من در آخرین بمباران شهر کرمانشاه ، زیر آوار ماندم و پس از 45 دقیقه - کم تر یا بیش تر - درست نمی دانم - از زیر آوار بیرون آمدم . این حکایت هم گریه دارد ، هم خنده . روز سه شنبه ای بود . فکر کنم در اواخر سال 66 و اوایل سال 67 - ساعت یک و نیم بعد از ظهر را نشان می داد . آن وقت من یک بسیجی نوجوان بودم و در پایگاه و مسجد محل فعالیت شبانه - روزی داشتم . کرمانشاه به دلیل موشک باران ها و بمباران های شدید و وحشیانه ، جمعیتی سیال و در نوسان داشت . آن روز من که صبحانه هم نخورده بودم واحساس گرسنگی می کردم ، از دوستی دو دانه تخم مرغ به دستم رسید که حکم گنج برایم داشت و بعد از چند روز که سرگردان بودم و شب و روز نداشتم و اغلب نان و پنیر ، اگر گیرم میامد یک کنسرو ، یا غذای ساده ای می خوردم و این تخم مرغ ها را که در جیب خودم گذاشته بودم ، و با دست هایم مرتب لمسشان می کردم مرا به یاد یک ماهیتابه ی کوچولو و کمی روغن که ته ی آن می ریختم و حتی آب شدن و داغ شدن روغن و وقتی که تخم مرغ را داخل اون می ریختم و نمک می زدم و یک نیمروی دبش و خوشمزه می خوردم ، بزاق دهانم را تحریک می کرد . عرض بلوار معروف به چوب فروش ها را که طی کردم ، صدای آژیر قرمز همه چیز را از یادم برد و رویای خوردن این دو تخم مرغ را به دست فراموشی سپرد . با خانه ی دامادمان چندان فاصله ای نداشتم . چون کرمانشاه تا مرز عراق فاصله ی هوایی کمی دارد ، هواپیماها شاید دو تا چهار دقیقه بیشتر طول نمی کشید که رو ی سر ما می رسیدند . به همین خاطر عجله کردم که شاید خودم را به جای امنی برسانم ، یااگر بر اثر بمباران کشته شدم ، در میان جمع باشد و جسدم شناسایی بشود.
به محله ی مورد نظر که رسیدم ، مثل همیشه همه ی فامیل و همسایه ها همگی رفته بودند روی پشت بام ها و شروع کرده بودند به شمردن هواپیماهای مهاجم و حرف زدن در مورد نوع آنها !
چارتاش میراژه !
اک هی فرانسه ی پدر سوخته ، اگزوست کم بود ، میراژ هم بهش داده !
چه هواپیماهای قشنگی ان ؟!
یکی داره میاد روسرمان ، مواظب باشین !
من که این صحنه ها را دیدم و خطر را خیلی نزدیک احساس می کردم ، چندبار داد زدم بابا بیایین پایین هواپیما که شوخی نداره ، اونا همین جور میزنن ، اکبر و اصغر که نمی کنن !
