[You must be registered and logged in to see this link.] | |
سال 88 تمام شد گو اینکه تمام نمی شود این سال. همین اول مطلب با یک شرمندگی دراز عرض کنم که این مطلب طنز نیست. این گزارش کار یک فقره آدم است در سالی که خیلی شلنگ تخته انداخته. من، ابراهیم رها، شهادت می دهم به وحدانیت خدا و به اینکه محمد (ص) رسول او و علی (ع) ولی الله است. من، ابراهیم رها، شهادت می دهم معتقدم به شیعه جعفری اثنی عشری. من، ابراهیم رها، شهادت می دهم به اینکه همه جان و تنم، وطنم وطنم وطنم. شهادت می دهم که وقتی معاونِ معاونِ وزیر و همچنین معاونِ وزیر و ایضا خود وزیر هی به آدم و مطالب آدم مثل «سیل و زلزله» اشاره می کنند آدم هم فی الفور شهادت دادنش می گیرد به جان خودم! راستش اول احساس کردم که چه خوب، خیلی معروف شده ام بعد دیدم در باب مفعول هست اما (این باب هم باعث خفت و خاری و کهریزک است!) معروف نیست و مغضوب است. شهادت می دهم که در سال 88 خیلی تقلا فرمودم. راستش اوایل سال می خواستم نوشتن روزانه در روزنامه ها را کنار بگذارم و بروم کارهای مهم و اساسی و بنیادین و این جور مزخرفات انجام بدهم تا اردیبهشت هم بر سر پیمان خودم بودم! اما در خرداد یک دفعه دیدم دارم در سه روزنامه، همزمان ستون طنز روزانه می نویسم به سه شکل مختلف! که خدایشان رحمت کند هرسه الان توقیف هستند! در این مورد یک خاطره بی ربط هم تعریف کنم: 21 خرداد آخرین مطلبم در روزنامه میرحسین موسوی «کلمه سبز» را نوشتم برای چاپ در 23 خرداد، با این تیتر: «آن مرد با پراید آمد و من رفتم» خیر سرم فکر می کردم (آن زمان هنوز فکر کردن جرم اعلام نشده بود) میرحسین می آید و من بنا به رسالت مطبوعاتی و این حرف ها باید بروم در روزنامه ای که به او وابستگی نداشته باشد و قدرت را نقد کند کار کنم و ... و از این حرف ها که نشان می داد عقل درست و حسابی ندارم هنوز! به هر حال اواخر تابستان دوباره برگشتم به روزنامه ای که طی چهار سال اخیر بارها در آن ستون ثابت روزانه داشتم: اعتماد. ابتدا ستون جمعه را راه انداختم با «دولت بعد از نهم» و «... .. .. دزدیدن/ دارن باهاش پز می دن». بعد ستون آموزش آشپزی که به قورمه سبزی معروف شد (هر چند آنجا سبزی پلو هم پختم) و سپس مهمان های ناخوانده که مردم آن را «خاله پیرزن» نامیدند! در« بهار» هم یک ماه «کاشی آخر» را نوشتم. من، ابراهیم رها، شهادت می دهم که راضی نیستم بقای من، فنای روزنامه ای را باعث شود و قرار شد اگر انشاالله اعتماد بازگشایی شود از خاله پیرزن تا قورمه سبزی را ببوسم و بگذارم کنار و دیگر آنجا ننویسم. دوستان، بهار را هم از کار کردن با من بر حذر داشته اند و ما را از آنجا بیرون رفتیم! باقی مطبوعات و من هم همین حکایت را داریم. به سلامتی می خواهیم با هم برویم یک آرامگاه برای ابراهیم رها بسازیم، بی در، بی رف، بی سنگ قبر حتی، خلاص. من، ابراهیم رها، شهادت می دهم به سال سختی که بر همه ما گذشت. البته در این سال هیچ اتفاقی نیفتاد و همه چیز آرام بود و 25 خرداد، تولد باجناق نداشته من است لابد و 30 خرداد هم وفات دختر خاله من است و ... . کهریزک هم اسم یک کافی شاپ است به جان خودم. در این آخرین نفس های سال 88 که تمام نمی شود هرگز، خدای را به یاری می طلبم و سپاس می گویم اگر به مدد او در روزی، روز هایی تلخ و غم زده با کسی، کسانی، لبخند را شریک شدم و خودش شاهد است با چه بغض ها در گلو و زخم ها بر تن این ستون های خنده ناک را کمترین و بی مقدارترین پیشکش مردمان نازنین وطنم کردم. و در پایان من، ابراهیم رها، به باوری عمیق، شهادت می دهم در این سال که گذشت به قول زینب بزرگ (س) :«جز زیبایی هیچ ندیدم». والسلام. |