Iran Forum
Would you like to react to this message? Create an account in a few clicks or log in to continue.

Iran ForumLog in

Iran Forum helps you connect and share with the people in your life


descriptionبچه هاي يتيم (داستان كوتاه) Emptyبچه هاي يتيم (داستان كوتاه)

more_horiz
توی خونه نشسته بود و به تلویزیون نگاه میکرد. هر لحظه شبکه را عوض میکرد اخه برنامه بدرد بخوری نبود. همش یا سخنرانی های ناامید کننده بود یا فیلمهای تکراری خیانت زن به مرد یا مرد به زن و در آخر هم هیچ نتیجه اخلاقی گرفته نمی شد. رو به داوود همسرش کرد و گفت: چقدر پای کامیپوتر می نشینی بیا برویم و دوری در خیابان بزنیم. داوود هم که کلافه شده بود از دست غر زدنهای سارا گفت : خانم بلند شو کتابی بخوان کاری گلدوزی بکن همش چسبیدی به تلویزیون خوب برنامه هم ندارد افسرده شدی این وقت شب در سرمای زمستان اونم سال ۱۲ شب کجا برویم؟ گفت: نمی دونم همین که با ماشین دوری توی خیابانها بزنیم شاید دلم باز بشه. داوود نگاهی به ساعت انداخت نگاهی به صفحه کامپیوتر که داشت مقاله ای برای پایان نامه اش ترجمه میکرد و نگاهی به قیافه عبوس همسرش کرد مانده بود چه تصمیمی بگیرد.


- سارا خانم نمیشه امشب را از خیرش بگذری ؟ میدونی که من وقت زیادی برای ارائه پایان نامه ندارم. صبحها هم که تا عصر سر کارم بیا جان من از خیرش بگذر.

- بابا منم آدمم از صبح توی خونه هستم همش کارم شده پختن و شستن و خانه داری . پس کی باید وقتی برای تفریح داشته باشیم ؟ تو هم همش یا سر کاری یا در حال درس خواندن . من که هر چه کتاب بوده خواندم حق یک تفریح یک ساعته ندارم؟

داوود همینطور که مقاله را ترجمه میکرد با خود می گفت والا حق داره اگر منم جای اون بودم کلافه میشدم. بلند شوم با او یک ساعتی الان که خیابانها خلوت است بیرون بروم روحیه اش بهتر میشه خوب تا چند روز به من غر نمی زنه.

داوود مقاله را ذخیره کرد کامپیوتر را خاموش و بلند شد لباس بپوشد نگاهی به بیرون کرد نم برفی گرفته بود بدش نیامد در این هوا لباسی گرم بپوشند و سیری در خیابانها داشته باشند. سارا هم که ناامید شده بود به اتاق خواب رفته بود تا بخوابد.

- خانمم من آماده شدم تو هم زودتر بیا برویم برف هم شروع شده.

سارا که باور نمی کرد غرغرش کارساز شده قبل از اینکه داوود پشیمان شود سریع از تخت پایین امد و بارانی قهوه ای رنگش را روی همان پلیوری که تنش بود پوشید و شال پشمی و قهوه ای رنگی که پارسال مادر همسرش به عنوان هدیه تولد به او داده بود را برداشت و روی سرش انداخت. دسته های آن را دور گردنش پیچید کرم را جلو میز آرایش برداشت و نگاهی به آینه انداخت و به صورتش زد. موهایش را جلو آینه درست کرد و یک تار از کنار شال بیرون انداخت . لبخندی به خود زد و کیفش را برداشت و از اتاق بیرون آمد.

- به به مثل که این پرنسس میخواهد به عروسی برود. بابا توی ماشین چرخی میخوریم و برمیگردیم.

- نه داوود جان تو که میدونی من روی ظاهرم خیلی حساسم . باید مرتب از خونه بیرون بیام.

- خوب میتونی اینکارا ر و توی خونه هم انجام دهی ما هم دل داریم.

- من که همیشه توی خونه آرایش می کنم چرا اینقدر بی انصافی .

- خواستم حرفی زده باشم میدونم خانم خوشگل من همه مقررات همسرداری را رعایت میکند.

با این گفتگوی کوتاه از در خارج شدند و از پله ها پائین رفتند خیابان سوت و کور بود و هر از گاهی یک ماشین با سرعت عبور میکرد. ماشین را از پارکینگ بیرون زدند و خیلی آرام برای اینکه همسایه ها بیدار نشوند در را بستند. لحظاتی ساکت بودند. صدای پخش آهنگ زیبایی از رادیو ماشین هر دو را مشغول گوش دادن کرده بود . سارا سر برگرداند طرف همسر مهربانش و گفت :

- میدونم خسته بودی عزیزم اما توی روز که ما وقت نمی کنیم در شلوغی خیابانها بیرون بیایم. تو هم از ترافیک و سر و صدا بیزاری منم دلم گرفته بود گفتم شاید برای روحیه هر دومون خوب باشه.

- حق با تو هست منم خوشحالم که در این نم برف بیرون آمدیم ممنون که پیشنهادش را دادی.

