Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionاشعار بهاری در وصف بهار Emptyاشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
]b]اول دفتر بنام ایزد دانا
خواجه حافظ شیرازی میفرماید:
سلامي چو بوي خوش اشنايي / برآن مردم ديدهﺀ روشنايي
درودي چو نور دل پارسايان / بدان شمع خلوتگه پارسايي

و اما بعد
معروض راي برادران جاني، دوستان روحاني و ياران نيك پيماني مي دارد كه اندكي بيش تا آغاز بهار و بهاران باقي نيست.زمستاني مي گذرد و بوي باد نوروزي دگربار مشاممان را مي نوازد:
برخيز كه مي‌رود زمستان / بگشاي در سراي بستان

در ادب و فرهنگ ايران زمين همچو آن مردمان پاك روشن ضمير، بهارو نوروز جايگاهي والا و ديرين داشته و دارد.
در اين مجال با ياري ياران نيك كردار و نيك انديش برآن خواهيم بود كه تا شاخ گلي از گلستان هميشه جاويد شعر و ادب پارسي را به محضر دوستان و دوستداران ايران تقديم كنيم.
از تمامي دوستان ديرين مي خواهم كه زيباترين و دل انگيزترين اشعار شاعران پارسي گوي را در وصف بهار و نوروز يافته ، به قلم طبع نگاشته وبه الوان جان نواز آراسته و در اين مجال عرضه دارند.

روز و روزگار بر شما خوش، نوروز مبارك و بهار عمرتان پاينده باد. 16 [/b]


Last edited by yady on Mon Mar 08, 2010 5:37 pm; edited 1 time in total

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
بامدادان كه تفاوت نكند ليل و نهار
خوش بود دامن صحرا و تماشاى بهار

صوفى، از صومعه گو خيمه بزن بر گلزار
كه نه وقت است كه در خانه بخفتى بيكار

بلبلان، وقت گل آمد كه بنالند از شوق‏
نه كم از بلبل مستى تو، بنال اى هشيار

آفرينش همه تنبيه خداوند دل است‏
دل ندارد كه ندارد به خداوند اقرار

اين همه نقش عجب بر در و ديوار وجود
هر كه فكرت نكند نقش بود بر ديوار

كوه و دريا و درختان همه در تسبيح‏اند
نه همه مستمعى فهم كند اين اسرار

خبرت هست كه مرغان سحر مى‏گويند
آخر اى خفته، سر از خواب جهالت بردار

هر كه امروز نبيند اثر قدرت او
غالب آن است كه فرداش نبيند ديدار

تا كى آخر چون بنفشه سر غفلت در پيش‏
حيف باشد كه تو در خوابى و، نرگس بيدار

كه تواند كه دهد ميوه الوان از چوب؟
يا كه داند كه برآرد گل صد برگ از خار؟

وقت آن است كه داماد گل از حجله غيب‏
به درآيد، كه درختان همه كردند نثار

آدمى زاده اگر در طرب آيد نه عجب‏
سرو در باغ به رقص آمده و بيد و چنار

باش تا غنچه سيراب دهن باز كند
بامدادان چون سر نافه آهوى تتار

مژدگانى، كه گل از غنچه برون مى‏آيد
صد هزار اقچه بريزند درختان بهار

باد گيسوى درختان چمن شانه كند
بوى نسرين و قرنفل برود در اقطار

ژاله بر لاله فرود آمده نزديك سحر
راست چون عارض گلبوى عرق كرده يار

باد بوى سمن آورد و گل و سنبل و بيد
در دكان به چه رونق بگشايد عطار؟

خيرى و خطمى و نيلوفر و بستان افروز
نقشهايى كه درو خيره بماند ابصار

ارغوان ريخته بر دكه خضراء چمن‏
همچنان است كه بر تخته ديبا دينار

اين هنوز اول آذار جهان افروز است‏
باش تا خيمه زند دولت نيسان و ايار

شاخها دختر دوشيزه بالغ‏اند هنوز
باش تا حامله گردند به الوان ثمار

عقل حيران شود از خوشه زرين عنب‏
فهم عاجز شود از حقه ياقوت انار

بندهاى رطب از نخل فرو آويزند
نخلبندان قضا و قدر شيرن كار

تا نه تاريك بود سايه انبوه درخت‏
زير هر برگ چراغى بنهند از گلنار

سيب را هر طرفى داده طبيعت رنگى‏
هم بدان گونه كه گلگونه كند روى، نگار

شكل امرود تو گويى كه ز شيرنى و لطف‏
كوزه چند نبات است معلق بر بار

آب در پاى ترنج و به و بادام، روان‏
همچو در پاى درختان بهشتى انهار

گو نظر باز كن و، خلقت نارنج ببين‏
اى كه باور نكنى فى الشجر الاخضر نار

پاك و بى عيب خدايى كه به تقدير عزيز
ماه و خورشيد مسخر كند و ليل و نهار

پادشاهى نه به دستور كند يا گنجور
نقشبندى نه به شنگرف كند يا زنگار

چشمه از سنگ برون آرد و، باران از ميغ‏
انگبين از مگس نحل و در از دريا بار

نيك بسيار بگفتيم درين باب سخن‏
و اندكى بيش نگفتيم هنوز از بسيار

تا قيامت سخن اندر كرم و رحمت او
همه گويند و، يكى گفته نيايد ز هزار

آن كه باشد كه نبندد كمر طاعت او؟
جاى آن است كه كافر بگشايد زنار

نعمتت، بار خدايا، ز عدد بيرون است‏
شكر انعام تو هرگز نكند شكر گزار

اين همه پرده كه بر كرده ما مى‏پوشى‏
گر به تقصير بگيرى نگذارى ديار

نااميد از در لطف تو كجا شايد رفت؟
تاب قهر تو نداريم خدايا، زنهار!

