[You must be registered and logged in to see this image.]
پرونده ای که باید بسته شود اما همه فراموشش کرده اند. فراموش کرده اند که همین روابط ناسالم زن ها و مردها در محیط کار، چه زندگی ها را از هم نپاشیده، چه جرم و جنایت ها که رقم نزده و این شعار نیست، اتفاقی ملموس است که در گوشه گوشه این شهر جریان دارد.
و این میان قربانی های اصلی ماجرا، کسانی هستند که بی هیچ میلی و در کمال بی خبری آلوده می شوند. قربانیهایی که بعضیهاشان شانس آورده اند و راه فراری یا برگشتی پیدا کردهاند و اما بعضی ها نه. در ادامه حرف هایشان را می خوانید.
دستیار بد اخلاق نمی خواهم!
مرد حدود 49 ساله است و دندان پزشک با سابقه ای است و مطبش در یکی از خیابان های اصلی و مرکزی شهر قرار دارد. منشی مطبش دختر 30 ساله مجردی است و چند سالی است که اینجا کار می کند اما به خاطر بعضی اتفاقات دیگر نمی تواند با این دندان پزشک با سابقه کار کند. این ها را لیلای 23 ساله می گوید که 4 ماه پیش بعد از خواندن آگهی نیاز به دستیار دندانپزشک روانه مطب این مرد شده.
روز اولی که رفتم، چند نفر دیگر هم برای کار آمده بودند اما بعد از مصاحبه با همه، در نهایت من را انتخاب کرد.
گفتم که سابقه دستیاری دندانپزشکی ندارم، اما با لبخندی که دوستش نداشتم، گفت: اشکالی ندارد، یاد می گیری. قرار شد ماه اول 100 هزار تومان بگیرم و بعد اگر از من و کارم راضی باشد، حقوقم را بیشتر کند. خیلی بیشتر! از فردا صبحش با کلی ذوق و شوق از این که بالاخره کاری پیدا کردم، راهی مطب شدم. منشی دکتر رفتار عجیبی داشت. صمیمیت خاصی بینشان بود اما ظاهرا نسبتی نداشتند.
منشی آدم خیلی مرموزی بود، با این که سعی می کردم با او ارتباطی برقرار کنم تا دلیل این که باید از این جا برود را بفهمم. اما او هیچ تمایلی نشان نمی داد و وقتی پرسیدم: «این جا که جای خوبیه واسه کارِ، برای چی می خوای بری؟!» اول جا خورد و بعد گفت: «دیگه! یه دلایلی داره دیگه! یه مشکلاتی پیش اومده! دلم نمی خواد اما دیگر نمی تونم این جا بمونم!» باز پرسیدم چرا، وقتی با بی اعتنایی اش روبرو شدم، دیگر پی حرفم را نگرفتم.
روز دومی بود که برای کار می رفتم، صبح که وارد مطب شدم هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. اما زانتیای نقره ای دکتر جلوی ساختمان پارک شده بود.
5 دقیقه ای معطل شدم و بعد در باز شد، منشی دکتر بود که در را باز کرد. دکتر هم توی اتاقش بود!دستپاچه بود. من هم تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و رفتم داخل. آن روز دائم با همدیگر شوخی های بی دلیل می کردند و می خندیدند. به بهانه های مختلف، حتی وقتی دکتر در حال جراحی لثه بیماری بود، سربه سر هم می گذاشتند.
آخر ساعت کاری آن روز، دکتر صدایم کرد و خواست که بروم توی اتاقش. تکیه داده بود به میز کارش وقتی که وارد شدم، پرسید چه خبر؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «خبری نیست، سلامتی!»
خندید و گفت: «چه قدر عُُنُقی، من دستیار بد اخلاق نمی خوام. بگو، بخند، مثلا جوونی!»
