ای عزیز بر باد رفته ی من.تو رفته ای و خاطرت مانده است هنوز.اگر هنوز به یاد من،من و تنهایی من، قطره ی اشکی گوشه چشمانت می سرد؛اگر هنوز هم در خوابهایت دستان مرا در دست می گیری و می روی و می کشانی به باغ های شکوفه های بهاری و کنار جویبار جوان و روشن عاشقانه مان، پیشانیم را بوسه می زنی؛ اگر هنوز هم گوشه ی دفترت می نویسی : " با شوق این محال پرواز می کنم"؛ آرام و آسوده باش که تنها نیستم.گلهای قالی کوچکم با من حرف می زنند.با هم اشک می ریزیم.ما در آغوش هم به خواب می رویم. یا حتی گاهی من بدرون نقش فرشها می روم و با گلهای کوچک و رنگارنگ قالی نقش آرزو های تورا بازی می کنیم. هرروز حوالی بامداد،گنجشکهای لرزان، کنار پنجره اتاقم،برایم آواز می خوانند.آنها همیشه می دانند باید کجا باشند.نه به خاطر چند تکه نان خشک.آنها به دلهای شکسته پناه می برند. دلهای شکسته امنترین سایه بانهای آرامش و پناهند.ای عزیز بر باد رفته من.گنجشکها آیا لب پنجره ی تو هم می آیند؟
آری.آری.آری من می دانم آنجا که تو هستی همیشه باران می بارد.می دانم که گنجشکها زیر باران کنار پنجره ها نمی آیند.من می دانم جایی که باران می بارد برای گنجشکان امن نیست.گرفته و منتهیست.زیر باران آنجایی که تو نگاه می کنی هرگز خیال من و گنجشکهایم را نخواهی دید...
ای عزیز بر باد رفته ی من.بر اشک های من بخند.بر من دریغ و حسرت و افسوس مخور.من دریغ و حسرت وافسوس خورده ی هزاران بعد و پیشم.منم آنکه ایستاد تا تو بنشینی.آنکه نشست تا تو بخوابی.و آنکه خویش را به خواب زد تا تو بیدار شوی. آنکه هنوز هم پس از گذشت ماه ها ز رفتنت، پلک-مرده، دیده به دیدگان در دوخته.خوش می روی. اگر به سرت هوای من بود، اشک مریز.آه مکش. که وجود من دیگر همان اشک و آهیست که شاید، روزی از رسم وفای ناممکن روزگار، از چشمان تو جاری شود...
[You must be registered and logged in to see this link.]
آری.آری.آری من می دانم آنجا که تو هستی همیشه باران می بارد.می دانم که گنجشکها زیر باران کنار پنجره ها نمی آیند.من می دانم جایی که باران می بارد برای گنجشکان امن نیست.گرفته و منتهیست.زیر باران آنجایی که تو نگاه می کنی هرگز خیال من و گنجشکهایم را نخواهی دید...
ای عزیز بر باد رفته ی من.بر اشک های من بخند.بر من دریغ و حسرت و افسوس مخور.من دریغ و حسرت وافسوس خورده ی هزاران بعد و پیشم.منم آنکه ایستاد تا تو بنشینی.آنکه نشست تا تو بخوابی.و آنکه خویش را به خواب زد تا تو بیدار شوی. آنکه هنوز هم پس از گذشت ماه ها ز رفتنت، پلک-مرده، دیده به دیدگان در دوخته.خوش می روی. اگر به سرت هوای من بود، اشک مریز.آه مکش. که وجود من دیگر همان اشک و آهیست که شاید، روزی از رسم وفای ناممکن روزگار، از چشمان تو جاری شود...
[You must be registered and logged in to see this link.]