Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری Emptyبا مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
حرف ها دارم

با تو اي مرغي كه مي خواني نهان از چشم

و زمان را با صدايت مي گشايي !

***

چه ترا دردي است

كز نهان خلوت خود مي زني آوا

و نشاط زندگي را از كف من مي ربايي ؟

در كجا هستي نهان اي مرغ !

زير تور سبزه هاي تر

يا درون شاخه هاي شوق ؟

مي پري از روي چشم سبز يك مرداب

يا كه مي شويي كنار چشمه ادراك بال و پر؟

هر كجا هستي، بگو با من .

روي جاده نقش پايي نيست از دشمن .

آفتابي شو !

رعد ديگر پا نمي كوبد به بام ابر.

مار برق از لانه اش بيرون نمي آيد .

و نمي غلتد دگر زنجير طوفان بر تن صحرا .

*****

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
سلام آقا یدی 8
دلم براتون تنگ شده بودااا 61

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
سلام نیلو خانم
متشکرم از حضور شما 16
یاداشتها و نوشته های خواندنی شما را اکثرا مطالعه و مواردی
که بنظرم رسید برای شما بعنوان پیام ارسال کردم اما پاسخی
ندیدم . ظاهرا پایان ترم نزدیک شد و مشغله شما زیاد.
برای شما آرزوی موفقیت دارم.
شادزی .

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
دیر زمانی ست روی شاخه ی این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی رنگی
چون من در این دیار تنها تنهاست

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
poopak wrote:
دیر زمانی ست روی شاخه ی این بید
مرغی بنشسته کو به رنگ معماست
نیست هم آهنگ او صدایی رنگی
چون من در این دیار تنها تنهاست


گرچه درونش هميشه پر ز هياهوست
مانده بر اين پرده ليك صورت خاموش
روزي اگر بشكند سكوت پر از حرف
بام و در اين سراي ميرود از هوش

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
زندگي رسم خوشايندي است .

زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ ،

پرشي دارد اندازه عشق

زندگي چيزي نيست ، كه لب طاقچه عادت از ياد من و تو برود.

زندگي جذبه دستي است كه مي چيند .

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
برادر جان نمی دونی چه غمگینم ......

نمی دونی ... نمی دونی برادر جان .....

گرفتار کدوم طلسم و نفرینم

نمی دونی برادر جان..... چه سخته در به در بودن....

مثل طوفان همیشه در سفر بودن.....

برادر جان برادر جان نمی دونی.....

چه تلخه وارث درد پدر بودن.....



دلم تنگه برادر جان ...... برادر جان دلم تنگه.....!!!!



دلم تنگه از این روزهای بی امید.....

از این شبگردیهای خسته و مایوس....

از این تکرار بیهوده دلم تنگه.....

همیشه یک غم و یک درد و یک کابوس......



دلم تنگه برادر جان ..... برادر جان دلم تنگه .......

دلم خوش نیست غمگینم برادر جان......

از این تکرار بی رویای بی لبخند

..... ...............................

دلم تنگه برادر جان ..... برادر جان دلم تنگه .......

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
ره به درون می برد حکایت این مرغ
آنچه نیاید به دل خیال فریب است
دارد با شهرهای گمشده پیوند
مرغ معما در این دیار غریب است

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
پنجره ای در مرز شب و روز باز شد
مرغ افسانه از آن بیرون پرید
میان بیداری و خواب
پرتاب شده بود
بیراهه فضا راپیمود
چرخی زد
و کنار مردابی به زمین نشست
تپشهایش با مرداب آمیخت
مرداب کم کم زیبا شد
گیاهی در آن رویید
گیاهی تاریک و زیبا
مرغ افسانه سینه خود را شکافت
تهی درونش شبیه گیاهی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
وجودش تلخ شد
خلوت شفافش کدر شده بود
چرا آمد ؟
از روی زمین پر کشید
بیراهه ای را پیمود
و از پنجره ای به درون رفت
مرد آنجا بود
انتظاری در رگ هایش صدا می کرد
مرغ افسانه از پنجره فرود آمد
سینه او را شکافت
و به درون رفت
او از شکاف سینه اش نگریست
درونش تاریک و زیبا شده بود
به روح خطا شباهت داشت
شکاف سینه اش را با پیراهن خود پوشاند
در فضا به پرواز درآمد
و اتاق را در روشنی اضطراب تنها گذاشت
مرغ افسانه بر بام گمشده ای نشسته بود
وزشی بر تار و پودش گذشت
گیاهی در خلوت درونش رویید
از شکاف سینه اش سر بیرون کشید
و برگهایش را در ته آسمان گم کرد
زندگی اش در رگهای گیاه بالا می رفت
اوجی صدایش می زد
گیاه از شکاف سینه اش به درون رفت
و مرغ افسانه شکاف را با پرها پوشاند
بالهایش را گشود
و خود را به بیراهه فضا سپرد
گنبدی زیر نگاهش جان گرفت
چرخی زد
و از در معبد به درون رفت
فضا با روشنی بیرنگی پر بود
برابر محراب
وهمی نوسان یافت
از همه لحظه های زندگی اش محرابی گذشته بود
و همه رویا هایش در محرابی خاموش شده بود
خودش رادر مرز یک رویا دید
به خاک افتاد
لحظه ای در فراموشی ریخت
سر بر داشت
محراب زیبا شده بود
پرتویی در مرمر محراب دید
تاریک و زیبا
ناشناسی خود را آشفته دید
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و محراب را در خاموشی معبد رها کرد
زن در جاده ای می رفت
پیامی در سر راهش بود
مرغی بر فراز سرش فرود آمد
زن میان دو رویا عریان شد
مرغ افسانه سینه او را شکافت
و به درون رفت
زن در فضا به پرواز درآمد
مرد دراتاقش بود
انتظاری دررگهایش صدا می کرد
و چشمانش از دهلیز یک رویا بیرون می خزید
زنی از پنجره فرود آمد
تاریک و زیبا
به روح خطا شباهت داشت
مرد به چشمانش نگریست
همه خوابهایش در ته آنها جا مانده بود
مرغ افسانه از شکاف سینه زن بیرون پرید
و نگاهش به سایه آنها افتاد
گفتی سایه پرده توری بود
که روی وجودش افتاده بود
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در بهت یک رویا گم کرد
مردتنها بود
تصویری به دیوار اتاقش می کشید
وجودش میان آغاز و انجامی در نوسان بود
وزشی ناپیدا می گذشت
تصویر کم کم زیبا می شد
و بر نوسان دردنکی پایان می داد
مرغ افسانه آمده بود
اتاق را خالی دید
و خودش را در جای دیگر یافت
ایا تصویر
دامی نبود
که همه زندگی مرغ افسانه در آن افتاده بود ؟
چرا آمد ؟
بالهایش را گشود
و اتاق را در خنده تصویر از یاد برد
مرد در بستر خود خوابیده بود
وجودش به مردابی شباهت داشت
درختی در چشمانش روییده بود
و شاخ و برگش فضا را پر می کرد
رگهای درخت
از زندگی گمشده ای پر بود
بر شاخ درخت
مرغ افسانه نشسته بود
از شکاف سینه اش به درون نگریست
تهی درونش شبیه درختی بود
شکاف سینه اش را با پر ها پوشاند
بالهایش را گشود
و شاخه را در ناشناسی فضا تنها گذاشت
درختی میان دو لحظه می پژمرد
تاقی به آستانه خود می رسید
مرغی بیراهه فضا را می پیمود
و پنجره ای در مرز شب و روز گم شده بود

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
از اینجا به بعد *
و از اینجا به بعد بود که انگشت نما شدی به جرقه زدن
لخت و عور آتشی که محاصره ات کرده بود
دیوانه ی مادرزادی بودی که در تنه ی نخلی دراز
دراز به دراز قد کشیده بودی :
- سنش بزن / نمی رسه !
بنگش بزن / نمی رسه !
بعد میکروفن های قد کشیده و روزنامه های کودن قد کوتاه
تو را هو کردند
و خروس های اخته - سگ های به چه معنا / تیز
با قدقد از هر چه طور و عو عو از هر چرا
تو را / و نه یک بار
بیا برویم از این ولایت / برویم ؟
و تو سر از پرانتزی در آوردی که غفط یک تختخواب فلزی
و داشت اسباب بزرگی را برای تو در اتاق عمل
و دور از چشم اهل نظر آماده / و می کرد تیز چاقوی جراحی را
با شوک از سر گرفته تا نوک پا را
تکیه به جای مجانین ؟
سنگش بزن / نمی رسه
بنگش بزن / نمی رسه !
- اره ؟
فقط چند سانت
تا مچ پای تو را اگر چه کمی کوتاه
کاری کنیم تاکوتوله های از هر طرف
برای تو کف بزنند
- قد کشیدن بیجا چرا ؟
اما پشت سر این مرده های از همه جور / از همه ناجورتر
حرفی اگر
و سرتان را هم بهسنگی نمی زدید که خطوطی عجیب بر آن حک شده ست
قطعا / نه که او زنده به گور
نه گور تو را / دراز به دراز به اسم او می کردند
و نه اینکه شما / یکجا آنقدر قد می کشیدید
که سرتان را به سنگی بزنید / که بی شک
خطوطی عجیب بر آن حک شده ست

* شعر از علی بابا چاهی

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
سرها در گریبان است
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند
که ره تاریک و لغزان است
وگر دست محبت سوی کس یازی
به اکراه آورد دست از بغل بیرون
که سرما سخت سوزان است
نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم
ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین
هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... ای
دمت گرم و سرت خوش باد
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم
منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور
نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم
بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم
حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد
تگرگی نیست ، مرگی نیست
صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است
من امشب آمدستم وام بگزارم
حسابت را کنار جام بگذارم
چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است
و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است
حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان
نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین
درختان اسکلتهای بلور آجین
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه
غبار آلوده مهر و ماه
زمستان است

م امید

descriptionبا مرغ پنهان - سهراب سپهری EmptyRe: با مرغ پنهان - سهراب سپهری

more_horiz
در باغ سبز
نادر نادرپور
.......................................
شب از گریه ی ابر ، مست است و ماه
فروبرده سر در گریبان خویش
به کردار شب ، باغ چشمان او
ندارد چراغی در ایوان خویش
در باغ سبزی است مژگان او
کزان جز به سرگشتگی راه نیست
درین باغ ، شب بی چراغ است و ، کس
از اعماق تاریکش آگاه نیست
به خود گویم : ای مرد شوریده بخت
نظر چند دوزی بر آفاق باغ ؟
نمی یابی آن را که دلخواه توست
چه می جویی از این شب بی چراغ ؟
بهل تا بگرید دل تنگ ابر
بر این باغ غمناک بی روشنی
که تقدیر او نیست جز آنچه هست
در بسته و نرده ی آهنی
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply