یادش بخیر چند ماه پیش بود که اعتیاد ماها به وبلاگ شریف محمد نوری زاد شروع شد. روزی نبود که با ولع سیر نشدنی به مطالب ایشان رجوع نکنیم و حرفهای دلمون رو از زبان ایشان نشنویم تا اینکه خودشو دستگیر کردن و وبلاگشو فیلتر .
در اون فاصله جوانی به نام رضا مطالبی به پختگی صدها سال زندگی برای ایشان ارسال میکرد به نام "دوئل در گودال " ایشون رو به یک دوئل دعوت کرد به گفتگو
دعوت می کنم این مطلب رو که در سه قسمت ارسال شده بخونید . در قسمت دوم و سوم رضا به بعضی از کامنتهای وبلاگ نوری زاد هم جواب داده
قسمت اول :


آقای نوری زاد

فقط خواستم بدانید آدمی هستم که برای متفاوت فکر کردن ابایی ندارد قضایا را از زوایایی ببیند که همه دایی جان ناپلئونی فرضش کنند و یا مثلاً بگویند: "دیوونه، این دیگه چه تفسیر خنده داری بود کردی؟" . پست قبلی تان (درباره شکایت امامان جمعه از شما) را که خواندم دلم خواست رویارویی یک نسل سومی با یک آدم انقلابی را از یک زاویه دیگر تصویر کنم. زاویه ای که همان ها که به آن نوشته ام می خندیدند به این یکی هم بگویند "ول کن بابا تو هم، مگه نمیشناسی این جماعتو؟".. در این مورد هم معتقدم حتی اگر درست نباشد، لااقل متفاوت خواهد بود.

توی آن پست نوشتید که سرباز این نظام هستید. بسیار خوب، کل بحث سر همین است. از اینکه بعد از روزها مواجهه با آدم هایِ اهل چوب و آجر و سنگ و کاغذ و قیچی، به آدم های اهل "مدارا" برخوردید خوشحال شدم. تا زمانی که مسئله مربوط به حق بیان و اظهار عقیده می شود، بنا به اصالت ازادی بیان و حقانیت حقوق بشر، من پشتِ شما و خواستار حداکثر آزادی برای گفتن حرف هایتان هستم، حتی اگر آن حرف ها را درست یا خیلی درست ندانم.اما وقتی به سطح پایین تری میاییم و مسئله محدود می شود به رویارویی تفکرات خودم و خودتان، به خودم حق می دهم که مخالف باشم. اصلاً برای همین شما را بر حذر داشتم که مثل آن آخوند، فحش خوردن را مدرک حقانیت ندانید. نه ناسزای فحاش ها دلیل درستی شما می تواند باشد، نه دلسوزیِ مدافعان آزادی بیان که از اظهار نظرتان دفاع می کنند. حالا من هم، هم از حقتان برای حرف زدن دفاع می کنم هم با حرفی که می زنید مخالفت می کنم. این مقدمه را داشته باشید.

به قول یک بنده خدا، مشکل اصلی که ما جوانان آزادی خواه با این جماعت سپاهی ها داریم این است که این ها بازمانده های جنگ هستند، صحنه هایی را دیده اند که ما ندیده ایم، خیلی از کشت و کشتارها برای این ها عادی است، از خون نمی ترسند. به کسی که با چشم خودش دیده یک گروهان با کوله از سر یک باتلاق واردش شده اند و از آن طرفش فقط هفت نفر آن هم بدون فانوسقه بیرون آمده اند چطور بفهمانیم که نشانه رفتن سر یک جوان در خیابان توسط تک تیرانداز بالای پایگاه بسیج هم فاجعه است چه رسد به پاشیدن مغزش روی آسفالت؟ این ها وقتی فیلم ندا را دیدند، نظم خوابشان به هم نریخت، چون با چشم خودشان دیده اند که بعثی ها با ضد هوایی، "آدم" میزدند که هر گلوله اش یک نفر را از وسط نصف می کرد. برای اینها مهم نیست سی ان ان از باتوم خوردن یک زن پنجاه ساله در خیابان فیلم بگیرد، چون توی اردوگاه های صدام جلوی چشم صلیب سرخی ها با کابل آش و لاش شدند و آب از آب هم تکان نخورد. حالا من همین را با کمی تخفیف به محمد نوری زاد خودمان هم تعمیم می دهم، ..