از لحن حرف زدنش چندشم شد، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «یه کمی خسته ام»، گفت: «ببین اگر ازت خوشم بیاد، هوات رو همه جوره دارم یک دفعه دست هام شروع کرد به لرزیدن، دستش را آورد جلو، ترسیدم، فهمید، می خواست دست بدهد، خندید و گفت: «چرا ترسیدی؟»
گفتم: «من دست نمی دم، شرمنده » دستش رو برد پایین، نگاه تندی کرد و اول گفت: «بهت نمی خوره اُمُل باشی. بعد با عصبانیت تقریباً داد زد:« خیلی خب زود باش برو دیگه از جلوی چشمم!»
از فردای آن روز دیگر سرکار نرفتم. ماجرا را برای پدر و مادرم تعریف کردم. پدرم رفت کلانتری محل، ماجرا را تعریف کرد. آن ها هم خواستند ماجرا را از زبان خودم بشنوند. تعریف کردم. شکایت کردیم. همان روز مامورهای نیروی انتظامی رفتند سراغش و بردندش کلانتری، منشی اش نبود. همه چیز را انکار کرد، گفت اصلا کلمه ای جز در مورد کار با من حرف نزده. کار به دادسرا کشید و بعد ها فهمیدم چون همسر این دندانپزشک از روابط شوهرش و منشی با خبر شده بود، دیگر نمی توانست آن جا بماند. روزهای آخر در دادسرا به التماس افتاده بود، حاضر بود حقوق یکسال کار را بدهد تا شکایتمان را پس بگیریم و پرونده نظام پزشکی اش مورد دار نشود...
[You must be registered and logged in to see this link.]
سپیده 27 ساله است و فارغ التحصیل رشته مطالعات خانواده و می گوید: در دوران دانشجویی دنبال کار می گشتم، چون دانشگاه آزاد درس می خواندم و شهریه ام بالا بود. بالاخره بعداز کلی این در و آن در زدن، دختر عمویم آدرس شرکت بیمه ای را به من داد که ظاهراً دنبال کارمند مبتدی می گشتند. آدرس را گرفتم و رفتم دفتر بیمه. در یکی از برج های معروف به نامِ شهر بود. نمایندگی خصوصی بود. 9 نفر کارمند داشت که 5 تاشان خانم بودند و بقیه آقا. صحبت های اولیه را با مدیر عامل کردم و قرار شد یک ماه آزمایشی مشغول به کار شوم.
یک هفته آن جا کار کردم اما دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. خیلی محیط بی کنترلی بود! همه با هم خیلی راحت بودند.
کارمندهای خانم و آقای شرکت، با این که بیشترشان متاهل بودند اما با هم ارتباط داشتند و انتظار داشتند که من هم مثل خودشان باشم. چون نبودم، سعی می کردند به قول خودشان، یخ من را هم آب کنند. اما من اهل این کارها نبودم.
[You must be registered and logged in to see this link.]
وقت ناهار که می شد همه کارمندها توی اتاقی که میز و صندلی در آن چیده شده بود، جمع می شدند.پسرها مثلا برای شوخی می کوبیدند روی کمر دختر ها، یا روی پایشان! شوخی های زننده ای می کردند. دخترها از غذای شان برای پسرها لقمه می گرفتند و توی دهانشان هم می گذاشتند! خلاصه فضای آن جا این شکلی بود و تحمل این ها برایم سخت بود. از آن شرکت آمدم بیرون. وقتی یکی از کارمندها زنگ زد و پرسید چرا دیروز سرکار نیامدی؟ بی خودی بهانه آوردم و گفتم: «کار جدید پیدا کردم» او هم بی هیچ حرفی گوشی تلفن را کوبید.
[You must be registered and logged in to see this link.]
سعیده 18 ساله است و یک روز به آدرس درج شده در این آگهی رفته.مرد45 ساله ای که مسوول این دفتر خدمات ارتباطی و پستی بوده، همان ابتدای کار به سعیده می گوید که این جا همه با هم راحت هستند و در نتیجه تو هم باید با بقیه راحت باشی.
سعیده می گوید: «روز اولی که کارم را در دفتر شروع کردم، آقای... صدایم کرد که بروم داخل اتاقش. وقتی رفتم، گفت: «من کسی را می خواهم که این جا توی اتاق با من باشد و کارهای من را هماهنگ کند!»
به صندلی کناری اش اشاره کرد و گفت: بشین و نشستم و گفت: «تو وقتی این جا نشستی، شاید یک دفعه دست من به پای تو بخوره؟ نباید مشکلی با این قضیه داشته باشی.» ترسیده بودم چند دقیقه بعد دستش را به هوای این که کاغذی را توی سطل آشغالی که زیر میز بود بیاندازد، به پایم کشید. می لرزیدم می خواستم بلند شوم اما می ترسیدم.
قفل در کمدش را باز کرد و یک حافظه گوشی موبایل در آورد. گفت: «چون این جا حافظه موبایل مشتری ها را ازشان می گیریم و رویشان کار می کنیم، مثلا عکسی یا آهنگی برایشان می ریزیم، گاهی پیش می آید که چیزهایی داخلش است و باید این جا کنار من بنشینی و با هم نگاهشان کنیم!» داشتم از تعجب شاخ در می آوردم و از طرفی می ترسیدم. فلش را توی رَم خوان گذاشت و بازش کرد. اول عکس های منظره و این چیزها بود. بعد یک دفعه رسید به عکس هایی که با دیدنشان احساس کردم خالی شدم. می خواستم گریه کنم. فحشش بدهم. اما زبانم بند آمده بود. بلند شدم که بروم. گفت: «فکرهات رو بکن، ببین اگر می تونی تو همچین محیطی کار کنی فردا بیا!»
[You must be registered and logged in to see this link.]
محل کار همسرم یک محیط اداری و غیر خصوصی است. هنوز یک سال نشده که ازدواج کردم. ماه اول بود که فهمیدم همسرم با منشی دفترش ارتباط دارد. منشی نامزد دارد و همسر من...
بارها سعی کردم از در دوستی و محبت با او صحبت کنم و علت کارش را جویا شوم. اما انگار قصد ندارد دست از این کارها بردارد. این اواخر رفتارش بدجوری توی ذوقم می زند. متوجه شدم به جای خریدن عیدی برای من که تازه عروسش هستم، برای این خانم عیدی خریده است.
روزها و ساعت ها تلفن زدن و SMS دادن و این ها را اگر کنار بگذاریم، دیر آمدن به خانه و بدخلقیاش را اگر کنار بگذاریم، فکر ریشه دواندن محبت او در دل همسرم روزها و ساعت ها مثل خوره من را می خورد.زن دیگری بدون اینکه وجه شرعی و قانونی داشته باشد، جای من را که همسر شرعی اش هم هستم، گرفته است.
حتی تهدید به طلاق هم در او اثر نکرد و او در جواب گریه و زاری من گفت: "فوقش طلاق می گیریم!"
نمی دانم منشی اداره غیر خصوصی، اصلا بگوییم یک آدم، چطور به خودش اجازه می دهد با این کارهایش زندگی من را به آتش بکشد.
با هم در اداره صبحانه می خورند. میوه و تنقلات می خورند و می گویند و می خندند. من با اینکه بیرون از خانه شاغلم و نصف هزینه زندگی را در می آورم، باید تا آخر شب به امورخانه و مردی برسم که برای تنوع و یا هر دلیلی دست از یک زن بی صفت برنمی دارد!
و این اتفاقات هر روز در این شهر تکرار می شود، هر روز ...
پرونده های تل انبار شده[You must be registered and logged in to see this link.]روی میز ماموران امنیت اخلاقی ناجا، درخواست های طلاق روی میز قاضی دادگاه خانواده، ساختمان های دنج و شیک شرکتهای خصوصی، پزشکی قانونی، برج های تجاری - اداری شهر، دادسراها و حتی بهشت زهرا، پی هر کدامشان را که بگیری، یک سرشان وصل می شود به یک موضوع و با همین موضوع می شود همه این ها را به هم سنجاق کرد و پرونده ای ساخت از آن؛ پرونده ای با عنوان "روابط زن ها و مردها در محیط کار"
پرونده ای که باید بسته شود اما همه فراموشش کرده اند. فراموش کرده اند که همین روابط ناسالم زن ها و مردها در محیط کار، چه زندگی ها را از هم نپاشیده، چه جرم و جنایت ها که رقم نزده و این شعار نیست، اتفاقی ملموس است که در گوشه گوشه این شهر جریان دارد.
و این میان قربانی های اصلی ماجرا، کسانی هستند که بی هیچ میلی و در کمال بی خبری آلوده می شوند. قربانیهایی که بعضیهاشان شانس آورده اند و راه فراری یا برگشتی پیدا کردهاند و اما بعضی ها نه. در ادامه حرف هایشان را می خوانید.
دستیار بد اخلاق نمی خواهم!
مرد حدود 49 ساله است و دندان پزشک با سابقه ای است و مطبش در یکی از خیابان های اصلی و مرکزی شهر قرار دارد. منشی مطبش دختر 30 ساله مجردی است و چند سالی است که اینجا کار می کند اما به خاطر بعضی اتفاقات دیگر نمی تواند با این دندان پزشک با سابقه کار کند. این ها را لیلای 23 ساله می گوید که 4 ماه پیش بعد از خواندن آگهی نیاز به دستیار دندانپزشک روانه مطب این مرد شده.
روز اولی که رفتم، چند نفر دیگر هم برای کار آمده بودند اما بعد از مصاحبه با همه، در نهایت من را انتخاب کرد.
گفتم که سابقه دستیاری دندانپزشکی ندارم، اما با لبخندی که دوستش نداشتم، گفت: اشکالی ندارد، یاد می گیری. قرار شد ماه اول 100 هزار تومان بگیرم و بعد اگر از من و کارم راضی باشد، حقوقم را بیشتر کند. خیلی بیشتر! از فردا صبحش با کلی ذوق و شوق از این که بالاخره کاری پیدا کردم، راهی مطب شدم. منشی دکتر رفتار عجیبی داشت. صمیمیت خاصی بینشان بود اما ظاهرا نسبتی نداشتند.
منشی آدم خیلی مرموزی بود، با این که سعی می کردم با او ارتباطی برقرار کنم تا دلیل این که باید از این جا برود را بفهمم. اما او هیچ تمایلی نشان نمی داد و وقتی پرسیدم: «این جا که جای خوبیه واسه کارِ، برای چی می خوای بری؟!» اول جا خورد و بعد گفت: «دیگه! یه دلایلی داره دیگه! یه مشکلاتی پیش اومده! دلم نمی خواد اما دیگر نمی تونم این جا بمونم!» باز پرسیدم چرا، وقتی با بی اعتنایی اش روبرو شدم، دیگر پی حرفم را نگرفتم.
روز دومی بود که برای کار می رفتم، صبح که وارد مطب شدم هر چه در زدم کسی در را باز نکرد. اما زانتیای نقره ای دکتر جلوی ساختمان پارک شده بود.
5 دقیقه ای معطل شدم و بعد در باز شد، منشی دکتر بود که در را باز کرد. دکتر هم توی اتاقش بود!دستپاچه بود. من هم تعجب کرده بودم. چیزی نگفتم و رفتم داخل. آن روز دائم با همدیگر شوخی های بی دلیل می کردند و می خندیدند. به بهانه های مختلف، حتی وقتی دکتر در حال جراحی لثه بیماری بود، سربه سر هم می گذاشتند.
آخر ساعت کاری آن روز، دکتر صدایم کرد و خواست که بروم توی اتاقش. تکیه داده بود به میز کارش وقتی که وارد شدم، پرسید چه خبر؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: «خبری نیست، سلامتی!»
