معصومه اشك مي ريخت و پا به پاي مادر از انباري به اتاق و از اتاق به حياط مي رفت. دلش مي خواست بقچه مادر را باز كند، چادر از سرش بگيرد و به او بگويد كه مي تواند هميشه در اين خانه بماند به او بگويد «اين خانه مال توست. چشم من كور بايد عصاي پيري تو باشم.» دلش مي خواست به او بگويد : «تا وقتيكه نفس مي كشم كنيز دست به سينه تو هستم، ترا به خدا اينقدر غصه نخور . اينقدر فكر نكن.» به او بگويد...... معصومه در درگاهي نشسته بود و به آفتاب نگاه مي كرد كه انگار نمي خواست از لبه ديوار پايين بپرد. صداي كشيده شدن پاي مادرش به روي پله ها بريده بريده شنيده مي شد. از پله ها بالا ميرفت، پايين مي آمد، مي ايستاد، نفس نفس مي زد و باز به راه مي افتاد انگار چيزي گم گرده بود.
شايد هنوز شش ماه نگذشته بود. معصومه به خانه برادرش رفته بود تا مادرش را بياورد مادر آرام و صبور بساطش را جمع مي كرد. از پله ها بالا و پايين مي رفت. معصومه جلو در خانه منتظر ايستاده بود كاردش مي زدي خونش در نمي آمد. از همسايه ها شنيده بود كه پروانه، او را چند باز از خانه بيرون انداخته است. همسايه ها او را به خانه خود برده بودند. فكر
مي كرد مادرش هنوز از كار نيفتاده بود چه آبرودار بود و چقدر از همسايه ها رودربايستي داشت. هميشه ميگفت آدم آبرومند نبايد سفره دلش پيش همه باز باشد.
مادرش همان طور از پله ها بالا مي رفت و پايين مي آمد و معصومه كنار در ايستاده بود پروانه رفته بود تو اتاق و رو نشان نمي داد. آن روز معصومه بلند بلند گفته بود.
«تف به غيرت برادرم! اگه مرد بود مادرشو نمي انداخت زير دست عفريته از خدا بي خبري مثل تو. اون بدبخت زن نگرفته، شوهر كرده!»
شايد هنوز شش ماه نگذشته بود. معصومه به خانه برادرش رفته بود تا مادرش را بياورد مادر آرام و صبور بساطش را جمع مي كرد. از پله ها بالا و پايين مي رفت. معصومه جلو در خانه منتظر ايستاده بود كاردش مي زدي خونش در نمي آمد. از همسايه ها شنيده بود كه پروانه، او را چند باز از خانه بيرون انداخته است. همسايه ها او را به خانه خود برده بودند. فكر
مي كرد مادرش هنوز از كار نيفتاده بود چه آبرودار بود و چقدر از همسايه ها رودربايستي داشت. هميشه ميگفت آدم آبرومند نبايد سفره دلش پيش همه باز باشد.
مادرش همان طور از پله ها بالا مي رفت و پايين مي آمد و معصومه كنار در ايستاده بود پروانه رفته بود تو اتاق و رو نشان نمي داد. آن روز معصومه بلند بلند گفته بود.
«تف به غيرت برادرم! اگه مرد بود مادرشو نمي انداخت زير دست عفريته از خدا بي خبري مثل تو. اون بدبخت زن نگرفته، شوهر كرده!»