با سرعت کمی در خیابانها رانندگی میکرد. در دل آرزو میکرد ای کاش همیشه همینطور خیابانها خلوت و ساکت و بدون دود ماشین و بوق بود. اولین چهارراه پشت چراغ قرمز ایستادند. کمتر ماشینی دیده میشد که در این وقت شب بایستد. وسط چهارراه دختر نوجوانی را دیدند حدود ۱۵ ساله که به خود می لرزید و اشکش روان بود جلو ماشینها می گرفت تا سکه ای کف دست او بگذارند . حال سارا با دیدن این دختر دگرگون شد. به داوود گفت کناری بایستد تا از او سوال کند اگر جایی میخواهد برود برسانندش . داوود ایستاد و سارا پیاده شد عجب هوای سردی بود این دختر با این لباس کم ساعت ۱ شب در این برف اینجا چه می کند؟

جلو رفت دست دخترک را گرفت و گفت : عزیزم کجا میخواهی بروی هوا سرده چرا خونه نیستی؟

دختر دستش را بیرون آورد و گفت خانم اگر میخواهی به من کمکی بکنی پولی بدهید و بروید و الا ماندن شما باعث کتک خوردن من میشه.

- مگر پدر و مادر نداری هوا سرده مریض میشی . چه کسی تو را کتک میزنه؟ ا

اشکش روان شد با چشم اشاره ای به انتهای خیابان کرد و با چشمانش التماس میکرد برود . سارا اسکناسی بیرون آورد به او داد و سوار ماشین شد غمی درون او را میخورد رو به داوود کرد و گفت:

- میشه از این طرف بروی میخواهم افراد داخل آن ماشین را ببینم.

داوود به طرف انتهای خیابان رفت وقتی نزدیک ماشین مدل بالا رسید سارا داخل آن را نگاه کرد سه تا جوان حدود ۳۰ تا ۳۵ سال درون آن بودند . از آنجا که دور شدند داوود ماجرا را پرسید و او گفته دخترک را تعربف کرد .داوود گفت:

- سارا جان متاسفانه از ما کاری بر نمی آید خانواده های فقیر فرزندانشان را به اینها می فروشند و اینها این موقع شب اینها را برای گدایی به خیابانها می آورند و خودشان مواظبند فرار نکنند خدا به داد این دختر برسد که چه بر سرش می آید میخواهی در آینده از این دختر در جامعه چه ساخته شود.

سارا در فکر بود و همچنان گریان از دو تا چهار راه دیگر عبور کردند سه تا پسر بچه بین ۶ سال تا ۱۰ سال در خیابان به خود می لرزیدند یکی از آنها که کوچکتر بود به تیر چراغ راهنما تکیه داده بود و گریه میکرد. دو تای دیگر در حالی که از سرما می لرزیدند شیشه های ماشینها را پاک میکردند. کنار دست یکی از آنها ایستادند می دانست جواب سوالشان چیست . داوود پلیورش را بیرون آورد و به پسر بچه داد تا بپوشد او خوشحال گرفت و رفت کرد تن بچه کوچکتر . پلیور چون پتویی کل تن او را پوشاند. برگشت طرف ماشین و دستش را درون ماشین آورد. سارا مقداری بیسکوئیت که در ماشین داشتند را به آنها دادند و مبلغی هم پول با اینکه میدانست این پول نصیب خودشان نمی شود اما حداقل گفت دیگر امشب کتک نخواهند خورد. او نتوانست جلو گریه خود را بگیرد. در هق هق گریه اش به آنانی نفرین میکرد که مسبب بدبختی این کودکانند و بچه های خودشان در رختخواب و تشکهای پر قو می خوابند. به آنانی نفرین کرد که چشم بر هم گذاشته اند و همه سهم این کودکان را بذل و بخشش و حیف و میل می کنند. از داوود خواست زودتر به خانه برگردند چون میدانست هر چه جلوتر روند بیشتر این درد را در جامعه نظاره میکنند و دیگر روح و روانش تحمل ندارد. او تا صبح در رختخواب گریست و بیاد دخترک نوجوان و پسربچه های خردسال سرمازده و گرسنه در خیابان بود. با خود زمزمه میکرد ای خدای بزرگ ای یاور محرومان به کدامین گناه؟

descriptionبچه هاي يتيم (داستان كوتاه) EmptyRe: بچه هاي يتيم (داستان كوتاه)

more_horiz
سلام فریبا جونم 1
چرا یه غمی تو همه نوشته هات هست؟ 31

descriptionبچه هاي يتيم (داستان كوتاه) EmptyRe: بچه هاي يتيم (داستان كوتاه)

more_horiz
niloofar wrote:
سلام فریبا جونم 1
چرا یه غمی تو همه نوشته هات هست؟ 31


چه جالب نیلوفر جون 2
این سوال برای منم پیش اومده بود 12 37

descriptionبچه هاي يتيم (داستان كوتاه) Emptyسلام دوستان عزيز

more_horiz
poopak wrote:
niloofar wrote:
سلام فریبا جونم 1
چرا یه غمی تو همه نوشته هات هست؟ 31


چه جالب نیلوفر جون 2
این سوال برای منم پیش اومده بود 12 37

سلام دوستان خوبم ميگم ميشه اين وضعيت مردم را در جامعه ديد و غمگين نشد؟ ميشه به راحتي فقط به فكر خودمون باشيم و شاد زندگي كنيم. بني آدم اعضاي يكديگرند. مرسي عزيزان

descriptionبچه هاي يتيم (داستان كوتاه) EmptyRe: بچه هاي يتيم (داستان كوتاه)

more_horiz
بچه های خیابان مشکل گذشته و حال و آینده کلان شهرها هستند.

descriptionبچه هاي يتيم (داستان كوتاه) EmptyRe: بچه هاي يتيم (داستان كوتاه)

more_horiz
کاش کسی هم پیدا می شد که این نوشته ها درش تاثیر بذاره 12
privacy_tip Permissions in this forum:
You cannot reply to topics in this forum
power_settings_newLogin to reply