البته شاید شما هم مثل من احساساتی باشید و با دیدن فیلم پرت کردن جوانان از پشت بام حالتان خراب شود اما بعد نفس راحتی بکشید و بگویید نه بابا، مربوط به جنایات صدام می شده... آخیش ! و ما هی زور بزنیم که باور کنید که این ها نه تنها ابایی از این وحشی گری ها ندارند که به راحتی انجامش هم داده اند و آخر باز هم باور نکنید. اما سقف بی نهایت پایین طلبتان از این نظام آدم را وادار می کند تا آن تصور درست یا غلط درباره سپاهی ها که گفتم به شما هم تعمیم داده شود.

یک انتخاباتی برگزار شد، از یک ماه قبلش تبعیض در امکانات فریاد می زد، خود روز انتخابات هم تقلب به طرز کمیکی صورت گرفت.. بعد از آن هم که با مردم مثل حیوانات برخورد کردند .. و بعد شما کل چیزی که در قبال این قضایا می خواهید یک معذرت خواهی کوچولو است. اینکه به خاطر همین طلب عذرخواهی هم به فحش کشیدنتان و پرونده ساختند و تهدید کردند کاری نداریم، چون وسعت واکنش، اصلاً معیار خوبی برای تعیین سقف مطالبات نیست، که یعنی حالا که انقدر شلوغش کردند پس فعلاً همینقدر بخواهم کفایت است. کسی که با وجود این همه فاجعه فقط یک عذرخواهی طلب می کند یعنی برایش خیلی هم فاجعه نبوده و این وسط اگر نگران چیزی باشد، بیشتر نگران آینده نظام است که یک وقت با خون های ناحقی که ریخته به جرگه همان حکومت هایی نپیوندد که حضرت علی قول داد بالاخره سرنگون خواهند شد، نه آن هایی که تا ابد افسرده شدند، نه آنهایی که حالا به جای خدا، خودکشی را می پرستند. نه برای مادرانی که یک ماه تمام جلوی اوین از پسرشان می پرسند و آخر جسدش را از پزشکی قانونی تحویل می گیرند.. نه برای کسانی که صبح ساعت 5 گردنشان توی یک حلقه از طناب برای همیشه گیر می کند.

برای همین هاست که وقتی می گویید سرباز نظام هستم، خیلی تعجب نمی کنم. اما چون این سرباز زیادی جان بر کف را بیشتر از بقیه سربازان این نظام، دلسوز می بینم، دلم می خواهد او را به یک دوئل دعوت کنم. دقیقاً نمی دانم سن شما چقدر است اما دیگر جوان نیستید، مرگ هم که حق است.. پس یک روز این نظام سربازی مثل شما را از دست میدهد. خوب، تا حالا فکر کردید که این نظام سربازانی مثل شما را باید از کجا پیدا کند؟ اگر جلادها هم میمیرند پس سرباز ها هم خواهند مرد. و بعد از آن این نیروی انسانی چگونه باید بازتولید شود؟ منظورم قمه به دست ها و هارت و پورت بازها و با نعره مرگ بر ضد ولایت فقیه سر دهنده ها نیست. آنها ارزانند، همه جا هم پیدا می شوند. منظورم سربازی درست مثل خود شماست که به اندازه خود شما هم دلسوز باشد.

تا حالا توانسته اید این دلسوزی تان را به یک نفر از نسل بعد منتقل کنید؟ اگر توانسته اید که مبارکتان، ولی اگر تا حالا نتوانسته اید می خواهم این فرصت را به شما بدهم. من یک نسل سومی لیبرال هستم که آرزویم برای ایران حکومتی کاملاً سکولار است. شما هم مردی با تجربه، یک سرباز کهنه کار و دلسوز برای یک نظام اسلامی هستید که ادعا می کند توی دنیا خیلی الگو است یا لاقل می تواند باشد. من از لشکر لیبرال ها هستم و شما از لشکر حکومت اسلامی ها.. رو در روی هم هستیم، وسط درگیری بین دو لشکر پایمان سر می خورد و می افتیم توی یک گودال.. اول تفنگ هایمان را به طرف هم نشانه می رویم... آماده فشار دادن ماشه ایم... اما انگار جفتمان خشکمان می زند.. از خودمان می پرسیم یعنی این صحنه از دید یک شخص ثالث چطور به نظر می رسد؟ یکمی وحشیانه نیست؟ بعد از خودمان بپرسیم اصلاً برای چی باید به هم شلیک کنیم؟ ... و بعد از دقایقی پر از سکوت اسلحه هایمان را زمین بگذاریم و تاشب همانجا بمانیم. نه یگان شما از شما خبری دارند و نه یگان من از من. تا صبح وقت داریم با هم حرف بزنیم. می خواهم من را مجاب کنی که به لشکر شما بپیوندم.. سر دوشی هایم را بکنم و لباسم را زمین بگذارم و با دستان بالا گرفته و بدون هیچ مقاومتی تسلیم جناح شما شوم.