با این وجود کسی به حرفم گوش نداد ، در زد م . کسی در را باز نکرد . به ناچار از روی در بالا رفتم و سه سوت توی حیاط پریدم . داماد ما هم که کله ش بوی قورمه سبزی می داد ، پشت شیشه یه تیکه و بزرگ پنجره رو به پشت ساختمان ایستاده بود و هواپیماهارا که مانور می دادند، نگاه می کرد . من صبر نکردم و دستش رو گرفتم و به طرف زیر پله های طبقه ی پایین و زیر زمین کشاندم . او مقاومت می کرد ولی من که انگار زورم خیلی زیاد شده بود و اصلا" نمی دانستم دارم چه کار می کنم ، اوراهمینطور کشاندم تا به زیر پله های راهرو بردم . بارها شنیده بودم که زیر راه پله محکم ترین جای هر ساختمانه و البته امن تر . به دامادمان گفتم که دهنت رو باز کن و با انگشتات محکم گوشاتو بگیر و اونم همین کار را کرد . لحظاتی بعد دنیا جلو چشما ی ما تیره و تار شد . من اصلا" انگار که توی خلاء بودم . صدای انفجار راکتی که به حیاط خلوت خورده بود ، اینقدر زیاد و شدید بود که چندین بار مثل تاب آمدم و رفتم و بعد گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم . اما هیچ چیزی رو نمی دیدم . همه جا دود و بوی خاک و باروت و بوی خفگی میداد . خودم هم نمی دانم چه مدت گذشت که هوا یواش یواش تا حدودی روشن شد و ما تلاش کردیم که از زیر آوار بیرو ن بیاییم ، غافل از اینکه اصلا" آوار اصلی روی سر ما نبود وراه پله کاملا" سالم مانده بود . داماد ما بعد از مدتی که حالش جا آمد رو کرد به من و گفت بیا بگیر . من گفتم چه چیزی رو بگیرم ؟! او دسته کلیدی را به من داد و گفت برو در حیاط خلوت را باز بکن که از این مهلکه فرار بکنیم . هوا پیما ها هنوز داشتند شهر را بمباران می کردند و بعید نبود که دو باره به اون اطراف بمب پرت بکنند . من هم از اون گیج تر ، کلید را گرفتم که برم و در حیاط خلوت را باز بکنم و با هم فرار بکنیم - اما وقتی که از جای خودم تکانی خوردم و چند قدم راه رفتم ، اصلا" نه اثری از حیاط خلوت بود ، نه درو پنجره . همه جا دود شده بود و رفته بود روی هوا - بجز اون قسمتی که ما پناه گرفته بودیم - نه اینکه خراب نشده باشد ، بلکه بکلی از بین نرفته بود . من داد زدم : حیاط خلوت کجاست ؟ و این سووال راهم خیلی جدی پرسیدم و اونوقت داماد ما پیدایش شد ، دودستی روی سرش زد و گفت یا اباالفضل ببین نامردها چه به روزمان آوردن . من فکر کردم که الحمدالله حالش از من ظاهرا" بهتره و این بود که گفتم خب دیگه بیا بریم تادیر نشده و او گفت نمیخواد یه جفت کفش پامون باشه و من نگاه کردم و دیدم که راست میگه ، کفش پاش نیست . او دوباره گفت یه جفت کفش پیدا بکنیم - بعد بریم ! من که اونجا کفشی نمی دیدم ، گفتم بیا بیرون توی محل یه جایی پناه بگیر ، همین الآن میرم برات کفش میارم .از اونجا بیرون آمدیم و من به طرف محله ی خودمان که فاصله ی چندانی با محله ی فعلی نداشت ، رفتم . با اینکه می دانستم کسی خانه نیست ، باز در زدم و وقتی که در را باز نکردند ، از دیوار بالا کشیدم و وقتی که خواستم از زیر درخت انجیر و مو پایین برم ، ناگهان سایه ی سنگین هواپیمایی رو روی سرم حس کردم . توپولوف بود . بمب افکن . لحظه ای نگذشت که بالاتر خانه ی مارا بمباران کرد . یک مدرسه بود . که بعدش بلافاصله صدای داد و فریاد وشیون و صدای آمبولانس ها به من فهماند که فاجعه ای اتفاق افتاده و احتمالا" شهدای زیادی داده ایم . با این وجود خیز برداشتم که با پا بپرم توی حیاط که باز یه میراژ شیرجه رفت که موشک بزند و من از ترس به جای اینکه با پا بپرم ، با سر به طرف پایین رفتم - و ناخود آگاه بین راه یه معلق زدم و محکم خوردم توی باغچه . همه ی بدنم درد گرفته بود . نیمه بیهوش افتاده بودم . انگشت های پاها و دست هایم را تکان دادم و فهمیدم که از ناحیه نخاع و ستو ن فقرات آسیبی ندیده ام و این درد شدید هم نشانه ی خوبی بود با اینکه تحملش برام خیلی سخت و شکننده بود . درد گاهی نفسم را بند می آورد. با همین حال پس از دقایقی بلند شدم و دنبال کفش گشتم که نمی دانم چطور شد منصرف شدم و با خودم گفتم مرد حسابی این جا را ترک کن که الآن دوباره زیر آوار می مانی و این بار دیگه ماندنت دست خداست !! توی آینه به خودم نگاه نکرده بودم که چه شکلی شده ام ، اما وقتی که در خانه را باز کردم و رفتم توی کوچه و زن همسایه مرا دید و جیغ کشید و غش کرد ، فهمیدم که ای بابا حتما" همه ی سر و صورت و هیکلم خونین و ما لین و خاک و خله که این زنه با دیدن من اینجور وحشت کرد و روی زمین افتاد . بالاخره عده ای به زور مرا گرفتند ، سوار ماشین کردند و به یه مرکز درمانی بردند . دکتر یا پرستاری که آمد برای من آمپول بزنه - چنان سیلی محکمی بیخ گوشش خواباندم که بیچاره نقش بر زمین شد . حس می کردم همه میخوان منو بکشند . سرم رو به اندازه ی یه شیء خیلی بزرگ و خیلی سنگین حس میکردم . چند نفری منو گرفتند و با چیزهایی به تخت بستند و یه آمپول به من زدند که درست 48 ساعت خوابم برد و وقتی که به خودم آمدم سر درد شدیدی داشتم و حالت تهوع . اون روزها گذشت ، اما این خاطره را هرگز از یاد نخواهم برد . من این خاطره را سعی کردم به همان زبانی که حرف می زنم بنویسم تا بتوانم خاطره را بی کم و کاست تعریف کنم . بر من ببخشایید .