فعلهايى كه زما ديدى و نپسنديدى‏
به خداوندى خود پرده بپوش اى ستار

حيف ازين عمر گرانمايه كه در لغو برفت‏
يارب از هرچه خطا رفت هزار استغفار

درد پنهان به تو گويم كه خداوند منى‏
يا نگويم، كه تو خود مطلعى بر اسرار

سعديا، راست روان گوى سعادت بردند
راستى كن كه به منزل نرسد كج رفتار

سعدی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
برآمد باد صبح و بوي نوروز
به کام دوستان و بخت پيروز

مبارک بادت اين سال و همه سال
همايون بادت اين روز و همه روز

چو آتش در درخت افکند گلنار
دگر منقل منه آتش ميفروز

چو نرگس چشم بخت از خواب برخاست
حسدگو دشمنان را ديده بردوز

بهاري خرمست اي گل کجايي
که بيني بلبلان را ناله و سوز

جهان بي ما بسي بودست و باشد
برادر جز نکونامي ميندوز

نکويي کن که دولت بيني از بخت
مبر فرمان بدگوي بدآموز

منه دل بر سراي عمر سعدي
که بر گنبد نخواهد ماند اين کوز

دريغا عيش اگر مرگش نبودي
دريغ آهو اگر بگذاشتي يوز

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
بهار آمد كه هر ساعت رود خاطر ببستاني
بغلغل در سماع آيند هر مرغي بدستاني

دم عيسي است پنداري نسيم باد نوروزي
كه خاك مرده بازآيد درو روحي و ريحاني

بجولان و خراميدن درآمد سرو بستاني
تو نيز اي سرو روحاني بكن يك بار جولاني

به هرگوئي پريروئي بچوگان ميزند گوئي
تو خود گوي زنخ داري، بساز از زلف چوگاني

بچندين حيلت و حكمت گوي ازهمگنان بر دم
بچوگاني نمي افتد چنين گوي زنخداني

بياراي باغبان سروي ببالاي دلارامم
كه ياري من نديدستم چنين گل در گلستاني

تو آهو چشم نگذاري مرا از دست تا آنگه
كه همچون آهو از دستت نهم سر در بياباني

كمال حسن رويت را صفت كردن نمي دانم
كه حيران باز مي مانم چه داند گفت حيراني

وصال تست ا گر دل را مرادي هست و مطلوبي
كنارتست اگر غم را كناري هست و پاياني

طبيب از من بجان آمد كه سعدي، قصه كوته كن
كه دردت را نمي دانم برون از صبر درماني

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار Emptyدر وصف بهار

more_horiz
اومدیم با داش یدی خودمون همراهی کنیم که دیدیم هر چی ما بلدیم اینجا هست 5
بس که این آق یدی عزیزمون جامع و تکمیل می نویسه 19
دم شوما گرم 27

Last edited by kaveh on Mon Mar 08, 2010 5:43 pm; edited 2 times in total

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
باد بهارى وزيد، از طرف مرغزار
باز به گردون رسيد، ناله ى هر مرغ زار

سرو شد افراخته، كار چمن ساخته
نعره زنان فاخته، بر سر بيد و چنار

گل به چمن در برست، ماه مگر يا خورست
سرو به رقص اندرست، بر طرف جويبار

شاخ كه با ميوه هاست، سنگ به پا مي خورد
بيد مگر فارغست، از ستم نابكار

شيوه ى نرگس ببين، نزد بنفشه نشين
سوسن رعنا گزين، زرد شقايق ببار

خيز و غنيمت شمار، جنبش باد ربيع
ناله ى موزون مرغ، بوى خوش لاله زار

هر گل و برگى كه هست، ياد خدا مي كند
بلبل و قمرى چه خواند، ياد خداوندگار

برگ درختان سبز، پيش خداوند هوش
هر ورقى دفتريست، معرفت كردگار

وقت بهارست خيز، تا به تماشا رويم
تكيه بر ايام نيست، تا دگر آيد بهار

بلبل دستان بخوان، مرغ خوش الحان بدان
طوطى شكرفشان، نقل به مجلس بيار

بر طرف كوه و دشت، روز طوافست و گشت
وقت بهاران گذشت، گفته ى سعدى بيار

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
بهار آمد بهار آمد بهار خوش عذار آمد
خوش و سرسبز شد عالم اوان لاله زار آمد

ز سوسن بشنو اي ريحان که سوسن صد زبان دارد
به دشت آب و گل بنگر که پرنقش و نگار آمد

گل از نسرين همي‌پرسد که چون بودي در اين غربت
همي‌گويد خوشم زيرا خوشي‌ها زان ديار آمد

سمن با سرو مي‌گويد که مستانه همي‌رقصي
به گوشش سرو مي‌گويد که يار بردبار آمد

بنفشه پيش نيلوفر درآمد که مبارک باد
که زردي رفت و خشکي رفت و عمر پايدار آمد

همي‌زد چشمک آن نرگس به سوي گل که خنداني
بدو گفتا که خندانم که يار اندر کنار آمد

صنوبر گفت راه سخت آسان شد به فضل حق
که هر برگي به ره بري چو تيغ آبدار آمد

ز ترکستان آن دنيا بنه ترکان زيبارو
به هندستان آب و گل به امر شهريار آمد

ببين کان لکلک گويا برآمد بر سر منبر
که اي ياران آن کاره صلا که وقت کار آمد


مولانا جلال الدين محمد بلخي (ايراني زاد و هميشه ايراني)

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
برخیز که می‌رود زمستان
بگشای در سرای بستان