خندید و گفت: «چه قدر عُُنُقی، من دستیار بد اخلاق نمی خوام. بگو، بخند، مثلا جوونی!»
از لحن حرف زدنش چندشم شد، اما به روی خودم نیاوردم و گفتم: «یه کمی خسته ام»، گفت: «ببین اگر ازت خوشم بیاد، هوات رو همه جوره دارم یک دفعه دست هام شروع کرد به لرزیدن، دستش را آورد جلو، ترسیدم، فهمید، می خواست دست بدهد، خندید و گفت: «چرا ترسیدی؟»
گفتم: «من دست نمی دم، شرمنده » دستش رو برد پایین، نگاه تندی کرد و اول گفت: «بهت نمی خوره اُمُل باشی. بعد با عصبانیت تقریباً داد زد:« خیلی خب زود باش برو دیگه از جلوی چشمم!»
از فردای آن روز دیگر سرکار نرفتم. ماجرا را برای پدر و مادرم تعریف کردم. پدرم رفت کلانتری محل، ماجرا را تعریف کرد. آن ها هم خواستند ماجرا را از زبان خودم بشنوند. تعریف کردم. شکایت کردیم. همان روز مامورهای نیروی انتظامی رفتند سراغش و بردندش کلانتری، منشی اش نبود. همه چیز را انکار کرد، گفت اصلا کلمه ای جز در مورد کار با من حرف نزده. کار به دادسرا کشید و بعد ها فهمیدم چون همسر این دندانپزشک از روابط شوهرش و منشی با خبر شده بود، دیگر نمی توانست آن جا بماند. روزهای آخر در دادسرا به التماس افتاده بود، حاضر بود حقوق یکسال کار را بدهد تا شکایتمان را پس بگیریم و پرونده نظام پزشکی اش مورد دار نشود...
[You must be registered and logged in to see this link.]
سپیده 27 ساله است و فارغ التحصیل رشته مطالعات خانواده و می گوید: در دوران دانشجویی دنبال کار می گشتم، چون دانشگاه آزاد درس می خواندم و شهریه ام بالا بود. بالاخره بعداز کلی این در و آن در زدن، دختر عمویم آدرس شرکت بیمه ای را به من داد که ظاهراً دنبال کارمند مبتدی می گشتند. آدرس را گرفتم و رفتم دفتر بیمه. در یکی از برج های معروف به نامِ شهر بود. نمایندگی خصوصی بود. 9 نفر کارمند داشت که 5 تاشان خانم بودند و بقیه آقا. صحبت های اولیه را با مدیر عامل کردم و قرار شد یک ماه آزمایشی مشغول به کار شوم.
یک هفته آن جا کار کردم اما دیگر نتوانستم طاقت بیاورم. خیلی محیط بی کنترلی بود! همه با هم خیلی راحت بودند.
کارمندهای خانم و آقای شرکت، با این که بیشترشان متاهل بودند اما با هم ارتباط داشتند و انتظار داشتند که من هم مثل خودشان باشم. چون نبودم، سعی می کردند به قول خودشان، یخ من را هم آب کنند. اما من اهل این کارها نبودم.
[You must be registered and logged in to see this link.]
وقت ناهار که می شد همه کارمندها توی اتاقی که میز و صندلی در آن چیده شده بود، جمع می شدند.پسرها مثلا برای شوخی می کوبیدند روی کمر دختر ها، یا روی پایشان! شوخی های زننده ای می کردند. دخترها از غذای شان برای پسرها لقمه می گرفتند و توی دهانشان هم می گذاشتند! خلاصه فضای آن جا این شکلی بود و تحمل این ها برایم سخت بود. از آن شرکت آمدم بیرون. وقتی یکی از کارمندها زنگ زد و پرسید چرا دیروز سرکار نیامدی؟ بی خودی بهانه آوردم و گفتم: «کار جدید پیدا کردم» او هم بی هیچ حرفی گوشی تلفن را کوبید.
