یكی طفل دندان برآورده بود

پدر سر به فكرت فرو برده بود
كه من نان و برگ از كجا آرمش

مروت نباشد كه بگذارمش
چو بی چاره گفت این سخن نزد جفت

نگر تازن او را چه مردانه گفت
مخور هول ابلیس تا جان دهد

هم آن كس كه دندان دهد نان دهد