نارنج و بنفشه بر طبق نه
منقل بگذار در شبستان

وین پرده بگوی تا به یک بار
زحمت ببرد ز پیش ایوان

برخیز که باد صبح نوروز
در باغچه می‌کند گل افشان

خاموشی بلبلان مشتاق
در موسم گل ندارد امکان

آواز دهل نهان نماند
در زیر گلیم و عشق پنهان

بوی گل بامداد نوروز
و آواز خوش هزاردستان

بس جامه فروختست و دستار
بس خانه که سوختست و دکان

ما را سر دوست بر کنارست
آنک سر دشمنان و سندان

چشمی که به دوست برکند دوست
بر هم ننهد ز تیرباران

سعدی چو به میوه می‌رسد دست
سهلست جفای بوستانبان

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
--------------------------------------------------------------------------------

ز کوى يار مي آيد نسيم باد نوروزى
از اين باد ار مدد خواهى چراغ دل برافروزى

چو گل گر خرده اى دارى خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط ها داد سوداى زراندوزى

ز جام گل دگر بلبل چنان مست مى لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزى

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانى
به گلزار آى کز بلبل غزل گفتن بياموزى

چو امکان خلود اى دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزى و بهروزى

طريق کام بخشى چيست ترک کام خود کردن
کلاه سرورى آن است کز اين ترک بردوزى

سخن در پرده مي گويم چو گل از غنچه بيرون آى
که بيش از پنج روزى نيست حکم مير نوروزى

ندانم نوحه قمرى به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمى دارد شبانروزى

مي اى دارم چو جان صافى و صوفى مي کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزى

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين اى شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازى و گر سوزى

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقى که جاهل را هنيتر مي رسد روزى

مى اندر مجلس آصف به نوروز جلالى نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزى

نه حافظ مي کند تنها دعاى خواجه تورانشاه
ز مدح آصفى خواهد جهان عيدى و نوروزى

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزى

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
فريدون مشيري
........................................
]color=cyan]بوی باران، بوی سبزه، بوی خاک
شاخه های شسته، باران خورده، پاک
آسمان آبی و ابر سپيد
برگهای سبز بيد
عطر نرگس، رقص باد
نغمه و بانگ پرستوهای شاد
خلوت گرم کبوترهای مست
نرم نرمک ميرسد اينک بهار
خوش بحال روزگار …
خوش بحال چشمه ها و دشتها
خوش بحال دانه ها و سبزه ها
خوش بحال غنچه های نيمه باز
خوش بحال دختر ميخک که ميخندد به ناز
خوش بحال جان لبريز از شراب
خوش بحال آفتاب …
ای دل من، گرچه در اين روزگار
جامهء رنگين نمی‌پوشی به كام
بادهء رنگين نمی‌نوشی ز جام
نقل و سبزه در ميان سفره نيست
جامت از آن می كه می‌بايد تهی است
ای دريغ از «تو» اگر چون گل نرقصی با نسيم
ای دريغ از «من» اگر مستم نسازد آفتاب
ای دريغ از «ما» اگر کامی نگيريم از بهار …
گر نکوبی شيشهء غم را به سنگ
هفت رنگش ميشود هفتاد رنگ …
[/color]

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
بهار آمد بهار آمد ، سلام آورد مستان را
از آن پیغامبر خوبان پیام آورد مستان را
زبان سوسن از ساقی کرامت ها ی مستان گفت
شنید آن سرو از سوسن ، قیام آورد مستان را
زاول باغ در مجلس نثار آورد آنگه نقل
چو دید از لاله کوهی که جام آورد مستان را
سقاهم ربهم خوردند و نام و ننگ گم کردند
چو آمد نامه ساقی چه نام آورد مستان را
درآ در گلشن باقی ، برآ بر بام ، کان ساقی
ز پنهان خانه غیبی پیام آورد مستان را
چو خوبان حُله پوشیدند درآ در باغ و پس بنگر
که ساقی هرچه درباید تمام آورد مستان را
که جانهارا بهار آورد و ما را روی یار آورد
ببین کز جمله دولتها کدام آورد مستان را !
زشمس الدین تبریزی به ناگه سافی ِ دولت
به جام خاص سلطانی مدام آورد مستان را

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
آمد نوروز هم از بـامداد // آمدنش فرخ و فرخنده بـاد
بازجهان خرم وخوب ايستاد // مردزمستان وبهاران بزاد
زابر سيه روي سمنبوي راد،
گیتی گـرديد چـو دارالقرار
روي گل سرخ بياراستند // زلفـك شمشاد بـپيراستند
كبكان بر كوه به تك خاستند // بلبلكان زيروستا خواستند
فاختگان همبر بنشاستند
نايزنان بر سر شاخ چنار
لاله به شمشاد برآميختند // ژاله به گلنار در آويختند
برسر آن مشك فروبيختند // وز بر اين در فروريختند
نقش و تمائيل برانگيختند
از دل خاك و دورخ كوهسار
قمريكان ناي بياموختند // صلصلكان مشك تبت سوختند
زرد گلان شمع برافروختند // سرخ گلان ياقوت اندوختند
سرو بنان جامه نو دوختند
زينسو و زانسو به لب جويبار
بلبلكان بر گلكان تاختند // آهوكان گوش برافراختند
گورخران ميمنه ها ساختند // زاغان گلزار بپرداختند
بيدلكان جان و روان باختند
بـا تركـان چگـل و قندهـار
باز جهان خرم و خوش يافتيم // زي سمن و سوسن بشتافتيم
زلف پريرويـان برتـافتيم // دل ز غم هـجران بشكـافتيم
خوبتر از بوقلمون يافتيم
بـوقلمونيهـا در نـوبهـار
پيكر در پيكر بنگاشتيم // لاله بر لاله فروكاشتيم
گيتي را چون ارم انگاشتيم // دشت به ياقوت تر انباشتيم
باز به هر گوشه برافراشتيم
شـاخ گل و نسترن آبـدار
باز جهان گشت چو خرم بهشت // خويد دميد از دوبناگوش مشت
ابر به آب مژه در روي كشت // گل به مل و مل به گل اندر سرشت
باد سحرگاهي ارديبهشت
كرد گل و گوهر برما نثار
صحرا گويي كه خورنق شده ست // بستان همرنگ ستبرق شده ست
بلبل همطبع فرزدق شده ست // سوسن چون ديبه ازرق شده ست
باده ي خوشبوي مروق شده ست
پـاكتر از آب و قـويـتـر ز نـار
مرغ نبيني كه چه خواند همي // ميغ نبيني كه چه راند همي
دشت نبيني به چه ماند همي // دوست نبيني چه ستاند همي
باغ بتان را بنشاند همي
بر سمن و نسترن و لاله زار

