نشنوند همه ، هر ناله که می زنم ، هر فغان که می کنم تا مرز بیخود از خود گشتن و بی محابا به غروب رفتن. چه تنگناست این راه ِ دل و ، سرشک ، هیچ خاشاک از فرازش بر ندارد و ایمان به مزارش نکارد ، نشسته اند تا بدرود زیستن ، تا نهایت گریستن ، که چه سازند از دورویی و هراس.
دیگر چه می خواهند که هر چه می تراود ، اندوه چرا آمدن است و برای چه ماندن؟! و چه می گویند که چون پیکری بینند بی گشایش هیچ تلخند بر روز بارگی تن! این ، همه از ندانستن است و
عشق بر آدمیان انگاشتن. .