روزی ، روز را شناختم ، اما روشنایی را نه !
و چون در خود بودم ، خودم را ندیدم تا به تاریکی رسیدم
شب بود ، و تاریکی را هم نشناختم
همه می خندیدند ، چه سوزی که بعدا" فهمیدم زمهریر کجاست !!
سرد ، تنها ، از بالا تا همه جا ،
اما من پایین بودم ، زیر دست های خدا
آسوده ، سر به آستان او می سودم
اما نمی دانستم چرا ؟!
روزی که گفتند تو گریه کردی ، چون که داشتی می آمدی ،
و من آمدم ، گویی شتاب آلود و نمی دانستم که به کجا آمده ام
وقتی که همه از اطرافم پراکنده شدند ، تنهایی را یاد گرفتم
و خداوند را
این گونه بود که همه چیز را آموختم ، خدا گفته بود که :
و له الاسماء الحسنی !
فرشتگان با من دوست بودند و یکی بامن قهر کرد که از همه نزدیک تر بود به خدا
او شاه فرشتگان بود
باید مرا سجده می کرد که نکرد
و من که خاک رافهمیدم به سجده ی او افتادم !
و باز همچنان می رفتم و عشق را فهمیدم ،
اما کسی با من دوست نشد ،
قلبم را به دست هایم گرفتم تا نمیرد
به راه افتادم تا یکی اورابشناسد
و نشناخت
دوباره سجده کردم و قلبم ار تپش باز ایستاد
از اسارت بود و عشق
و خدا گفت :
از اینجا تا فراز تو ، راهی دراز است
همه جا تاریکی ، همه جا عشق و همه جا دروغ!
هر گاه به شب رسیدم ، دست هایم را باز کردم
و از خدا خواستم تا قلبم را پیدا کند و به من بازگرداند ،
اما او رفته است !
و شب همچنان پا برجاست .
روزی که آمدم
گفتند می روی ، شتاب کن ،
هستی برای تو نمی ماند و
اما تو تا ابد خواهی بود !
و من می دانستم که آمده ام تا بروم !
هنوز در خودم سرگردانم
هنوز نمی دانم چگونه با خود بمانم ؟!