***
منوچهري دامغاني

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
دست قبا در جهان نافه گشای آمده است
بر سر هر سنگ باد غالیه‌سای آمده است
ابر مشعبد نهاد پیش طلسم بهار
هر سحر از هر شجر سحر نمای آمده است
لاله ز خون جگر در تپش آفتاب
سوخته دامن شده است لعل قبای آمده است
بلبل خوش نغمه زن هست بهار سخن
بین که عروس چمن جلوه نمای آمده است
فاخته در بزم باغ گوئی خاقانی است
در سر هر شاخسار شعر سرای آمده است


خاقانی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
ساقیا آمدن ِ عید مبارک بادت
وان مواعید که کردی مرواد از یادت
در شگفتم که درین مدت ِ ایام ِ فراق
بر گرفتی ز حریفان دل و دل می دادت
برسان بندگی ِ دختر ِ رز گو به در آی
که دم و همت ِ ما کرد زبند آزادت
شادی ِ مجلسیان در قدم و مقدم ِ تست
جای ِ غم باد مر آن دل که نخواهد شادت
شکر ِ ایزد که زتاراج ِ خزان رخنه نیافت
بوستان ِ سمن و سرو و گل و شمشادت
چشم بد دور کز آن تفرقه ات باز آورد
طالع نامور و دولت ِ مادر زادت
حافظ از دست مده دولت ِ این کشتی ِ نوح
ور نه طوفان ِ حوادث ببرد بنیادت

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صد هزار زینت و آرایش عجیب
شاید که مرد پیر بدین گه جوان شود
گیتی بدیل یافت شباب از پی مشیب
چرخ بزرگوار یکی لشگری بکرد
لشگرش ابر تیره و باد صبا نقیب
نقاط برق روشن و تندرش طبل زن
دیدم هزار خیل و ندیدم چنین مهیب
آن ابر بین که گرید چون مرد سوگوار
و آن رعد بین که نالد چون عاشق کثیب
خورشید ز ابر تیره دهد روی گاه گاه
چونان حصاریی که گذر دارد از رقیب
یک چند روزگار جهان دردمند بود
به شد که یافت بوی سمن را دوای طیب
باران مشک بوی ببارید نو بنو
وز برف برکشید یکی حله قصیب
گنجی که برف پیش همی داشت گل گرفت
هر جو یکی که خشک همی بود شد رطیب
لاله میان کشت درخشد همی ز دور
چون پنجه عروس به حنا شده خضیب
بلبل همی بخواند در شاخسار بید
سار از درخت سرو مر او را شده مجیب
صلصل بسر و بن بر با نغمه کهن
بلبل به شاخ گل بر بالحنک غریب
اکنون خورید باده و اکنون زیید شاد
که اکنون برد نصیب حبیب از بر حبیب



رودکی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
[b]صبحم از مشرق برآمد باد نوروز از یمین
عقل و طبعم خیره گشت از صنع رب العالمین
با جوانان راه صحرا برگرفتم بامداد
کودکی گفتا تو پیری با خردمندان نشین
گفتم ای غافل نبینی کوه با چندین وقار
همچو طفلان دامنش پرارغوان و یاسمین
آستین بر دست پوشید از بهاربرگ شاخ
میوه پنهان کرده از خورشید و مه در آستین
باد گل‌ها را پریشان می‌کند هر صبحدم
زان پریشانی مگر در روی آب افتاده چین
نوبهارازغنچه بیرون شد به یک تو پیرهن
بیدمشک انداخت تا دیگر زمستان پوستین
این نسیم خاک شیرازست یا مشک ختن
یا نگار من پریشان کرده زلف عنبرین
بامدادش بین که چشم از خواب نوشین برکند
گر ندیدی سحر بابل در نگارستان چین
گرسرش داری چو سعدی سربنه مردانه وار
با چنین معشوق نتوان باخت عشق الا چنین [/b
]

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
دم شوما گرم 19
ما هم چپ و راست پارازیت می فرستیم میون اشعار زیبای شوما 5

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
این پارازیت نیست بلکه الطاف شماست
گر بزنی یا بنوازی رواست . 16

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
ای عشق ...
مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هردو بمیریم و به پایان برسیم

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
رسید یار و ندیدیم روی یار افسوس
گذشت روز و شب ما به انتظار افسوس
گذشت عمر گرانمایه در فراق دریغ
نصیب غیر شد آخر وصال یار افسوس
گریست عمری آخر ز بیوفائی چرخ
ندید روی تو را چشم اشکبار افسوس
خزان چو بگذرد از پی بهار می‌آید
خزان عمر ندارد ز پی بهار افسوس
به خاک هاتف مسکین گذشت و گفت آن شوخ
ازین جفاکش ناکام صد هزار افسوس

هاتف

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
چون بگیتی هر چه می‌آید روان خواهد گذشت
خرم آنکس کونکو نام از جهان خواهد گذشت
مهر جانی وبهاری کایدت خوش باش ازانک
چند بعد از تو بهار و مهر جان خواهد گذشت
خسرو بستان متاعی در دکان روزگار
کین بهار عمر ناگه رایگان خواهد گذشت