شما می گویید سر باز این نظام هستید. بسیار خوب، فقط چند سوال کوتاه داشتم. این نظامی که می گویید همانی نبود که خمینی اش .... وقتی در فرانسه بود خود انگلیسی ها مراقبش بودند تا گزندی به او نرسد؟ (ینی بلد نبودند به یک فدایی 1000 دلار بدهند تا خودش و خمینی را با هم به هوا بفرستد؟ عماد مغنیه را دیدید چطور کشتند؟ کسی که هیچ کس جز خودش چهره خودش را نمی شناخت از بس صورتش را عمل کرده بود، توی ماشینش آن هم در کشوری که بیشترین امنیت را برایش داشت، رسماً پودر شد رفت هوا.. بعد من باور کنم این ها از پس سر به زیر آب کردن یک پیرمرد بر نمی آمدند؟)

همان خمینی که توی نوفل لوشاتو می گفت پست سیاسی نمی گیرد اما توی بهشت زهرا گفت دولت تعیین می کنم (مگر دولت را باید "تعیین" کرد؟ دولت را مگر باید دستوری و فتوایی شکل داد؟) همان خمینی که امضایش زیر حکم اعدام ده ها و صدها جوان مثل من در دهه شصت و قبل از آن تا ابد جا خوش کرده.. جوان هایی که آنقدر زیاد بودند که پسر همسایه بی آزار ما را هم شامل می شدند..

نظامی که بنا به دلایلی که شما بهتر می دانید جنگ را کش می داد، به اسراییل نفت میفروخت و جایش اسلحه می خرید. .. همان نظامی که صیاد شیرازی اش در یکی از شب های مرصاد به صورت محسن رضایی اش کشیده زد، که چرا گردان به خط میفرستد و گروهان بر می گرداند.. همان نظامی که عاقبت فدایی ها و وفداکارانش یا اعتراف تلویزیونی است یا سر کشیدن وایتکس. نظامی که بچه ها را راحت از بالغ ها می کشد..

و خیلی چیزهای دیگر که ذکرشان فقط سر آدم را درد می آورد و اصلاَ هم لازم نیست آن ها را حتماً کروبی مانندی لو دهد، چون ما، و مخصوصاً ما که بر عکس شما بیشتر از آنکه در بدنه باشیم، روبروی نظام هستیم، خوب حسشان کردیم و از قبل هم خبر داشتیم. برای ما خیلی قبل تر از اینکه کروبی چیزی را افشا کند آبروی نظام رفته بود. اما شما به یاد آرمانی که داشتید و داشتند و اما الان اصلاً شباهتی به آن آروزها ندارد، مجسمه ای از آن نظام مطلوب ساخته اید در ذهنتان و نظام موجود را به هر مصیبتی که هست می خواهید در قالب آن مجسمه زورچپان کنید. که مطمئن باشید نخواهد رفت.. آنقدر تنش ورم کرده ی آماس هاست که دیگر در هیچ قالب آرمانی نمی گنجد. اما همین تن لش و متورم، روی دوش خیلی از ماها نشسته و کمر خیلی از ماها را شکسته.. خیلی از ماها را خفه کرده.. خیلی ها را تبعید و خیلی های دیگر را آواره شرق و غرب کرده. ...

با همه این اوصاف باز خرده نمی گیرم اگر انقدر اصرار داشته باشید که سرباز این نظام باشید. هر چند که برایم عجیب است.. مثل این می ماند که عضوی از یک خانواده باشید و توی خانه ی این خانواده، بلبشویی برپا باشد.. توی یک اتاق به زنی تجاوز می شود، تو اتاق دیگر بساط مشروب و مستی به پاست.. توی یک اتاق دیگر دو و دم به پاست.. وسط حال هم یک پدر مریض النفس در حال شکنجه یک بچه بی دفاع است.. و شما دم در ایستاده اید و افتخار می کنید که مرد این خانه اید.. که پسر بزرگ این مجموعه کذایی هستید و من مانده ام این چه لطف و فخری دارد؟.. اما به شما حق می دهم که تعلقاتی داشته باشید و به خاطر آن تعلقات خیلی چیزها را نادیده بگیرید.. و برای همین هم شما را به این مباهله نظری دعوت کردم.

