هر شب به پایانی از یک آغاز می رسم
و دیگر بار در انتظار آغازی می مانم
سرشک حسرتم ، از بقا تا فنا می رود و
پیمانه ای نیست که در آن خون دیده فرو ریزم
یا ساقی راه گشایی که به آرام و سکون بخواندم
چند می جهی از خویش به خویش
و نمی بینم که بینند ضجه های پیکرت
در تلاطم تکاپوی فروبردن بغض های کوه شکنت
آه ، چه سنگ تا خلود نیستی !
چه تیره تا نسیان نفس های آخرینت
هرچه گویم که نگویم، نشود!
بمان این چنین بی همره و بی انجام
بمان تا حضور واپسینت !