دهلوی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
]b]مانده تا برف زمين آب شود.
مانده تا بسته شود اين همه نيلوفر وارونه چتر.
ناتمام است درخت.
زير برف است تمناي شنا كردن كاغذ در باد
و فروغ تر چشم حشرات
و طلوع سر غوك از افق درك حيات.
مانده تا سيني ما پر شود از صحبت سمبوسه و عيد.
در هوايي كه نه افزايش يك ساقه طنيني دارد
و نه آواز پري مي رسد از روزن منظومه برف
تشنه زمزمه ام.
مانده تا مرغ سرچينه هذياني اسفند صدا بردارد.
پس چه بايد بكنم
من كه در لخت ترين موسم بي چهچه سال
تشنه زمزمه ام؟
بهتر آن است كه برخيزيم
رنگ را بردارم
روي تنهايي خود نقشه مرغي بكشم.[/b]


سهراب سپهري

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
بوی گل نرگس؟
- نه،
که بوی خوش عيد است!
شو پنجره بگشا،
که نسيم است و نويد است.
رو خار غم از دل بکن، ای دوست،
که نوروز
هنگام درخشيدن گلهای اميد است.
بر لالهء از برف برون آمده بنگر،
چون روی تو، کز بوسه من سرخ و سپيد است.
با نقل و نبيدم نبود کار، که امروز
روی تو مرا عيد و لبت نقل و نبيد است.
گر با دل خونين، لب خندان بپسندی
با من بزن اين جام، که ايام، سعيد است!


فريدون مشيری

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
[You must be registered and logged in to see this image.]
[You must be registered and logged in to see this link.]

گوش کن

یک نفر

آنطرف پنجره بسته تو را می خواند

و نسیم

لای این پرده آویخته تو را می کاود

تا تو را دریابد

نور خورشید

که از منزل پر مهر خدا آمده است

لب در گاه تو در یک قدمی می ماند

قلب این پنجره از دست غم پرده به تنگ آمده است

پرده را برداریم

دل این پنجره را باز کنیم

تا که آن نور سپید

به سلامی آرام

لب این قفل گره خورده به چشمان تو را باز کند

گوش کن یک نفر در تو ، تو را می خواند

و خدایت آرام

در دل تنگ تو آهسته تو را می کاود


Last edited by yady on Sat Apr 10, 2010 10:46 am; edited 1 time in total

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
[b]مي خواستم به پاي تو تقديم جان کنم
بختم چنين نخواست که کاري چنان کنم‏

چون ساغر بلور شکستم به خاره سنگ
تا در تو از اسف اثري امتحان کنم‏

گفتي که حيف! گفتمت آري، ولي هنوز‏
دارم غنيمتي که تو را شادمان کنم‏

بر خرده هام گر نگري هر شکسته را‏
در پرتو نگاه تو رنگين کمان کنم

جز ساعد شکسته چه مي آيدم به کار
تا با نواي عشق، ني از استخوان کنم!‏

دير آمدي، اگر چه بهارم ز شاخه ريخت
شادا خزان که ميوه تو را ازمغان کنم

مي خواهمت، که خواستني تر ز هر کسي
کو واژه اي که ساده تر از اين بيان کنم؟

تنها نه من که يار دگر نيز خواهدت
مي باش از آن او که تحمل توان کنم‏

تلخ است دوست داشتن و واگذاشتن
زان تلخ تر که رنجه دل ديگران کنم

با آن که نغمه خوان توام، اي بلند سبز‏
بگذار در درخت دگر آشيان کنم[/
b]

سیمین بهبهانی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz






[You must be registered and logged in to see this image.]
[You must be registered and logged in to see this image.]


Last edited by yady on Sat Apr 10, 2010 10:42 am; edited 1 time in total

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
این شعر ترانه معروف بوی بهار با صدای گرم استاد نادر گلچین است که در اینجا تقدیم
دوستان میگردد:

نسيم خاك كوي تو بوي بهار مي دهد
شكوفه زار روي تو بوي بهار مي دهد
چودسته هاي سنبل كنار هم فتاده اي
بروي شانه موي تو بوي بهار مي دهد
چو برگ ياس نو رسي كه ديده چشم من بسي
سپيدي گلوي تو بوي بهار ميدهد
تو اي بنفشه موي من بيا شبي به كوي من
كه صبح كام جوي توبوي بهار ميدهد
چه نرگسي چه سوسني چه سبزه اي چه گلشني
هميشه رنگ بوي تو بوي بهار ميدهد
تو اي كبوتر حرم ترانه هاي صبحدم
بخوان كه هاي وهوي تو بوي بهار ميدهد
براي من كه جز خزان نديده ام دراين جهان
بهشت آرزوي تو بوي بهار ميدهد

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
ماشاالا.. اقا یدی کجا میاری این همه شعرو.خیلی قشنگن 19

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
وهاب عزیز با درود وسلام بر شمای گرامی و سایر دوستان ایران فرومی
ایام پایان سال 88 و عید نوروز هم در پیش ، خرما بر نخیل و دست ما هم کوتاه.
بقول سعدی عزیز که میفرماید :
یکی از صاحبدلان سر به جیب مراقبت فرو برده بود و در بحر مکاشفت مستغرق شده حالی که از این معامله باز آمد یکی از دوستان گفت ازین بستان که بودی ما را چه تحفه کرامت کردی گفت به خاطر داشتم که چون به درخت گل رسم دامنی پر کنم هدیه اصحاب را چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت.