[You must be registered and logged in to see this link.]
سعیده 18 ساله است و یک روز به آدرس درج شده در این آگهی رفته.مرد45 ساله ای که مسوول این دفتر خدمات ارتباطی و پستی بوده، همان ابتدای کار به سعیده می گوید که این جا همه با هم راحت هستند و در نتیجه تو هم باید با بقیه راحت باشی.
سعیده می گوید: «روز اولی که کارم را در دفتر شروع کردم، آقای... صدایم کرد که بروم داخل اتاقش. وقتی رفتم، گفت: «من کسی را می خواهم که این جا توی اتاق با من باشد و کارهای من را هماهنگ کند!»
به صندلی کناری اش اشاره کرد و گفت: بشین و نشستم و گفت: «تو وقتی این جا نشستی، شاید یک دفعه دست من به پای تو بخوره؟ نباید مشکلی با این قضیه داشته باشی.» ترسیده بودم چند دقیقه بعد دستش را به هوای این که کاغذی را توی سطل آشغالی که زیر میز بود بیاندازد، به پایم کشید. می لرزیدم می خواستم بلند شوم اما می ترسیدم.
قفل در کمدش را باز کرد و یک حافظه گوشی موبایل در آورد. گفت: «چون این جا حافظه موبایل مشتری ها را ازشان می گیریم و رویشان کار می کنیم، مثلا عکسی یا آهنگی برایشان می ریزیم، گاهی پیش می آید که چیزهایی داخلش است و باید این جا کنار من بنشینی و با هم نگاهشان کنیم!» داشتم از تعجب شاخ در می آوردم و از طرفی می ترسیدم. فلش را توی رَم خوان گذاشت و بازش کرد. اول عکس های منظره و این چیزها بود. بعد یک دفعه رسید به عکس هایی که با دیدنشان احساس کردم خالی شدم. می خواستم گریه کنم. فحشش بدهم. اما زبانم بند آمده بود. بلند شدم که بروم. گفت: «فکرهات رو بکن، ببین اگر می تونی تو همچین محیطی کار کنی فردا بیا!»
[You must be registered and logged in to see this link.]
محل کار همسرم یک محیط اداری و غیر خصوصی است. هنوز یک سال نشده که ازدواج کردم. ماه اول بود که فهمیدم همسرم با منشی دفترش ارتباط دارد. منشی نامزد دارد و همسر من...
بارها سعی کردم از در دوستی و محبت با او صحبت کنم و علت کارش را جویا شوم. اما انگار قصد ندارد دست از این کارها بردارد. این اواخر رفتارش بدجوری توی ذوقم می زند. متوجه شدم به جای خریدن عیدی برای من که تازه عروسش هستم، برای این خانم عیدی خریده است.
روزها و ساعت ها تلفن زدن و SMS دادن و این ها را اگر کنار بگذاریم، دیر آمدن به خانه و بدخلقیاش را اگر کنار بگذاریم، فکر ریشه دواندن محبت او در دل همسرم روزها و ساعت ها مثل خوره من را می خورد.زن دیگری بدون اینکه وجه شرعی و قانونی داشته باشد، جای من را که همسر شرعی اش هم هستم، گرفته است.
حتی تهدید به طلاق هم در او اثر نکرد و او در جواب گریه و زاری من گفت: "فوقش طلاق می گیریم!"
نمی دانم منشی اداره غیر خصوصی، اصلا بگوییم یک آدم، چطور به خودش اجازه می دهد با این کارهایش زندگی من را به آتش بکشد.
با هم در اداره صبحانه می خورند. میوه و تنقلات می خورند و می گویند و می خندند. من با اینکه بیرون از خانه شاغلم و نصف هزینه زندگی را در می آورم، باید تا آخر شب به امورخانه و مردی برسم که برای تنوع و یا هر دلیلی دست از یک زن بی صفت برنمی دارد!
و این اتفاقات هر روز در این شهر تکرار می شود، هر روز ...