من اصراری به متقاعد کردن شما در این گودال ندارم، این نظام شماست که فکر می کند می تواند برای تمام دنیا فانوس امید باشد.. این نظام شماست که حرص می زند همه چیز را اصلاح کند. سپاه لیبرال ها ادعایی ندارند، بیشتر عمل می کنند تا اینکه حرف بزنند. از نظام حرّاف شما گفتم که چگونه بود و چگونه است..

حالا بگذارید کمی از لشکر جانب خودم بگویم.. برخلاف نظام شما که بیشتر از آنکه بدهد، گرفته است، لیبرالیسم خیلی چیزها به من داده (این من، نماینده خیلی از آدم های روی کره زمین است.. وگرنه صرف شخص من در این مملکت از خیلی از حقوق بدیهی محرومم). اینترنت را لیبرالیسم به من داد، چون قبلش رادیوی دو موج داده بود.. رادیویی که فقط یک حرف برای گفتن نداشت. امروز من بی سواد جهان سومی، می توانم به سایت بزرگترین متفکر غرب بروم و زیر نوشته اش بنویسم: "یه مشت جفنگ گفتی" .. و او هم مودبانه از من دلیل بخواهد و بنشینیم با هم بحث کنیم.

این فرصت را لیبرالیسم به من داد.. بازار آزاد، رقابت، تولید مشتری محور را لیبرالیسم به من داد. من می توانم با خرج اندکی یک ایستگاه رادیوی برای خودم داشته باشم و از طریق آن هر سیاستمدار و قدرتمندی را به لجن بکشم.. این را لیبرالیسم به من داد. اگر زن باشم، اجازه فریاد زدن حقوقم را لیبرالیسم به من داد. قوه قضاییه مستقل که سیر تا پیاز دولت را بیرون بکشد را لیبرالیسم به من داد.. لباسی که من جهان سومی می توانم بپوشم، از لحاظ کیفیت فرق انقلابی با لباسی که ثروتمندترین مرد اروپا می پوشد ندارد.. غذایی که می خورم خیلی با چیزیکه بیل گیتس می خورد ندارد.. شاید یکم استاندارد بهداشتی غذای او بالاتر باشد.همین.. ماشینی که او سوار می شود شاید 30 درصد گران تر از چیزی باشد که من می توانم سوار شم نه 300 برابر..

این را لیبرالیسم به من داد. (حالا بگذریم که در سوئد نخست وزیر با دوچرخه به سر کار می رود) .. لیبرالیسم با سرمایه خودش دانشگاه هایی ساخت که در آن ها به خودش فحش بدهند، دانشگاه هایی که از آن ها حتی نظریه پرداز های مارکسیست هم بیرون بزند.. من جهان سومی تقریباً از همان مقدار اطلاعات موجود در جهان می توانم استفاده کنم که یک دانشجوی آمریکایی می تواند.. این را فقط لیبرالیسم به من داد .... و خیلی چیزهای دیگر.. لشکری که پشت سر من است از هر کس دیگری بیشتر عمل کرده و کمتر ادعا دارد. برای همین است که اگر قرار باشد قانع کردنی صورت بگیرد، می خواهم فقط از طرف شما باشد.. این ها را گفتم که یادتان باشد با چه لشکری مواجه هستید.

فکر نکنید کل این دعوت برای این است که کلی حرف بزنید و دلیل بیاورید و بعد من هم از قبل پایم را در یک کفش میخ کرده باشم و قبول نکنم و بعد آخرش بگویم: "دیدی نتونستی؟" ... نه. می خواهم یک تجربه واقعی صورت بگیرد. مگر شماها نمی گویید ما جوان ها به شما گوش نمی دهیم؟ .. خوب، در این گودال دیالوگ، گوشم به شماست...! مگر سرباز نظام نیستید؟ دوست ندارید مدال بگیرید؟ مدال را به کُشتن نمی دهند، مدال را برای فتح کردن می دهند. خوب، .. فتحم کنید. من قول می دهم پیش داوری نداشته باشم (البته دانسته هایم از نظام شما را نادیده نمی گیرم)، شما هم قول بدهید به ترستان از اینکه فاتح نشوید و فردایش بگویند "محمد نوری زاد از پس یه جوجه لیبرال هم برنیامد" غلبه کنید !