ای مرغ سحر عشق ز پروانه بیاموز
کان سوخته را جان شد و آواز نیامد
این مدعیان در طلبش بی خبرانند
کانرا که خبر شد خبری باز نیامد
ای برتر از خیال و قیاس و گمان و وهم
وز هر چه گفته اند و شنیدیم و خوانده ایم
مجلس تمام گشت و به آخر رسید عمر
ما همچنان در اوّل وصف تو مانده ایم

آری ای عزیز
ما که در این عالم مجازی متاعی نداریم تا تقدیم روی گل دوستان خوبرویمان
نمائیم ، بنابراین گفتم بهترین عیدانه نوروز امسال اشعار بهاری است تا پیشکش دوستان عزیز نمایم
شاید مقبول طبع عزیزشان افتد .
بقول معروف برگ سبزی است تحفه درویش . 16

سعدی علیه رحمه میفرماید:

هر دم از عمر می رود نفسی
چون نگه می کنم نمانده بسی
ای که پنجاه رفت و در خوابی
مگر این پنج روزه دریابی
خجل آنکس که رفت و کار نساخت
کوس رحلت زدند و بار نساخت
خواب نوشین بامداد رحیل
باز دارد پیاده را ز سبیل
هر که آمد عمارتی نو ساخت
رفت و منزل به دیگری پرداخت
وان دگر پخت همچنین هوسی
وین عمارت بسر نبرد کسی
یار ناپایدار دوست مدار
دوستی را نشاید این غدّار
نیک و بد چون همی بباید مرد
خنک آنکس که گوی نیکی برد
برگ عیشی به گور خویش فرست
کس نیارد ز پس تو پیش فرست
عمر برفست و آفتاب تموز
اندکی مانده خواجه غرّه هنوز
ای تهی دست رفته در بازار
ترسمت پر نیاوری دستار
هر که مزروع خود به خورد بخرید
وقت خرمنش خوشه باید چید

*******************
بچه کار آیدت ز گل طبقی
از گلستان من ببر ورقی
گل همین پنج روز و شش باشد
وین گلستان همیشه خوش باشد

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
گل خندان که نخندد، چه کند؟
علم از مشک نبندد، چه کند؟
نارخندان که دهان بگشادست
چونکه درپوست نگنجد، چه کند؟
مه تابان به جزازخوبی وناز
چه نماید؟چه پسندد؟چه کند؟
آفتاب ارندهد تابش ونور
پس بدین نادره گنبد چه کند؟
سایه چون طلعت خورشید بدید
نکند سجده، نخُنبد، چه کند؟
عاشق ازبوی خوش پیرهنت؟
پیرهن را ندراند، چه کند؟
تن مرده که برو برگذری
نشود زنده، نجنبد، چه کند؟
دلم ازچنگ غمت گشت چو چنگ
نخروشد، نترنگد، چه کند؟
شیرحق شاه صلاح الدینست
نکند صید و نغرّد چه کند؟


مولانای بلخ

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
[color=brown]سوخته لاله زار من، رفته گل از کنار من
بی تو نه رنگم و نه بو، ای قدمت بهار من
دوش نسیم مژده ای ، گل به سرِ امید زد
کز ره دور می رسد، سروِ چمنــسوار من
گر به تبسّمی رسد، صبح بهار وعده ات
آینه موج می زند ، تا ابد از غبارِ من
گر همه زخم خورده ام، گل ز کف تو برده ام
باغ ِحناست، هرکجا، خون چکد از شکار من
فرصت دیگرم کجاست ، تا کنم آرزوی وصل
راه عدم سپید کرد، شش جهت انتظار من
آه ِسپندحسرتم ،گرمی مجمری ندید
سوختنم همان بجاست، ناله نکرد کار من
کاش به وامی از عرق، حقّ وفا ادا شود
نم نگذاشت در جبین، گریۀ شرمسار من
خاکِ تپیدنم، که برد، گرد مرا به سوی تو
بندۀ حیرتم، که کرد ، آینه ات دچار من
ظاهر و باطن دگر ، نیست به ساز این نشاط
تا من و تو اثرنواست ، نغمۀ توست تار من
گر به سپهرم التجاست، ورمه و مهرم آشناست
بیدل ِ بیکس توام ، غیر تو کیست یار من [/color]

بیدل

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
تا پا به کوی آن بت رعنا گذاشتیم
پای دگر بر اوج ثریّا گذاشتیم
صاحبنظر کجاست؟ که گوییم رازِدل
در بند زلف بود، دل آنجا گذاشتیم
گیتیست جایگاه فساد و گزند و زور
این جیفه را به طالب دنیا گذاشتیم
در راه عشق گام به دشت جنون زدیم
مشکوی و شهر و خانه به لیلا گذاشتیم
دامان دوست چون به تأسف زدست رفت
دست دگر به گردن مینا گذاشتیم
گوهر نداشت ساحل دریای خشک لب
رخت امل به دامن صحرا گذاشتیم
اندُه فزود منظرِ آوردگاه دهر
جز درد سر نبود، برآن پا گذاشتیم


استاد عبدالحی حبیبی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
مرابه جان تو سـوگندو صـعب سوگندی
که هرگز از تونگردم نه بشنوم پندی
دهنـد پندم و من هیچ پنــد نپذیرم
که پند سود ندارد به جــای سوگندی
شنیده ام که بهشت آنکسی تواند یافت
که آرزو برســـــاند به آرزومـندی
هزارکبک ندارد دل یکی شــــــاهین
هـــــزار بنده ندارد دل خـداوندی
تورا اگرملـک هنـــدوان بدیدی موی
سـجود کردی وبتخـــانه هاش برکندی
وگرتورا ملک چینــــیان بدیدی روی
نماز بردی ودینـــــــار برپراکندی
به منجنیق عذاب اندرم چوابراهیــم
برآتـــش حســـــراتم فکند خواهندی
تورا سـلامت باد ای بت بهار و بهــشت
که سوی قبلۀ رویت نماز خواننــــدی


