آزادی ؛ در گسترده ترین معنای کلمه ، حالتی است که در آن چیزی محدود و وابسته به چیزهای دیگر نباشد و بتواند در فضا جا به جا شود . در مورد انسان ، حالتی است که در آن "اراده"ی شخص برای رسیدن به مقصود خویش به مانعی برخورد نکند ، اما این تعریف بسیار کلی و مطلق است ، حال آن که آزادی به معنای مطلق برای هیچ موجودی در جهان وجود ندارد و بنابراین ، در هر بحثی از آزادی نسبیت آن را باید در نظر داشت و در مورد انسان همواره علت آزادی ، یعنی ( آزاد ازچه ؟ ) و جهت آن ، یعنی ( آزاد برای چه ؟) مطرح است . یکی از ویژگی های آزادی درونی ، دور بودن یا بریدن از حالت ،رابطه ، یا نسبتی است که خوشایند نباشد ، ولی قیدهایی که با رضا و اختیار پذیرفته می شود ، ضد آزادبودن نیست . کسی که از زندان "آزاد" می شود از آزادی خود لذت می برد ، ولی شاید هیچ عاشقی نخواهد از "قیدوبند عشق" رها باشد یا هیچ مادری از قید فرزند. بنا براین ، آزادی همواره در نسبت و رابطه با چیز یا حالتی تعریف می شود که به زور تحمیل شده باشد یا برای شخص ناخوشایند باشد ، زیرا کسی را که تکلیفی را به میل خود ، نه از ترس کیفر ، انجام می دهد ، نمی توان از نظر سیاسی و اجتماعی آزاد ندانست ( اگر چه از نظر روان شناسی می توان تفسیر دیگری از آن کرد) . در عین حال ، هرگونه فشار و اجبار بدنیست . بازداشتن کسان از آزار رساندن به خود یا دیگران بد شمرده نمی شود ، هم چنان که در یک نظم قانونی پذیرفته شده ، هیچ کس با محدودیت های قانونی مخالف نیست و از میان رفتن قانون ، آزادی به شمار نمی آید .
بحث آزادی های سیاسی و اجتماعی مدت درازی نیست که در جوامع بشری مطرح شده است و ریشه ی آن در دگرگونی هایی است که اندیشه ی اروپایی در این چند قرن طی کرده و به طور کلی اندیشه ی مدرن اروپایی این بحث را طرح کرده است . پیش ازآن ، در مباحث فلسفی ، چه در جهان اسلام و چه در مسیحیت ، بحث "جبرواختیار" به عنوان رویارویی اراده ی خداوند و ارادهی بشر و نسبت این دو با یکدیگر ، در ارتباط با مساله ی خیر و شر ، مطرح بوده است . اما اندیشه ی جدیداروپایی که به جای نسبت و رابطه ی انسان و خدا ، بیشتر به رابطه ی انسان با انسان ، یعنی روابط اجتماعی پرداخته است ، مساله ی آزادی فرد در برابر جمع را مطرح کرده و رویارویی فرد با دولت و جامعه و نسبت های آنها بایکدیگر ، یکی از جهات عمده ی فکر در دو - سه قرن اخیر بوده است . در اروپا به دنبال جنبش اندیشه ی سیاسی از رنسانس به این سو ، از آزادی تعریف های بسیار کرده اند . برخی دنبال معنای آشنای کلمه را گرفته اند و برخی دیگر از آن جدا شده اند و از جمله ؛ "آزادی"را وجود شرایط و فرصت هایی دانسته اند که برای گسترش توانایی های فرد اهمیت اساسی دارد . هواداران رژیم های "فراگیر" (توتالیتر) ، که با مفاهیم جاری آزادی در دموکراسی ها مخالف اند ، بیشتر به این تعریف از آزادی می چسبند و مدعی آنند که برای آزادی بُعدی بیش از بُد سیاسی آن قایل اند ، اما متفکرانی مانند هابز و جان استوارت میل آزادی را به معنای متعارف آن تعریف کرده اند . چنان که هابز می گوید : " انسان آزاد کسی است که چون بخواهد کارهایی را انجام دهد که در توان و استعداد او هست ، با مانعی روبرو نشود ." (رساله ی لویاتان ) . از سوی دیگر ، در سنت تفکر غربی ، آزادی را شیوه ی زندگی همساز با قانون اخلاقی و خرد شمرده اند ، چنان که اپیکتتوس ، فیلسوف رواقی رومی می گوید : " هیچ انسان بدکار ، آزاد نیست ". ، و کارل لایل ، فیلسوف انگلیسی می گوید : " آزادی ِ حقیقی انسان در - یافتن ِ راه ِ درست و گام زدن در آن راه است ". و میلتون ، شاعر انگلیسی نیز همین معنا را در سر دارد که می گوید : " چون فریاد آزادی برمی دارند ، مرادشان خودسری است ، زیرا کسی که خواهان آزادی است باید نیک و خردمند باشد ".

برگرفته از کتاب :دانشنامه سیاسی .داریوش آشوری.