینقدر برایم مهم شده بود.

شب،وقتی قطرات آب داشتند خنکی را از میان موهای کوتاه شده ام می سُراندند تا نوک پا،دوباره آن نگاه و صورت و ترس را به خاطر آوردم و هنوز به خاطر می آورم و نمی دانم دلیل این درگیری طولانی ام با آن اتفاق و اینکه فکر می کنم نقش من در آن تقابل ناقص مانده و بار سنگین عذاب وجدانی که از ندادن محبت و توجه و آرامش بیشتر به آن پسرک دارم،چیست؟

انگار یک تکه از من را با خودش برده و جای خالی ای درد می کند.شاید هم زخم کهنه ای سرباز کرده