شهید بلخی(-325ق)ـ

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
درین ادبکده جز سربه هیچ جا مگذار
جهان تمــــــام زمینِ دلست، پا مگذار
چو خامه تا نکشی خفـــّت نگونساری
به حرف هیچکس انگشت ژاژخامگذار
جهان قلمرو مشق ســیاهکاری نیست
چو امتحــــان قلم نقطه جا بجا مگذار
مقیـــــم خلوت ناموس بی نشانی باش
درت اگر همه دست و دلست وا مگذار
جبین شمع به قدر نم آشــیان صبا ست
تو نیز یکدو عـــــرق دامن حیا مگذار
در آتشــــــــیم ز برق گذشتۀ فرصت
سپند تا نجهی پا به خاک ما مگــــــذار
ترانۀ نگه واپســــــــین چه ابرام است
زخود ودیعت حسرت درین سرا مگذار
حمایت تو بهــــــارآفرین چتر گل است
به فرق بی کلهان دست بی حنــا مگذار
شــــنیده ام تویی آنجا که کس نمی باشد
مرا ز قافــــــــلۀ بی کسان جدا مگذار
تظلّــــــم ضعفـــــــا چند گیردت دنبال
به هرطرف که روی گرد بر قفا مگذار
به داغ می رسد از شعله های شمع آواز
کازین شررکده رفتیم ما، تو جا مگذار
رمــــوز دهر عیانســــت فهم کن بیدل
بنای فطرت خود برفســـــانه ها مگذار

بیدل

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
یدی جان خیلی خیلی ممنون.امیدوارم دلت و شعرات همیشه بهاری باشه.

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
درود بر اقا یدی _ بزرگ مرد ایران فروم " مرسی ؛ خیلی قشنگ بودن 16

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
سلام بر فائزه خانم گل 16
از ابراز لطف شما بینهایت سپاسگزارم . 16
عید شما و آقای وهاب و سایر دوستان عزیز ایران فروم مبارک باد . 16

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
بهار بهار
صدا همون صدا بود
صدای شاخه ها و ریشه ها بود
بهار بهار
چه اسم آشنایی ؟
صدات میاد ... اما خودت کجایی
وابکنیم پنجره ها رو یا نه ؟
تازه کنیم خاطره ها رو یا نه ؟
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار اومد با یه بغل جوونه
عید آورد از تو کوچه تو خونه
حیاط ما یه غربیل
باغچه ما یه گلدون
خونه ما همیشه
منتظر یه مهمون
بهار اومد لباس نو تنم کرد
تازه تر از فصل شکفتنم کرد
بهار بهار یه مهمون قدیمی
یه آشنای ساده و صمیمی
یه آشنا که مثل قصه ها بود
خواب و خیال همه بچه ها بود
آخ ... که چه زود قلک عیدیامون
وقتی شکست باهاش شکست دلامون
بهار اومد برفارو نقطه چین کرد
خنده به دلمردگی زمین کرد
چقد دلم فصل بهار و دوست داشت
واشدن پنجره ها رو دوست داشت
بهار اومد پنجره ها رو وا کرد
من و با حسی دیگه آشنا کرد
یه حرف یه حرف ‚ حرفای من کتاب شد
حیف که همش سوال بی جواب شد
دروغ نگم ‚ هنوز دلم جوون بود
که صبح تا شب دنبال آب و نون بود


بهارن خجسته باد 16

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
ای دختر بهار حسد می برم به تو
عطر و گل و ترانه و سرمستی ترا
با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو
بر شاخ نوجوان درختی شكوفه ای

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
[You must be registered and logged in to see this image.]
[You must be registered and logged in to see this link.]
زمستان گرچه اینجا لانه کرده
دلم بوی بهاری تازه می جوید
ولی هرگز نمی خواهم کسی من را خبر آرد
بهار تازه نزدیک است
من آن اندازه در قلب سیاهی زمستان مرگ را دیدم
تمام روزها را خط به خط بر شاخه صبرم کشیدم
آنقدر ماندم میان برف نومیدی
میان بی تفاوتهای بسیار چنین غربت سرایی سرد
که دیگر مژده دادن را دلم هرگز نمی جوید

دلم بوی بهاری تازه می جوید
میان هفت سین آشنایانم سکوتی بیشتر پیدا نخواهم کرد
سراغ از عشق بی اندازه دیگر نیست
و سهم قلب من آنجا نمی باشد
سراسر معنی بی مهر پوسیدن
سفره ها خالی ست از تفسیر روییدن
سال من هنوزم در به در دنبال پاسخ می رود
سلامم را که پاسخ میدهد از جنس تنهایی ؟

دلم بوی بهاری را تازه تنها میان برگ هایی تازه می خواهد
نه در صدسالگی های هنوز از مرگ خود لبریز
میان رستنی تازه
نه در پژمردگی های هنوز از خاطرات سرد خود سرشار
دلم بوی بهاری تازه را در جای جای خانه می خواهد
نه در پس کوچه هایی که نشان از گم شدن دارند
برای رستنی تازه
نه در انبوه ماندن ها...

بیژن داوری دولت آبادی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
من آن درخت زمستانی ، بر آستان بهارانم
که جز به طعنه نمی خندد ،‌ شکوفه بر تن عریانم
ز نوشخند سحرگاهان ،‌ خبر چگونه توانم داشت
منی که در شب بی پایان ، گواه گریه ی بارانم
شکوه سبز بهاران را ،‌ برین کرانه نخواهم دید
که رنگ زرد خزان دارد ، همیشه خاطر ویرانم
چنان ز خشم خداوندی ،‌ سرای کودکی ام لرزید
که خک خفته مبدل شد ، به گاهواره ی جنبانم
درین دیار غریب ای دل ،‌ نشان ره ز چه کس پرسم ؟
که همچو برگ زمین خورده ، اسیر پنجه ی طوفانم
میان نیک و بد ایام ، تفاوتی نتوانم یافت
که روز من به شبم ماند ،‌بهار من به زمستانم
نه آرزوی سفر دارد ، نه اشتیاق خطر کردن ،‌
دلی که می تپد از وحشت ، در اندرون پریشانم
غلام همت خورشیدم ، که چون دریچه فرو بندد
نه از هراس من اندیشد ، نه از سیاهی زندانم
کجاست باد سحرگاهان ،‌ که در صفای پس از باران
کند به یاد تو ، ای ایران ! به بوی خک تو مهمانم

