مرد نیکبختی که بنشسته و در حضور او به تو خیره می نگرد
در نظر من همتای خدایان است
نزدیک تو نشسته و در سکوت
به سخنان خوش آهنگ پر طنینت گوش فرا می دهد
لبخند عشق می زند ، آه این لبخند
تنها این لبخند است که قلب گرفتار مرا در سینه ام می لرزاند
تنها دیدار کوتاه توست
که مرا از سخن گفتن باز می دارد
آری ، زبانم بریده است و در سراسر کوجودم
زیر پوستم آتشی نامرئی گُر گرفته است
چشمم هیچ جا را نمی بیند و نفیر غرشی
در گوش هایم پیچیده است
جنبشی شیرین تر از جریان رودخانه ها
سراسر بدنم را فرا می گیرد و به دام جذبه ی عشق که می افتم
رنگ رخسارم زرد تر از برگ های خزان زده می شود
و رنج تهدید مرگ به سراغم می آید