به محله ی مورد نظر که رسیدم ، مثل همیشه همه ی فامیل و همسایه ها همگی رفته بودند روی پشت بام ها و شروع کرده بودند به شمردن هواپیماهای مهاجم و حرف زدن در مورد نوع آنها !
چارتاش میراژه !
اک هی فرانسه ی پدر سوخته ، اگزوست کم بود ، میراژ هم بهش داده !
چه هواپیماهای قشنگی ان ؟!
یکی داره میاد روسرمان ، مواظب باشین !
من که این صحنه ها را دیدم و خطر را خیلی نزدیک احساس می کردم ، چندبار داد زدم بابا بیایین پایین هواپیما که شوخی نداره ، اونا همین جور میزنن ، اکبر و اصغر که نمی کنن !
با این وجود کسی به حرفم گوش نداد ، در زد م . کسی در را باز نکرد . به ناچار از روی در بالا رفتم و سه سوت توی حیاط پریدم . داماد ما هم که کله ش بوی قورمه سبزی می داد ، پشت شیشه یه تیکه و بزرگ پنجره رو به پشت ساختمان ایستاده بود و هواپیماهارا که مانور می دادند، نگاه می کرد . من صبر نکردم و دستش رو گرفتم و به طرف زیر پله های طبقه ی پایین و زیر زمین کشاندم . او مقاومت می کرد ولی من که انگار زورم خیلی زیاد شده بود و اصلا" نمی دانستم دارم چه کار می کنم ، اوراهمینطور کشاندم تا به زیر پله های راهرو بردم . بارها شنیده بودم که زیر راه پله محکم ترین جای هر ساختمانه و البته امن تر . به دامادمان گفتم که دهنت رو باز کن و با انگشتات محکم گوشاتو بگیر و اونم همین کار را کرد . لحظاتی بعد دنیا جلو چشما ی ما تیره و تار شد . من اصلا" انگار که توی خلاء بودم . صدای انفجار راکتی که به حیاط خلوت خورده بود ، اینقدر زیاد و شدید بود که چندین بار مثل تاب آمدم و رفتم و بعد گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم . اما هیچ چیزی رو نمی دیدم . همه جا دود و بوی خاک و باروت و بوی خفگی میداد . خودم هم نمی دانم چه مدت گذشت که هوا یواش یواش تا حدودی روشن شد و ما تلاش کردیم که از زیر آوار بیرو ن بیاییم ، غافل از اینکه اصلا" آوار اصلی روی سر ما نبود وراه پله کاملا" سالم مانده بود . داماد ما بعد از مدتی که حالش جا آمد رو کرد به من و گفت بیا بگیر . من گفتم چه چیزی رو بگیرم ؟! او دسته کلیدی را به من داد و گفت برو در حیاط خلوت را باز بکن که از این مهلکه فرار بکنیم . هوا پیما ها هنوز داشتند شهر را بمباران می کردند و بعید نبود که دو باره به اون اطراف بمب پرت بکنند . من هم از اون گیج تر ، کلید را گرفتم که برم و در حیاط خلوت را باز بکنم و با هم فرار بکنیم - اما وقتی که از جای خودم تکانی خوردم و چند قدم راه رفتم ، اصلا" نه اثری از حیاط خلوت بود ، نه درو پنجره . همه جا دود شده بود و رفته بود روی هوا - بجز اون قسمتی که ما پناه گرفته بودیم - نه اینکه خراب نشده باشد ، بلکه بکلی از بین نرفته بود . من داد زدم : حیاط خلوت کجاست ؟ و این سووال راهم خیلی جدی پرسیدم و اونوقت داماد ما پیدایش شد ، دودستی روی سرش زد و گفت یا اباالفضل ببین نامردها چه به روزمان آوردن . من فکر کردم که الحمدالله حالش از من ظاهرا" بهتره و این بود که گفتم خب دیگه بیا بریم تادیر نشده و او گفت نمیخواد یه جفت کفش پامون باشه و من نگاه کردم و دیدم که راست میگه ، کفش پاش نیست . او دوباره گفت یه جفت کفش پیدا بکنیم - بعد بریم ! من که اونجا کفشی نمی دیدم ، گفتم بیا بیرون توی محل یه جایی پناه بگیر ، همین الآن میرم برات کفش میارم .از اونجا بیرون آمدیم و من به طرف محله ی خودمان که فاصله ی چندانی با محله ی فعلی نداشت ، رفتم . با اینکه می دانستم کسی خانه نیست ، باز در زدم و وقتی که در را باز نکردند ، از دیوار بالا کشیدم و وقتی که خواستم از زیر درخت انجیر و مو پایین برم ، ناگهان سایه ی سنگین هواپیمایی رو روی سرم حس کردم . توپولوف بود . بمب افکن . لحظه ای نگذشت که بالاتر خانه ی مارا بمباران کرد . یک مدرسه بود . که بعدش بلافاصله صدای داد و فریاد وشیون و صدای آمبولانس ها به من فهماند که فاجعه ای اتفاق افتاده و احتمالا" شهدای زیادی داده ایم . با این وجود خیز برداشتم که با پا بپرم توی حیاط که باز یه میراژ شیرجه رفت که موشک بزند و من از ترس به جای اینکه با پا بپرم ، با سر به طرف پایین رفتم - و ناخود آگاه بین راه یه معلق زدم و محکم خوردم توی باغچه . همه ی بدنم درد گرفته بود . نیمه بیهوش افتاده بودم . انگشت های پاها و دست هایم را تکان دادم و فهمیدم که از ناحیه نخاع و ستو ن فقرات آسیبی ندیده ام و این درد شدید هم نشانه ی خوبی بود با اینکه تحملش برام خیلی سخت و شکننده بود . درد گاهی نفسم را بند می آورد. با همین حال پس از دقایقی بلند شدم و دنبال کفش گشتم که نمی دانم چطور شد منصرف شدم و با خودم گفتم مرد حسابی این جا را ترک کن که الآن دوباره زیر آوار می مانی و این بار دیگه ماندنت دست خداست !! توی آینه به خودم نگاه نکرده بودم که چه شکلی شده ام ، اما وقتی که در خانه را باز کردم و رفتم توی کوچه و زن همسایه مرا دید و جیغ کشید و غش کرد ، فهمیدم که ای بابا حتما" همه ی سر و صورت و هیکلم خونین و ما لین و خاک و خله که این زنه با دیدن من اینجور وحشت کرد و روی زمین افتاد . بالاخره عده ای به زور مرا گرفتند ، سوار ماشین کردند و به یه مرکز درمانی بردند . دکتر یا پرستاری که آمد برای من آمپول بزنه - چنان سیلی محکمی بیخ گوشش خواباندم که بیچاره نقش بر زمین شد . حس می کردم همه میخوان منو بکشند . سرم رو به اندازه ی یه شیء خیلی بزرگ و خیلی سنگین حس میکردم . چند نفری منو گرفتند و با چیزهایی به تخت بستند و یه آمپول به من زدند که درست 48 ساعت خوابم برد و وقتی که به خودم آمدم سر درد شدیدی داشتم و حالت تهوع . اون روزها گذشت ، اما این خاطره را هرگز از یاد نخواهم برد . من این خاطره را سعی کردم به همان زبانی که حرف می زنم بنویسم تا بتوانم خاطره را بی کم و کاست تعریف کنم . بر من ببخشایید .