نادر نادرپور

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz

چهره گل

من کویرم،توبیا باران باش
ابرشو،دادبزن، گریان باش
اخم بر چهره ی گل زیبا نیست
فکر پایئز نکن،خندان باش
در بساط چمن و ایوان بهار
توشبی تا به سحر مهمان باش
دوسه سطری بنویس از غم عشق
قصه ی عشق مرا پایان با ش
نسخه ای بهر علاج دل زار
درد هجران مرا درمان باش
سایه ات رازسرم دور نکن
بنشین دربر من، جانان باش
چشم فانی همه محو رخ تست
تک گل سرخ سر بستان باش
]


[
فانی اسدآبادی
]
[/center]

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
كي رفته اي ز دل كه تمنا كنم تو را؟
كي بوده اي نهفته كه پيدا كنم تو را؟

غيبت نكرده اي كه شوَم طالب حضور
پنهان نگشته اي كه هويدا كنم تو را

با صد هزار جلوه برون آمدي كه من
با صد هزار ديده تماشا كنم تو را

چشم به صد مجاهده آيينه ساز شد
تا من به يك مشاهده شيدا كنم تو را

بالاي خود در آينـﮥ چشم من ببين
تا با خبر ز عالم بالا كنم تو را

مستانه كاش در حرم و دير بگذري
تا قبله گاه مؤمن و ترسا كنم تو را

خواهم شبي نقاب ز رويت برافكنم
خورشيد كعبه، ماه كليسا كنم تو را

گر افتد آن دو زلف چليپا به چنگ من
چندين هزار سلسله در پا كنم تو را

طوبي و سدره گر به قيامت به من دهند
يكجا فداي قامت رعنا كنم تو را

زيبا شود به كارگِه عشق كار من
هر گه نظر به صورت زيبا كنم تو را

رسواي عالمي شدم از شور عاشقي
ترسم خدا نخواسته رسوا كنم تو را
فروغی بسطامی

descriptionاشعار بهاری در وصف بهار EmptyRe: اشعار بهاری در وصف بهار

more_horiz
هنگامِ فرودين كه رساند ز ما درود
بر مرغزارِ ديلم و طرفِ سپيد رود

كز سبزه و بنفشه و گل هايِ رنگ رنگ
گويي بهشت آمده از آسمان فرود

دريا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل كبود و كوه كبود و افق كبود

جايِ دگر بنفشه يكي دسته بدروَند
وين جايگه بنفشه به خرمن توان درود

كوه از درخت گويي مردي مبارز است
پرهايِ گونه گونه زده چون جنگيان به خود

اشجار گونه گون و شكفته ميانشان
گل هايِ سيب و آلو و آبي و آمرود

چون لوحِ آزمونه كه نقاشِ چربدست
الوانِ گونه گون را بر وي بيازمود

شمشاد را نگر كه همه تن قد است و جعد
قدّي ست ناخميده و جعدي ست نابسود

آزاده را رسد كه بسايد به ابر سر
آزاد بُن ازين رو تارك به ابر سود

بگذر يكي به خطـﮥ نوشهر و رامسر
وز ما بدان ديار رسان نو به نو درود

آن گلسِتانِ طُرفه بدان فرّ و آن جمال
وان كاخ هاي تازه بدان زيب و آن نمود

از تيغِ كوه تا لبِ دريا كشيده اند
فرشي كش از بنفشه و سبزه است تار و پود


آن بيشه ها كه دستِ طبيعت به خاره سنگ
گل ها نشانده بي مددِ باغبان و كود

ساري نشيد خوانَد بر شاخـﮥ بلند
بلبل به شاخِ كوته خوانَد همي سرود

آن از فرازِ منبر هر پرسشي كند
اين يك ز پايِ منبر پاسخ دَهَدش زود

يك جا به شاخسار، خروشان تذروِ نر
يك سو تذروِ ماده به همراهِ زاد و رود

آن يك نهاده چشم، غريوان به راهِ جفت
اين يك ببسته گوش و لب از گفت و از شنود

بر طَرف رود چون بوزد باد بر درخت
آيد به گوش نالـﮥ ناي و صفيرِ رود

آن شاخ هايِ نارنج اندر ميانِ ميغ
چون پاره هايِ اخگر اندر ميانِ دود

بنگر بدان درخش كز ابرِ كبود فام
برجَست و رويِ ابر به ناخن همي شخود

چون كودكي صغير كه با خامـﮥ طلا
كژمژ خطي كشد به يكي صفحـﮥ كبود

بنگر يكي به رودِ خروشان به وقتِ آنك
دريا پيِ پذيره اش آغوش برگشود

چون طفلِ ناشكيبِ خروشان ز يادِ مام
كاينك بيافت مام و در آغوشِ او غنود


ديدم غريو و صيحه دريايِ آسكون
دريافتم كه آن دلِ لرزنده را چه بود؟

بيچاره مادري ست كز آغوشش آفتاب
چندين هزار طفل به يك لحظه در ربود

داند كه آفتاب، جگر گوشگانش را
همراهِ باد بُرد و نثارِ زمين نمود

زين رو همي خروشد و سيلي زند به خاك
از چرخ بر گذاشته فريادِ رود رود !

بنگر يكي به منظرِ چالوش كز جمال
صد ره به زيب و زينتِ مازندران فزود

زان جايگه به بابُل و شاهي گذاره كن
پس با ترن به ساري و گرگان گراي زود

بزداي زنگِ غم به رهِ آهنش ز دل
اينجا بوَد كه زنگ به آهن توان زدود
ملک الشعرای بهار
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply