همیشه چنین است
دست هایی بر سینه تا رو ء یت دوست
و تلنگری بر خود که شاید خوابیده باشی !
لبخندهایی گویی آشنا !
شمیم رایحه از بوستان یار
شب خسته است از این همه کار
شب دلزده از نفرت ، از سپیدی های بی انجام !
از دوستی های ناکام
از پیوند های بی دوام
شب خسته است از مردن عشق
دستانی تا بیکران آسمان
دستانی تا خدا
تا هماره ی صدق و صفا
و بر روی این زمین ، این خاک
اشک گنج کُنج تنهایی است
اشک هم گویی خدایی است !
حسرتِ با هم بودن ها
ماتم از هم رفتن ها!
دیداری ، دستی ، آسودنی از هیچ
رفتنی با اندوه ماندن ها
شب ، آبستن هر حادثه ی بی تو و من
شب ، بستر صحرای بلاست !
هو - چه یاهو کفتری بی بال و پر
هو- که این کفتر نوای بی نواست !
دست هایی بر سینه تا رو ء یت دوست
و تلنگری بر خود که شاید خوابیده باشی !
لبخندهایی گویی آشنا !
شمیم رایحه از بوستان یار
شب خسته است از این همه کار
شب دلزده از نفرت ، از سپیدی های بی انجام !
از دوستی های ناکام
از پیوند های بی دوام
شب خسته است از مردن عشق
دستانی تا بیکران آسمان
دستانی تا خدا
تا هماره ی صدق و صفا
و بر روی این زمین ، این خاک
اشک گنج کُنج تنهایی است
اشک هم گویی خدایی است !
حسرتِ با هم بودن ها
ماتم از هم رفتن ها!
دیداری ، دستی ، آسودنی از هیچ
رفتنی با اندوه ماندن ها
شب ، آبستن هر حادثه ی بی تو و من
شب ، بستر صحرای بلاست !
هو - چه یاهو کفتری بی بال و پر
هو- که این کفتر نوای بی نواست !