شبانگاهان سکوتی تا فراسوی زمان ، ژرفای وجودم را به تنگ می آورد ،
و آمدم با انبوهی از نمی دانم ها ، تا عبور از مرز کودکی ، و فرا روی های خاطره ها ،
زندگی و سادگی ، بی هیچ عداوتی ، بی هیچ کینه ای ، بی هیچ آلایشی ،
شبانگاهان ، فرو رفتن به خلسه ی یاد ها و یادگارها و یادگاری ها،
از کوچه های تنگ و تاریک و دراز و پر پیچ و خم و دالان های عاطفه ،
و بوی نان سنگک ، تا انتهای مشام !
سلام و پاسخی گرم ، تناولی از بامداد تا گستر ه ی آفتاب بر روی بام ها ،
صدای به هم زدن چایی در استکانی ، از پشت پنجره ی مشبک اتاقی نزدیک دستانم ،
همه جا مهربانی بود ، بر دستان به هم پیوسته ،
همه جا پیوستگی ، اشکی و قطره ای از شوق دیدار عزیزی ،
که راه سفر را به آغازی خوش ، سر انجام بخشیده ،
و شب ، گویی پایان رنج های تنهایی ،
پایان راه های بی انتها ،
در دل کوچه های به هم تکیه داده
و خانه های در آغوش هم خوابیده ،
صدای ترانه های قدیمی و زیبا ،
و صدای سرفه ی پیر مردی لب حوض
که دارد وضو می گیرد ،
شب ، انتها ی تنهایی
و در خلوت خود با خدا راز و نیاز کردن
فهمیدن ، پرسیدن ، خواستن و مبهم ماندن ،
حالتی زیبا از دانستن و ندانستن !
پوییدن و به معنا رسیدن .