Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionشراگیم و منیرو روانی پور Emptyشراگیم و منیرو روانی پور

more_horiz
نمیدونم منیرو روانی پور رو میشناسین یا نه ؟
منیرو روانی پور یکی از نویسندگان بزرگ معاصر در داستان نویسی ایرانه و همچنین ایشون همسر بابک تختی پسر غلامرضا تختی معروفه که یه پسر ده پانزده ساله داره که اسم اون هم غلامرضاست و فعلا همگی شون در آمریکا اقامت دارن . منیرو یه اخلاق خوبی که داشت می گشت و نویسنده های جوون رو پیدا می کرد و حسابی ازشون حمایت میکرد . یکی از همین جوونهای با استعداد شراگیم بود که یکی از خاطرات خودشو با منیرو نقل کرده که براتون میزارم . فکر کنم جالب باشه
من را که دیگر جان به جانم کنند پایم را در خانه ی این [You must be registered and logged in to see this link.]نمی گذارم که نمی گذارم...چرا؟ عرض میکنم...دیروز طبق قراری که با هم داشتیم حوالی ساعت سه بعد از ظهر رفتم خانه شان...دست بر قضا دو نفر از بچه های داستان نویس هم آنجا بودند و بحث داغی در گرفته بود...خانوم روانیپور من را معرفی کرد که آقای شراگیم از وبلاگرهای خوب و انها را هم به من معرفی کرد که نمیدانم آقای فلانی و خانوم بهمانی از بچه های گروه کولیها و داستان نویس های خوب این مملکت...و بعد ادامه بحثشان را از سر گرفتند...من هم گوشه ای نشستم و پایم را روی پایم انداختم و ژست متفکرانه ای هم به خودم گرفتم و هر از چند گاهی با حرکاتی که به سر و چشم و ابرویم می دادم نشان میدادم که کاملا متوجه بحث هستم و گاهی هم تکمضرابی میزدم که به عقیده ی بنده چنین است و چنان نیست...بعد از مدتی مهمان دیگری از راه رسید که خانومی بسیار متشخص بود و قبل از آمدنش خانوم روانیپور کلی تعریفش را کرده بود که فلانی انسان بسیار جالبی ست و کتابش را که به آن مجوز نداده اند با هزینه خودش چاپ کرده و خلاصه جزء نوابغ ادبی و مبارزین نستوه روزگار است و مدتها هم در زندان اوین آب خنک خورده است و خلاصه کلی ته دل ما را لرزانده بود و ما را برای دیدنش بی تاب کرده بود...این خانوم و همراهش وقتی وارد شدند من تحت تاثیر تبلیغات خانوم روانیپور و البته سخنرانی پر جوش و خروش آن خانوم مبنی بر ضرورت مبارزه با سانسور و تلاش برای رسیدن به جامعه ای آزاد و رسالت هنرمند در قبال جامعه (که در آن لحظه شک نداشتم که من هم هنرمند هستم و با سایر همقطارانم داریم به دنبال راه حلی برای نجات جامعه مان می گردیم) و حرفهایی از این دست صدها درجه بیشتر رفتم توی حس و در حالی که به دقت گوش می دادم گاه گداری چینی به پیشانی ام می انداختم که نشاندهنده ی درد عظیمی باشد که دارد از درون من را متلاشی میکند و هروقت چشمهای این خانوم به من می افتاد سعی میکردم بیشتر به پیشانی ام چین دهم که متوجه شود مخاطبینش (یا لااقل یکی از مخاطبینش که من باشم) چقدر انسان فهمیده و درد آشنایی ست و آن خانوم هم گاه گداری با لبخندی از اینهمه همدردی و درک عمیق متقابلی که بین من و او در خلال بحث جریان داشت تشکر می کرد...خلاصه همه چیز خوب و رویایی بود و در آن لحظات ناب چنان رگ روشنفکری ام قلمبه شده بود که اشک در چشمانم جمع شده بود و دلم میخواست تک تک افراد حاضر در آن مجلس که همگی از نخبه های ادبی و هنرمندان متعهد کشورم بودند را در آغوش بگیرم و بعد سوگند بخوریم که تا پای جان از هیچ تلاشی برای آگاه کردن توده های مردم فروگذار نکنیم و از شدت لذت ناشی از همصحبتی با یاران موافق تمام تنم مور مور شده بود که در این گیر و دار دیدیم یکی با مشت و لگد به جان در خانه افتاده است...
تق تق تق تق تق تق
یک لحظه پیش خودم گفتم مامورها در خانه ی خانوم روانیپور میکروفونی چیزی کار گذاشته اند و حرفهای ما را شنیده اند و ریخته اند که قبل از شکل گیری این هسته ی مقاومت شش نفره آن را متلاشی کنند...راستش سرم تحت تاثیر جو حاکم بر فضای خانه آنقدر از شور مبارزه گرم شده بود که اصلا احساس بدی نداشتم و خودم را آماده کرده بودم که با شجاعت تمام در حالیکه مامورها زیر بغلم را گرفته اند و کشان کشان همراه با سایر همقطارانم از خانه خارج می کنند فریاد بزنم " زنده باد آزادی" ..." زنده باد برابری " ..." مرگ بر ارتجاع" ...
اما فاجعه ای به مراتب بدتر از مامورها پشت در کمین کرده بود...غلامرضا...! پسر ده یازده ساله ی خانوم روانیپور... احساس کردم اتفاق وحشتناکی در شرف وقوع است...و این اتفاق به مفتضحانه ترین شکل ممکن افتاد...خانوم روانیپور نه گذاشت و نه برداشت و با صدای بلند طوری که همه بشنوند از همان دم در فریاد زد : " شراگیم...! هم بازی ات آمد...بروید بالا با هم کامپیوتر بازی کنید..."
پ.ن: به علت تالمات روحی و روانی شدید و شوک حاصله از یاد آوری آن لحظات تکان دهنده دیگر نمیتوانم ادامه اتفاقات آن روز را به خاطر بیاورم...نمیدانم بالا رفتم...نرفتم...بازی کردم...نکردم...بردم...باختم...مساوی شدیم...نمیدانم...شاید هم همانجا روی مبل فشارم افتاده باشد و به ضرب سیلی و آب قند من را به هوش آورده باشند و راهی خانه کرده باشند...تحت تاثیر این شوک حافظه ی کوتاه مدتم دچار اختلال شده است و الان چیز دیگری از آن روز در خاطرم باقی نمانده...فقط این را بگویم و بروم چند تا دیازپام دیگر بخورم و از شدت این رسوایی غم انگیز دوباره به عالم خواب پناه ببرم...من یک جایی بالاخره انتقامم را از این خانوم روانیپور می گیرم...حالا ببینید کی گفتم!

descriptionشراگیم و منیرو روانی پور EmptyRe: شراگیم و منیرو روانی پور

more_horiz
جالب بود
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply